محمدصادق رسولی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

سیاه‌مشق ۶۲

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

«حسین جنتی»

 

 

گنگ است حال روزهای من، چون بغض باران پیش اقیانوس
فانوس سردی در سیاه روز، در دست‌های پیر جالینوس

 

رؤیای کور سال‌ها رفتن در روزگار سردی لبخند
رؤیای قرص ماه خواب‌آور، یک عمر شب در محضر کابوس

 

حالم شبیه مرد تنهایی‌ست، در گوشهٔ دنج اتوبوسی
خیره به برف درهٔ گچسر، در گیج و گنگ جادهٔ چالوس

 

حالم شبیه قهوهٔ تلخی است، در چشم‌های شاعری حیران
در جستجوی واژه‌ای دیگر، هم‌قافیه با واژهٔ مأیوس

 

آری؛ زمین گردید و ما گشتیم، چون کشتی آواره در طوفان
در آرزوی ساحل امنی، در جستجوی سایهٔ فانوس

 

چون مرد محکومی که می‌داند، این صبحگاه آخرین اوست
با ماه نجوا می‌کند دائم، یا نور، یا قدوس، یا قدوس

 

دیگر چه می‌دانم؟ نمی‌دانم. گنگ است حال روزهای من
در حسرت دیروزهایی دور، دل‌خسته از صدها هزار افسوس

 

 

۲۱ نوامبر ۲۰۱۸
ساختمان شمارهٔ ۱۴ فیس‌بوک
منلوپارک، کالیفرنیا

 

۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۵۵

با پای خواب در آن کافهٔ شلوغ، لختی قدم به ساحت رؤیا گذاشتم
دل را در آن هوای پر از هرم التهاب، با های و هوی دلهره تنها گذاشتم

 

تنهاتر از تمام جهان بود لحظه‌ام وقتی که خواب چشم مرا تا سراب برد
صبح آمد و نشد که بفهمم چگونه من، با پلک روی حرف دلم پا گذاشتم

 

با بغض گفتمش بنشینیم لحظه‌ای تا فرصتی برای تماشا فراهم است
آمد نشست و به چشمش نگاه... نه! داغی به دل برای تماشا گذاشتم

 

با استکان چای که بر روی میز بود، رؤیا تمام گشت و به آخر رسید کار
در استکان خاطره‌ام جای چشم‌هاش، چیزی شبیه وسعت دریا گذاشتم

 

اصلاً نشد که بپرسم که کیست او، در لحظه‌های ساده و بارانی دلم
این قصه زود به آخر رسید و من، تنها قدم به لحظهٔ فردا گذاشتم

 

فردا دوباره پشت میز نشستم که واژه‌ها از خاطرات گنگ من آواره‌تر شوند
نفرین لحظهٔ بیداری من است، شعری که پیش شما جا گذاشتم

 

نیویورک؛ جمعه ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸
 

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۹ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۵۳

مثل یک داعشی که گم کرده دکمهٔ بمب انتحاری را

گیجم و گنگ و می‌شمارانم  لحظه‌های بی‌قراری را


مثل کودکی که گم کرده چادر سیاه مادر را

من به جستجوی خود بودم روزگار آزگاری را


مثل آن گورخواب بیچاره که نفهمید زنده بودن چیست

می‌سپارم به خاطر تلخم لحظهٔ سخت جان‌سپاری را


مثل یخ‌فروش غمناکی زیر تیر غیبی مرداد

دست من خالی است و می‌فهمم حسرت خالی نداری را


مثل استخاره‌ای که شده پر از آیه‌های داغ عذاب

مانده‌ام چگونه بشمارم آیه‌های بدبیاری را


گفته بودی بمیر تا بشود طعم زندگی برابرت پیدا

زنده ماندم، چشیده‌ام اما مزه زندگی به زاری را


گفته بودی نشان من دادی راه سادهٔ رسیدن را

غافلم که غرق بیراهم، ساکنم ساکت صحاری را



۲۰۱۶ (بازنویسی ۲۰۱۸-۲۰۱۹)

۲۳ دی ۹۷ ، ۰۰:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۵۱

شاید که جام او شراب دیگری دارد
مستی برایش جلوهٔ زیباتری دارد

گم بود دنیا در فراسوی نگاه او
شهر نگاهش وسعت پهناوری دارد

با هم قطاران بود اما خوب می‌دانست
این راه حتماً ایستگاه آخری دارد

باور نمی‌کردند خیلی‌ها که این مرداب
غیر از سیاهی‌ها، گل نیلوفری دارد

چون کاهنان وقتی که می‌دیدند عیسی را
‌انگار می‌کردند مریم همسری دارد

***

سردار بی‌سر می‌شود در های و هوی باد
وقتی شقایق بر فراز خود سری دارد

ویران شدم وقتی که دیدم دشمن از کینه
بر استوار گردن او خنجری دارد

پرواز کرد و تا به اوج آسمان‌ها رفت
آری بهشت از هر کجا باشد دری دارد
بالا و بالاتر به سمت انتها می‌رفت
هر کوه بی‌شک فاتح نام‌آوری دارد

او رفت تا ما آشنای زندگی باشیم
این زندگی بی او هوای دیگری دارد

کالیفرنیا -- تابستان ۲۰۱۷

۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۳۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۹

