وقتی که باغبان
گلها را دستهدسته میکند
دو دست را میگذارد
برای روزِ مبادا !
گل نگاه میکند
به دستها
که دستهگل میشوند
و گلدستهها
- دستانت را میبینی؟
آن بالاها! –
اینجا هوا خیلی عقیم شده
صبح نزدیک است
گرگومیش
تمام آسمان را
یکتنه میگوید
وقتی در این تاریکی
رو به طلوع نایستی
گرگ را هم با خودت
میتوانی اشتباه بگیری
حالا
اشتباهی دستهایت را
از دست میدهی
تو میتوانی
دستهایت را
دوباره گل کنی
و تمام گلدستهها را
مقابل تمام گرگهای آسمانِ زمینی این تاریک
فریاد کنی !
آری
من در این تاریکیها
بوی طلوع میشنوم
آسمان میتواند سقف دستهایت باشد
اگر
دستان خورشید را
لای این گلدستهها
خوب بشنوی!
حیَّ علیالطلوع
من
تو
ما
تا طلوعی دیگر
باید گلها را
مکرر کنیم
۲۴ خرداد ۱۳۸۶
باز که شما سیاسی می نویسی برادر
مگر قرار نبود هنرمندان هم به هنر خویش برسند
مثل دینداران که به دین خویش
سیاست را بگذارید برای ما ...
(یه معذرت خواهی بی ربط:
آمار وبلاگتو که دیدم حسودیم گل کرد
یه چار تا کلفت بارت کردم
دلم شرمنده)