یا سلیقهٔ داستانی من خاص است یا بازار کتاب ایران چیزیش میشود. این رمان غیر از نامزدی جایزهٔ جلال و واگذار کردن جایزه به «پاییز فصل آخر سال است» تقریباً توفیقی نداشته. تنها یک نقد کوتاه از آن در خبرگزاری فارس وجود دارد و غیر از آن، دیگر رد پایی از آن این کتاب در اینترنت نیست. ناشر کتاب هم ناشر آنچنان معروفی نیست و شمارگان کتاب ۱۰۰۰ نسخه است. گویا خوشاقبال بودم که کتابخانهٔ دانشگاه کتاب را داشته است. نویسنده اهل تبریز است و کار اصلیاش فیلمسازی. این اولین رمان نویسنده است که در سال ۱۳۹۳ منتشر شده است. از دو جهت این نویسنده به محمدرضا بایرامی شبیه است. نخست جُستن سوژههای ناب و دوم زبان ثقیل که شاید ریشه در زبان مادری نبودن فارسی برایشان دارد.
یاشماق، آن طور که من جستجو کردهام، در زبان ترکی و ترکمنی به معنای رسمی است در بین عروسها که موقع عقد حتی از محرمها هم رو میپوشانند. راوی داستان، یونس، نوهٔ یکی از مبارزان بعداً پشیمانشدهٔ حزب دموکرات آذربایجان (که به دست قوام و با خیانت روسها شکست خورد)، فرزند یک تاجر هوسباز پولپرست، جانباز شیمیایی جنگ است. او حالا خبر شده است که ظرف بیست و یک روز قرار است بر اثر جراحت شیمیایی کور شود. حالا راوی به کند و کاو در گذشته میپردازد. او به خیالپردازی روی میآورد. مثلاً آن بعثی عراقی که دوستش رسول را کشته لابد عجله داشته که به زن پابهماه (یا به قول نویسنده پابهزا) زنگ بزند و به همین خاطر کلاشنیکفش را بیمهابا شلیک کرده و یکیاش عدل خورده به قلب رسول. بعد خود بعثی در عملیات کشته میشود ولی فرزندش جاسم بزرگ میشود و بعدتر از سردار قادسیه متنفر میشود؛ همان سرداری که عکسش توی کیف پدرش درست روبروی عکس مادرش بود و هر وقت کیف را میبست ناچار سردار قادسیه روی مادرش میخوابید. حالا جاسم است که با ژوران، دختر کرد دانشجوی اربیل آشنا شده. ژوران از نزدیک جنایتهای سردار قادسیه را دیده ولی جاسم فقط پس از دیدن فیلم جنایتها سردار قادسیه در کردستان، مثل گذاشتن کودکان کرد در تانکر پر از آب و دفن تانکر، از سردار قادسیه متنفر شده است. بمباران میدان الغرافهٔ بغداد به جاسم و ژوران امان نمیدهد. حالا که عراق برای اولین بار قهرمان جام شده، گلزن تیم، «یونس محمود»، در غم این فاجعه این جام را تقدیم به کشتههای میدان الغرافه میکند. فرزند رسول، «یونس»، به دنیا میآید ولی او بیشتر دوست دارد «کوروش» باشد تا یونس.
یونسِ راوی در تار و پود شهر نقبی به گذشته میزند. در مورد حزب دموکرات و پیشهوری فکر میکند و در مورد دوستش «حسنی» که حالا توی دستگاه دولتی برو بیایی دارد. در مورد فرزندش «بابک» که قرار است دو ماه دیگر به دنیا بیاید ولی نمیداند چه چیزی دارد که برای بابک بگوید. در مورد «زارا» دختر مستندنگار جنگ که به او پیشنهاد ازدواج داد، و هر چه از یونس انکار بود، از او اصرار و نتیجهاش ازدواجی که معلوم بود آخرش ندیدن است.
این رمان سرشار از تکنیک جریان سیال خیال است. پر است از کنایههای سیاسی. هیچ کسی هم بینصیب از کنایهها نمانده. نویسنده همه چیز را گردن سیاستمداران میاندازد. هم «کوروش» شدن «یونسِ رسول» را، هم بی آس و پاس شدن کلاشنیکف سازندهٔ آن اسلحهٔ معروف را. چیزی که مرا به این داستان جذب کرد تکنیکهای داستانی و سیالیت زیبای داستان به همراه استعارههای زیبایی بود که در جایجای داستان تعبیه شده بود. اما از اینها که بگذریم چهار مشکل اصلی در این کتاب وجود دارد: ۱) زبان داستان ثقیل است. با وجود داشتن ویراستار، حتی غلطهای بسیار تایپی در کتاب وجود دارد؛ سنگینی زبان که بماند. ۲) بر خلاف روایتهای سیال بسیار زیبا، گفتگوهای (دیالوگ) داستان فاجعهاند. انگار نویسنده هیچ دقتی در طبیعینویسی مکالمهها نکرده است. ۳) برای دانستن برخی از مسائل این کتاب نیاز به پیشینهٔ تاریخی وجود دارد. مثلاً اگر کسی از تاریخ کردستان، تاریخ حزب دموکرات آذربایجان در دههٔ بیست، جنگ عراق و آمریکا و امثالهم نداند، ممکن است متوجه بسیاری از اشارات کتاب نشود. ۴) شخصیتهای نوعی (تیپیکال) و بیعمق و گلدرشت در این داستان کم نیستند؛ مثل پدر یونس، یونس-کوروش، حسنی، و تقریباً همه. پنداری نویسنده برایش مهم نبوده که شخصیتپردازی را فدای مضمون کند.