اگر آغوش تو ای ماه به دریا نرسد

قسم‌ات می‌دهم امروز به فردا نرسد


ترسم آن است نیایی و بخشکد دریا

بوسه‌ات بر لب این ساحل تنها نرسد


جنگل سرخوش از سوسوی صدها شب‌تاب

غرق غفلت بشود، نور به افرا نرسد


تو بیا و قدمی بر سر باران بگذار

حیف باشد که درختی به تماشا نرسد


سیزده شب همه ماه از پی ماه آمده است

به یقین آمدنی هست به حاشا نرسد


چه شبی هست شب چهارده چشم به راه

به بلندای زمانش شب یلدا نرسد


گفته بودی که می‌آیی به همین زودی‌ها

آنقدر زود بیا روز مبادا نرسد


پیر شد رود به رؤیای لبت بر لب خود

مرد مرداب و به فردای تو حتی نرسد


کار هر روز جهان روز مبادا شده است

 قصه آمدن ای کاش به اما نرسد


۰۸ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

علی

به دنیا آمدی دنیا چه شیرین شد برای ما

چه زیبا هدیه‌ای هستی تو از سمت خدای ما


کنار رود تنها شهر ابری چارم آذر

به بیداری رسیدی و شنیدی لای‌لای ما


تو را در مهربانی‌های مادر دوست‌تر دارم

تو را و چشم‌های روشنت را در سرای ما


چه زیبا گریه کردی تو به حال مردم دنیا

چه اشکی آمد از شادی به چشم آشنای ما


بیا تا گوش‌های تو اذان در پرده اندازد

تو و سجاده چشمت من و حی علای ما


علی نام بزرگ مرد بودن نام تو، حالا

مدد خواه از علی آن هستی عشق و ولای ما


تو در آغوش مادر مثل عیسی در بر مریم

غم و بی‌تابی‌ات همچون صلیب و جلجتای ما


به وقت دیدنت گویا رباب آمد به یاد من

و اشک روضه‌ای تازه به یاد کربلای ما


تو باید مرد باشی مثل نامت پاک و بی‌پروا

برو تا سمت فرداها، نثار تو دعای ما


نیویورک -- آذر ۱۳۹۵

۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۰ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۸


چلهٔ عزا به سر آمد، چلهٔ پیاده رفتن شد

موقع شکست حصر آمد، نوبت رهایی از تن شد


راه خسروی چه شیرین شد، رد شدن ز مرز خواهش‌ها

موقع زیارتی دیگر، وقت ترک مام میهن شد


اربعین برای بعضی‌ها، سرگذشت کهنهٔ تقویم

از برای عاشقان اما، علت اصیلِ بودن شد


ای عجب که مانده‌ایم اینجا، در حصار تنگ این دنیا

دیگران که پر کشیدند و سهم‌شان شکستن من شد


ما سواره‌ها چه می‌فهمیم شوکت پیاده رفتن را

تاول قدومتان گویا تیر بر نگاه دشمن شد


روی من سیاه چون تاریخ، رویتان سپید چون جون است

جز دریغ و حسرتی دیگر، سهم من کمی سرودن شد


نیویورک -- صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)

۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۷


ابتدای قصه بی‌آب و ابتدای تشنگی با تو

انتهای قصه تا هیهات انتهای تشنگی با تو


انتهای قصه را او دید، از عتاب فاطمه ترسید

ناگهان زمین جان لرزید در هوای تشنگی با تو


کفش‌ها به روی گردن بود، بین ماندن و نماندن بود

آن طرف جهنم و اینجا کربلای تشنگی با تو


دسته‌دسته چیده شد گل‌ها، غنچه‌های باغ آزادی

در کویر تشنه پرپر شد، جان فدای تشنگی با تو


گفت من میانتان هستم؟ شهد انگبین من مرگ است

بی‌زره روانهٔ میدان شد برای تشنگی با تو


گوشه‌ای پیمبر افتاده، گوشه نه که ارباً اربا شد

گوشه‌های زخمهٔ دشتی، در عزای تشنگی با تو


گوشه‌ای رباب تنها شد، جان او اسیر غم‌ها شد

بعد از آن سه‌شعبهٔ خونین، لای‌لای تشنگی با تو


ساقی از شتاب لبریز و جان او لبالب از باران

تیر چشم و … گریهٔ مشکی در رثای تشنگی با تو


یا اخا بیا مرا دریاب، ای برادرم مرا دریاب

ای عجب برادرت خوانده است، از حیای تشنگی


جان من مرو مرو مهلا، گوش کن صدای خواهر را

"خواهرم زمان رفتن شد، نینوای تشنگی با تو"


دیدمت فتاده بر خاک و دیدمش فتاده بر سینه

خواهرت کشید دست از جان در قفای تشنگی با تو


زینبت میان نامردان در میان دود و خاکستر

عاقبت اسیر ماندن شد پا به پای تشنگی با تو


آیه‌ای دگر بخوان جانم، از لبان خیزران خورده

تو بخوان، شنیدنش با من، آیه‌های تشنگی با تو


شوکران قصه در شام و غربت سه‌ساله‌ای تنها

که سروده بیت آخر را ماجرای تشنگی با تو


نیویورک، محرم و صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)


* نقاشی «عرش بر زمین افتاد» از «حسن روح‌الامین».

۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۳


بگو
باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست

زبان گنگ کفترها نشان بی‌صدایی نیست


بگو سجاده‌هاشان را بسوزانند و برخیزند

که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست


دلت را سوخت می‌دانم؛ دل است این چاره دیگر چیست

چه می‌دانند عاقل‌ها که دل چون و چرایی نیست


در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است

نمی‌فهمند بعضی‌ها که شیدایی گدایی نیست


انا الحق گفته‌ای شاید که بردارند بر دارت

چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست


تو را بسمل کنند این‌ها به میدان ریای شهر

که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست


تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری

دلت تنگ است می‌دانم مجال هوی و هایی نیست


بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غم‌ها را

بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست


ببین دارند آن‌سوتر به گوش عشق می‌خوانند

که ای جان و جهان من، جهانم تا نیایی نیست

نیویورک -- ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۶
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی