امروز (سهشنبه ۸ نوامبر الحرام) بعد از نماز صبح حدود ساعت شش صبح، از پنجره دیدم امت خداجو را که در حیاطمان صف کشیده بودند برای رأی دادن (اتاق اجتماعات ساختمان ما یکی از محلهای رأیگیری است). عکس از محلهٔ Riverdale منطقهٔ Bronx شهر نیویورک.
امروز (سهشنبه ۸ نوامبر الحرام) بعد از نماز صبح حدود ساعت شش صبح، از پنجره دیدم امت خداجو را که در حیاطمان صف کشیده بودند برای رأی دادن (اتاق اجتماعات ساختمان ما یکی از محلهای رأیگیری است). عکس از محلهٔ Riverdale منطقهٔ Bronx شهر نیویورک.
میخواهد خانهاش را بفروشد. میپرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ میگوید بله. کنجکاو میشوم در مورد نرخ سود بانکها. میگوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانهای که ۲۵۰ هزار دلار میارزد. حالا ۱۶ سال گذشته. یعنی آخرش میشود ششصد هزار دلار برای خانهٔ ۲۵۰ هزار دلاری. برای کشوری که نرخ تورمش بین یک تا سه درصد بیشتر نیست.
یادم هست وقتی در مناظرههای انتخابات ایران بحث رو کردن گندکاریهای قبلی شد، خیلیها از این کار منزجر شدند و معتقد بودند این کار تنها به دوقطبی کردن کشور و آشوبزایی کمک میکند و بس. حالا این منم که برای اولین بار دارم مناظرههای انتخاباتی امریکا را به صورت زنده میبینم. جایی که هر کسی میخواهد ثابت کند که طرف مقابلش از او آلودهتر و جانیتر است.
و اما فردای مناظره:
۱- جوان امریکایی همآزمایشگاهی من، اهل مریلند. از او در مورد مناظره میپرسم. میگوید مهم این است که چه فکری بیاید بالا. این جمهوریخواهها تمام دغدغهشان ارزشهای فرضاً مسیحی و خانوادگی است، مثل سقط جنین و همجنسبازها ولی دموکراتها دغدغههای پیشرفت دارند و روشنفکرند؛ محافظهکار نیستند. برای یکی مثل من مهم نیست که همجنسبازها آزاد باشند یا نباشند. مهم فکر توسعهطلبانه است. از او در مورد گندکاریهای همین روشنفکرها میپرسم؛ میگوید خب معلوم هست که گندکاری دارند. خیلی ساده با تقلب سندرز را حذف کردند و خیلی واضحتر از این و آن پول میگیرند. ولی مهم این هست که همین چند گزینه را داریم و این یکی بینشان قابل قبولتر است. ارزش اصلی در نظر این دوست ما، توسعهمحوری و گذار از محافظهکاری سنتی است.
۲- بعد از جلسهٔ گروه آزمایشگاه، نشستهام همراه چهار امریکایی. یکیشان میگوید که باورم نمیشود که یکی از این دو میخواهد رییسجمهور شود. دومی در مورد راستراست دروغ گفتنشان میگوید و سومی در مورد بیادبی در کلامشان. آخری هم در مورد احتمال نپذیرفتن نتایج آرا و پیشفرض تقلب از سوی یکی از نامزدها میگوید و این که البته امریکاییها آنقدر تنبلند که حوصلهٔ کودتا هم ندارند. در صحبتهایشان هویداست که ناامیدند از وضعیت و کارشان به نوعی واقعبینی افراطی کشیده است.
