دلم میخواهد
کسی برای دل من سهتار بزند
و دلم سهتار بزند
چقدر دلم میخواهد که
دلم بزند
«بیژن نجدی»
روزی سهتاری داشتم
تنها
که یکتنه
مدیون تمام درختان جهان بود
حالا
او
تنها
یکتنه
در اتاقی کسل
در کنج خستگیهایش
سکوتی نمور را
زیر لب میخواند
-سکوت سادهٔ نرفتن را-
حالا او
در غربت وطن
و تن من
اینجا
بی تردید چهارراه نواختن
بی تن او
که ارث تمام درختان شهر بود
بی شهر
که سهم من از تمام جهان بود
- راستی
حالا
سهم من از تمام جهان چیست؟
سهتار من
آنجا
زیر نگاه هیز موریانهها
چه سکوت سیاهی را
میگرید؟
و من
اینجا
شعرهای نگفتهام را
به حساب خیابانهای پر از تردید گذاشتهام
به حساب بارانی که
دیگر نمیبارد
از آسمان تیرهٔ دیدگانم
به حساب حوصلهای
که سرش سالهاست
بر دار سرنوشت رفته است
روزی سهتاری داشتم
روزی که دیروز بود
و من امروز
ساکن فردایم
پارک اترتون، کالیفرنیا
۳ آگوست ۲۰۱۹