هر چه سعی میکنم نمیتوانم با شعرهای حسین صفا ارتباط برقرار کنم و چیزی بیشتر از بازیهای زبانی ملهم از غزلیات شمس نمیبینم.
هر چه سعی میکنم نمیتوانم با شعرهای حسین صفا ارتباط برقرار کنم و چیزی بیشتر از بازیهای زبانی ملهم از غزلیات شمس نمیبینم.
خود کتاب چنگی به دل نزد: شاید به این خاطر که صفا اصل کارش غزل است. اما مقدمهٔ کتاب جالب بود:
خواب چند جلد از کتاب تازهام را دیدم. اسم کتاب «دریا» بود با جلدی مشکی. دیدم کتابها در دستم فرسوده شدند و ورقورق شدند. وزقها از دستم شره میکردند.
یکی از دوستانم در خوابم بود. به او گفتم: ببین! این اوراق پراکنده، کتاب تازهی مناند. گقتم: اسم کتابم دریاست. گفتم: بیشک مادرم خوشحال خواهد شد که اسمش را بر کتابم گذاشتهام. بیدار که شدم اسم مادرم ترگس بود. پس اسم کتاب تازهام را گذاشتم نرگس.
از خوابهایم سردرنمیآورم. جز یکی:
این خواب را سالهاست میبینم. میبینم که از محلهی قدیمیمان بیرون میزنم. خیلی دور نشدهام که به کوچهباغی میرسم. یعد میرسم به منظرهای باشکوع و لبریز از درختان سبز با جادههای حاکی و مارپیچ.
شکل ابرهای خوابم را (از بس که این خواب را دیدهام) از برم. همهجای جنگل را وجببهوجب میشناسم. مخصوصاً درهای را که منتهی میشود به دریاچه.
در بیداری بارها از خودم پرسیدهام که آن بهشت کجاست یا کجا بوده؟ وقتی در آن خوابِ زیبا قدم میزنم، و بعد از اینکه زمانی لایتناهی را طی میکنم و بیدار میشوم، احساس میکنم که چیزی در من در حال یادآوری شدن است. چیزی مثل زاییده شدن، مثل متولد شدن.
پیش از تولد، من کجا میتوانستهام بوده باشم جز یک رحِم.
دریا گاهی رحِش را به خواب من میآورَد: جنگلی در دریا. و پرندهی قدکوتاهی درخواب، در جنگل.
پرندهی قدکوتاهی که درختها او را با انگشت اشاره نشانِ هم میدهند.
ساده با تو حرف میزنم
مثل آب با درخت
مثل نور با گیاه
مثل شبنوردِ خستهای
با نگاه ماه
«وظایف»
مادر
میپخت، میشست
میبرد میآورد
میدوشید میکاشت
کتک میخورد، فحش میشنید
درد میکشید، میزایید
ما گریه میکردیم
پدر
مثل کوه ایستاده بود
(ص ۶۱)
این دفتر مجموعهٔ شعرهای سپید سارا محمدی اردهالی (۱۳۵۴-) است که شعرهای سالهای ۱۳۸۷ تا ۱۳۸۹ شاعر را دربرمیگیرد و سال ۱۳۸۹ از سوی نشر چشمه منتشر شده است و چاپ سوم آن از سال ۱۳۹۳ که در سال ۱۴۰۱ خریدهام در دست من است. در مجموع، شعرهای این کتاب از آنهایی است که حس کردم آنِ شاعرانهای در شعرها و ریزبینی در برخی از تعبیرات وجود دارد ولی در مجموع من از سادهنویسی بیش از حد در شعرهای این مجموعه خوشم نیامد. سه شعری را که از این مجموعه پسندیدهام در اینجا مینویسم. یکی از شعرهای این کتاب را نشر چشمه با صدا و تصویر خود شاعر منتشر کرده است: https://www.aparat.com/v/7KTtO
این کتاب مانند «هر دو نیمهٔ ماه تاریک است» در واقع مجموعهٔ شعر جدیدی نیست بلکه گزینهای از اشعار با تصاویر همراه شده است. در این کتاب ۳۶ قطعه شعر با ۳۶ عکس از عکاسان معروف از جمله عباس کیارستمی همراه شده است. کیفیت نشر کتاب با توجه به کاغذ براق (گلاسه) خیلی خوب است. چیزی که مرا اندکی آزار داد آن بود که بسیاری از شعرها پارهای از شعری بزرگتر بودند که با جدا شدن از شعر اصلی آن معنای شاعرانهشان را از دست دادهاند. قبلاً هم گفتهام: گروس عبدالملکیان جزو معدود شاعران فعال همروزگار ماست که شعرهایش ارزش خواندن و اندیشیدن دارد. پیشنهاد میکنم گزینهٔ اشعار او را که «نشر مروارید» منتشر کرده است بخوانید (این کتاب همراه بسیاری دیگر کتاب موقع اثاثکشاشی سه سال پیشم از غرب به شرق آمریکا قربانی ناکارآمدی ادارهٔ پست آمریکا شد و به ملکوت اسفل پیوست و گم شد).
در سوگ بهار خود، کسی گریه نکرد
بر آخر کار خود، کسی گریه نکرد
جز سنگتراش پیر این آبادی
بر سنگ مزار خود، کسی گریه نکرد
این مجموعه را در اوج خستگی در هواپیمای مسیر ایران به ترکیه و سپس ترکیه به آمریکا خواندم و با این همه، بسیار لذتبخش بود. فکر میکنم مطلب «بهاءالدین خرمشاهی» برای تعریف از این کتاب کفایت بکند. به نظرم مقدمهٔ کتاب را خوب است نگاهی بیندازید: درسهای خوبی برای شناخت رباعی میدهد.
به شانهام زدی
که تنهاییام را تکانده باشی
به چه دل خوش کردهای؟!
تکاندن برف
از شانههای آدم برفی؟!
روزی که دل بستم به خود گفتم: با رنج دل کندن چه خواهی کرد؟
این زن دلش پابند ماندن نیست، با رفتن این زن چه خواهی کرد؟
او دیگر آن شیدای سابق نیست، آنگونه که می گفت عاشق نیست
تو فرض کن آمد در آغوشت، با یک بغل آهن چه خواهی کرد؟
تسلیم شو ای جنگجوی پیر، سهم تو پیروزی نخواهد بود
با این خشاب خالی و این زخم، در لشکر دشمن چه خواهی کرد؟
وقتی که یوسف بر نخواهد گشت با بوی پیراهن چه خواهی کرد؟
گفتم: بیا آیندهٔ من باش، تنها دلیل خندهٔ من باش
خندید و ساعت را نگاهی کرد، پرسید: بعد از من چه خواهی کرد؟
* در مورد دفتر قبلی این شاعر اینجا نوشتهام.
من از میزادگانم، جدّ من انگور عرفانیست
و نامم حافظ بن مولویّ بن خراسانیست
و آئینم نظر انداختن بر روی خوبان شد
و دینم؛ مهرورزی... مهربانی... مهرافشانیست
و جانم جبههٔ صلح است دائم در سلام عشق
و روحم روضهٔ ابراز شطحیّات روحانیست
پینوشت: اصلاً این سبک از ابنعربیبازی را در این زمانه برای شعر فارسی نمیفهمم. شاید اشکال از من است اما این کتاب ۱۷۰ صفحهای برای من هیچ حرفی برای گفتن نداشت.