۳- سوار سرویس دانشگاهم، همراه با جوانی امریکایی. جوان از راننده در مورد انتخابات میپرسد. راننده دل پری دارد. میگوید که این بیمغزها چون پول دارند و قدرت، مثل آب خوردن دروغ میگویند. مثل آب خوردن حق ما را پایمال میکنند. یکی از آن یکی بدتر. شروع میکند به حساب و کتاب کردن: "فرض کن الان تو دبیرستانی باشی و بخواهی بروی دانشگاه. باید وام بگیری با سود آنچنان زیاد. بعدش تا ده پانزده سال زیر دین بانک هستی. از آن میآیی بیرون و تازه میخواهی ازدواج کنی، باید بروی دهها سال زیر دین بانک برای خانه. برای بازنشستگی هم که هیچ. اگر سهامی که با پول خودت گذاشتی سود کرد، اندکیاش مال توست وگرنه بازنشستگیات هم پولی نداری. بعد این دو نفر در مورد زندگی بهتر میگویند؟ بهتر است خفه شوند." فردایش دوباره میبینمش. هوا بارانی است. میگوید: تو این هوا را سفارش داده بودی؟ میگویم: آنطور که یادم هست، دیروز حرف سیاست بود نه آب و هوا. میگوید: منظورت آن دو دلقک است؟
شنیدهام بحثی باز شده در مورد مسابقهٔ فوتبال و شب تاسوعا. من کارشناس مسائل دینی نیستم و اجازهٔ نظر دادن حداقل در ملأ عام به خودم نمیدهم. اما به ذکر خاطرهای بسنده میکنم از فرهنگ امریکایی.
در دو سال اول دکترا، محل کارمان در ساختمانی بزرگ و سیزده طبقه بود کنار رودخانهٔ هادسن و نزدیک خیابان برادوی و پشت سر دانشگاه کلمبیا (سمت غرب نیویورک). ساختمانی بزرگ که فقط گوشهای از آن در طبقهٔ هفتم محل کار ما بود و بقیهاش کلی اداره و سازمان. به همین خاطر ما هر روز باید کارت نشان میدادیم و وارد میشدیم. روزهای تعطیل رسمی مثل شنبه و یکشنبه باید علاوه بر کارت زدن اسممان را هم یادداشت میکردیم که اگر مشکل امنیتی به وجود بیاید راحتتر بفهمند که آمده و کی آمده. یکی از روزهای غیرتعطیل وسط هفته دیدم که باز دوباره کارت کشیدن و اسم نوشتن است. تعجب کردم. وقتی رفتم بالا دیدم منشی و چند نفر از کارمندان محل کارم هم سر کار نیستند. از استاد راهنمایم جویا شدم. مثل این که یک تعطیل یهودیها است و البته تعطیل رسمی دولتی نیست. قصه این بوده که در امریکا به خاطر کثرت ادیان و فرهنگهای مختلف و وجود تعطیلهای دینی یا فرهنگی (مثل یام کیپور یهودیها و عید قربان مسلمانها و روز شکرگزاری مسیحیها و عید نوروز فارسها)، دولت امریکا قانونی گذاشته که هر کسی حق دارد در روزهای تعطیل دینی یا فرهنگیاش نیاید سر کار. البته این محدودیت را دارد که فقط به همان تعطیلاتی که در تقویمشان هست عمل کند و نه دلبخواهی. و این تعطیلات حق طبیعی آن فرد است که بتواند آزادانه فرهنگ خودش را حفظ کند.
حالا فرض کنید که رئیسی به کارمندش چنین اجازهای ندهد، چه میشود؟ آن کارمند میتواند از رئیسش شکایت کند به دلیل سلب آزادی فردی. به همین سادگی. همین هست که استادم وقتی به من ایمیل میفرستد که بیا فلان ساعت جلسه بگذاریم، با خیال راحت میگویم: امروز تاسوعاست و من آمادگی حضور در جلسه را ندارم، بگذار برای روزی دیگر. او هم معذرتخواهی میکند که ببخشید حواسم نبود که چنین روزی تو کار نمیکنی.
توی سرویس دانشگاه نشستهام. یک ون فورد با حداکثر ۱۴ نفر سرنشین. کنارم دو خانم نشستهاند؛ هر دو امریکایی. دارم از روی کیندل شعر میخوانم. خانم کناری به هیجان آمده داد میزند: «این دیوونگیه» انگاری عکسالعملش هست به برنامهٔ رادیویی که توی خودرو پخش میشود. حواسم میرود سمت رادیو. خانمی تلفنی با دو مجری (یک خانم و یک آقا) صحبت میکند. میگوید که زنی با انگلیسی دست و پا شکسته بهش زنگ زده. گفته اهل جایی است به اسم تایلند و از شوهرش (شوهر خانمی که پشت تلفن صحبت میکند) باردار است. اسمش هم فلان است. دو مجری میگویند صبر کن؛ الان به شوهرت زنگ میزنیم. حالا شوهر پشت خط است. مجری میگوید: «آقای فلانی ما از شرکت گل و گیاه … به شما زنگ میزنیم. شرکت ما نوپا است و برای جذب مشتری به برخی از افراد با قرعهکشی هدیه میدهد. شما برندهٔ ۱۰۰ شاخه گل سرخ شدهاید.» مرد تعجب میکند «یعنی چه؟ من گل نمیخواهم» در جواب: «نگران نباشید آقا. کاملاً رایگان. ولی باید نشانی عزیزترین فرد زندگیتان را بدهید تا از طرف شما به او بفرستیم.» مرد میگوید: «بفرستید برای خانم …». اسم همان خانم تایلندی را میگوید. مجری از رابطهشان میپرسد و بعد این که روی دسته گل پیام عاشقانه چه بنویسند؟ مرد از سفر کاریاش به تایلند میگوید و آغاز یک رابطه و بعدش پیامی را پیشنهاد میدهد. وسط حرفهای مرد، یک دفعه مجری دوم میآید وسط که آقا تو رودست خوردی و الان صدایت در رادیو پخش میشود و زنت هم صدایت را دارد میشنود. بعد عصبانی شدن مرد که شما حق ندارید که فلان و آن دو مجری که یعنی چی حق نداریم مرد خائن و حقهباز؟ که کار برنامهٔ ما پیدا کردن افرادی است که به شریک زندگیشان خیانت میکنند. و از این جور حرفها. و دو خانم کناریام که بلند بلند دارند به ازای هر جملهای که از رادیو میشنوند از خودشان تحلیل افاضه میکنند.
فردایش که سوار سرویس میشوم. دوباره همان برنامه است. این دفعه آقایی اهل دومینیکن که شاکی است که رفته خانهٔ دوستدخترش و بو برده که دوست دخترش شوهر دارد. دوباره همان قصهٔ ۱۰۰ شاخهٔ گل و زن که نشانی شوهرش را میدهد. و بعد دوباره دعوا. (و البته بماند که این اتفاق مرا مشکوک کرده به ساختگی بودن ماجرا ولی رانندهٔ سرویس میگوید که واقعی است.) روز سوم هم همین برنامه. این بار مردی زنگ زده که مرد دیگری با دوست دخترش رابطه دارد. و همان داستان. البته این بار مردی که متهم به خیانت شده ادعا میکند که دوستدخترش (یعنی دوست دختر آن یکی که دوست دختر این یکی هم از قضا هست) چنین چیزی نگفته و آخر ماجرا میگوید بیخیال دوستدخترش (یعنی دوستدختر آن یکی) میشود و اتهام خیانت میرود سمت دوستدختر این یکی و آن یکی.
هر سه روز گوش همهٔ مسافران سرویس دانشگاه تیز این برنامهٔ رادیویی است. بلند میخندند و سریع واکنشهای هیجانی میدهند. و این یعنی که برنامه جذب مخاطب کرده. برنامهای با شعاری قشنگ به اسم رو کردن دست خائنین به شریکهای زندگی. و این داستانها، قصههایی است تکراری در این جامعه. [و شاید سینماگران ایرانی که از هالیوود سیاهمشق میکنند بیتقصیر باشند که این همه فیلمهایشان در موضوع خیانت است]
اگر در منهتن باشی و مشغول به کار و خدای نکرده تصمیم به بچهدار شدن بگیری، باید قبل از تصمیم برای بچهٔ به دنیا نیامده در مهد کودک ثبتنام کنی. این قدر صف ثبتنام مهد کودک شلوغ هست که یا باید از خیر آن بگذری و هزینهٔ بالای پرستار خصوصی بچه را تقبل کنی یا همان روش پیشثبتنام پیشاتولد را برگزینی. این وسط هم که کار آنقدر به ارزش تبدیل شده است که نمیشود ازش گذشت. از آن طرف، از بس هزینههای زندگی در این شهر گران هست که بعضی مادران حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند شغلشان را ترک کنند.
ایمیل وارده از حراست دانشگاه کلمبیا:
اخیراً ما را از یک تماس بدنی اجباری مطلع کردهاند. این جرم در یکی از خانههای تحت تملک دانشگاه اتفاق افتاده است. قربانی میگوید که او یک ماساژور را از یکی از شرکتهای ماساژ به صورت آنلاین استخدام کرده است. در زمان ماساژ، ماساژور (مرد) او (زن) را به طور نامناسبی لمس کرده است.
در مورد آوردن افراد از شرکتهای آنلاین به خانههایتان دقت کنید و سعی کنید غیر از خودتان یکی از دوستانتان را همراه داشته باشید.
صبح سوار سرویس، دو دختر امریکایی دارند با هم صحبت میکنند. اولی به آن یکی میگوید: من واقعاً نمیدانستم که این قدر احمق توی این کشور وجود دارد. یعنی چه که ترامپ این قدر رأی بیاورد؟ رفیقم و شوهرش رفتند بهش رأی دادند! دومی میپرسد: چه جور آدمی هست این رفیقت؟ میگوید: یک دیوانهٔ عشق بوش و پرچم آمریکا. ادامه میدهد: آخر آدم عاقل به کسی که یک بار متهم به تجاوز شده، رأی میدهد؟ از این مسخرهتر توی عمرم ندیده بودم.
به عنوان دانشجوی دکتری باید دو ترم مدرس حل تمرین درس باشم. این اولین ترم است. به غیر از تصحیح برگه و کمک به استاد باید هفتهای یک ساعت پاسخگوی سؤالات دانشجوها باشم. یک روز دختری چینی میآید برای پرسش. از لهجهاش معلوم است اولین سال حضورش در امریکاست. بعد از این که جوابش را میگیرد، میپرسد آیا اسمت در کشورت خیلی محبوبیت دارد؟ میگویم: محمد؟ معلوم هست که محبوبیت دارد. خب اسم پیامبر است. میگوید: پیامبر؟ کدام پیامبر؟ جوابش میدهم: پیامبر اسلام، محمد. یعنی تا حالا چیزی از او نشنیدهای؟ جوابش نه است. اصلاً به گوشش هم نخورده چنین دینی! کمی از اسلام برایش میگویم. آخرش از او در مورد وضع دین در چین میپرسم. میگوید: کدام دین؟ مردم که دین ندارند. شروع میکند به درد دل کردن. در کشور ما چیزی به اسم معنویت وجود ندارد. همهاش کار و خورد و خواب، همین. همیشه از این جور زندگی بدون معنویت گریزان بودم. خوش به حال شما که معنویت در زندگیتان وجود دارد.
یکی از دروغهایی که در مورد غربیها رایج است، اهمیت دادنشان به بهداشت است. مثلاً میگویند اینها از بس که در مسألهٔ بهداشت فردی و عمومی پیشرفت داشتهاند، دیگر حتی نگران نجاست حیوانات خانگیشان نیستند.
واقعیت این است که حیوان خانگی -مخصوصاً سگ- به هر دلیلی که هنوز از تحلیل من خارج است، تبدیل به عنصری مقدس در خانوادهها شده است. خانم همسایه در سرویس دانشگاه در حال صحبت کردن با راننده: سگم سر ذوق آمد و صورت دختر شیرخوارهام را لیسید. تمام صورت دخترم کهیر زده و سرخ شده. بردمش پزشک. پزشک گفته این کودک به سگها حساسیت دارد و باید هر چه سریعتر سگتان را مرخص کنید. ولی من هنوز از حرف پزشک متقاعد نشدم.