- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
آغاز یک پایان: اندر احوالات براعت استهلال
فئودور در صفحهٔ فیسبوک داخلی گروه خبر داد که قرار است دو هفتهٔ آخر سال ۲۰۱۹ به مرخصی برود. یادآوری کرد که اگر کسی نکتهای حرفی پیامی به او دارد، زودتر بگوید تا حرفهای نگفتهٔ امسال به سال بعد حواله نشود.
بنا نداشتم اینقدر زود، یک ماه زودتر، خبردارش کنم. اگر نمیگفتم میرفت تا سال بعد و یک هفته قبل از خبر، که هر چه بود اندکی دیر بود. متواتر شنیده بودم که عرفاً لازم است دو هفته قبل از اقدام به خداحافظی، خبرش را اول به مدیر مستقیم باید گفت. ظاهراً چارهای نبود زودتر از این حرفها خبردارش کنم. از یکی از جلساتش که داشت برمیگشت سر میزش، درست روبروی میز من، به خودم گفتم دیگر وقتش است. به چهرهاش نگاه کردم. موهای ژولیدهٔ قهوهای که با رنگ سفید مخلوط شده بود و ریش بینظمی که خوب قیافهٔ داستایوسکی فقید را تداعی میکرد. عادتش این بود که برای جلسات یک به یک با همتیمیها به جای نشستن در اتاق جلسه، در مسیر طولانی ساختمان فیسبوک در منلوپارک راهپیمایی میکرد. هم کالری میسوزاند و هم جلسه را از یکنواختی درمیآورد. پرسیدم در حد ده دقیقه فرصت صحبت دارد یا نه. از وقتی که فکر گفتن خبر به ذهنم رسیده بود دیگر طاقت این را نداشتم تا فردای جلسهٔ هفتگی صبر کنم.
کمی که از میز کارمان فاصله گرفتیم شروع به صحبت کردم: «چطوری بگویم... کمی برایم گفتنش سخت است.»
گند بزنند به این اعتماد به نفس که هر وقت میخواهم حرف مهمی بزنم صدایم به لرزه میافتد، دستهایم عرق میکند و قلب تاب تپیدنش را از دست میدهد. حدسم این بود که این چند ماه این قدر انگشتنما شده بودم که دیگر نیازی به توضیح اضافی نداشت. چطوری میشود در گروهی که بیشتر افراد از خروسخوان تا بوق سگ کار میکنند، یکی با طمأنینه دیر بیاید و زود برود، وقتی هست ول بچرخد و وقت تلف کند، هر پنج دقیقه یک بار اخبار تکراری دنیا را نگاه کند، در ساوندکلاود از این آهنگ به آن آهنگ برود، و الکی مثل باز کردن در یخچال، در توئیتر را باز کند، گاهی از فرط بیخیالی در دالانهای طول و دراز شرکت راه برود و غمش نباشد که هفت ژانویه روز حساب و کتاب نیمسال همه است و باید نامهٔ اعمال را نوشت.
فئودور به سمت اتاق جلسهٔ دونفره رفت، من هم به دنبالش. روی نمایشگر اتاق روی گزینهٔ چهل دقیقه فشار داد. چهل دقیقه وقت داشتم حرف بزنم؟ بعید میدانم. مگر خبر رفتن همهاش چند جمله است؟
«تصمیم گرفتم از فیسبوک بروم.»
تمام. حرف گفتنی را باید گفت.
«صادقانه بگویم که من حتی تلاش نکردم به شرکتهای دیگر اعلام آمادگی کنم. مثلاً دیروز منشی استخدامی از گوگل به من زنگ زد، ولی جوابش را ندادم. میخواهم برگردم به فضای دانشگاه --»
پرسید کجا. جوابش را دادم. پرسید با کی. جوابش را دادم. طبق عادتش که به جای دیگری نگاه میکرد، دست در موهای مجعدش کرد و با لبخند گفت: «از اولش که شروع به کار کردی قابل حدس بود که به این کار علاقه نداری. مدتی خوب راه آمدی ولی از زمانی به بعد دیگر نتوانستی خودت را با مجموعه وفق بدهی --»
زمانی دیگر؟ از همان زمانی که دیگر مطمئن شدم کار ویزایم از حالت بحرانی به حالت تقریباً عادی تغییر پیدا کرده است؟ از زمانی که مطمئن شدم حداقل یک گزینه برای تغییر شغل دارم؟ از زمانی که دیگر مطمئن شدم در خوشبینانهترین تفسیر، این شغل به درد من نمیخورد و لابد من به درد این مجموعه؟
«البته باز میگویم این تغییر شغلم نه ارتباطی به تو دارد، نه به فیسبوک و نه به همتیمیها. به نظرم باید به سمت شغلی بروم که واقعاً به آن علاقهمند هستم.»
دروغ میگفتم؟ شاید نه.
«البته با توجه به مشکلات مهاجرتی تا حدی مجبور به انتخاب فیسبوک بودم و فکر میکردم میتوانم با فضایش کنار بیایم. در مجموع اگر کارمند خوبی نبودم، معذرت میخواهم. حالا میخواهم با این تغییر به دنبال علاقههای شخصیام بروم. اما خودت میدانی که فضای دانشگاه خیلی بیرحمتر از فضای صنعت است. موفق بودن در دانشگاه بسیار دشوارتر است و --»
به دیوار نگاه کرد. همان روز اول گربه را دم حجله کشته بود و دلیل چشم تو چشم نشدنش را گفته بود. یک نوع بیماری خفیف که حالت سختش تنه به تنهٔ اوتیسم میزند. نمیتوانست هیچ وقت چشم در چشم کسی حرف بزند. «البته بگویم که غیر از چند دانشگاه خوب، در بقیهٔ دانشگاهها خیلی اذیت میشوی. در دانشگاه کارشناسیام فقط دو نفر بودند که هدفشان صرفاً قبول شدن در درس و نمره گرفتن نبود. یکیاش من بودم. فرض کن بخواهی در چنین فضایی استاد دانشگاه بشوی.»
اصلاً عادت نداشت دست از صراحت لهجهاش بردارد. حتی در این دقایق که عرفاً دو طرف از هم تعریف میکنند، دست از تهدید نرم برنمیداشت. داشت سرنوشت مرا به رخم میکشید: دانشگاه غیرمعروف در شهر کوچک با فشار کار زیاد و دانشجوهای بیانگیزه.
انگار حباب را تماشا کردیم
یا رقص سراب را تماشا کردیم
در پرده نه طرحی و نه تصویری بود
تنها خود قاب را تماشا کردیم
«قیصر امینپور»
بلوطهای منلوپارک
جاوا یک زبان برنامهنویسی پیشرفته است که در اواخر قرن بیستم در شرکت سان مایکروسیستمز با نام «اوک» طراحی شد. حسن این زبان برنامهنویسی به بقیهٔ زبانها این بود که در زمینهٔ طراحی و سادگی کار همراه با فراگیری و قابلیت کار در انواع سیستم عامل زورش به زبانهای قبل از خودش میچربید. چرا اسمش «اوک» شد؟ به خاطر درختهای بلوطی که در بیرون ساختمانهای شرکت سان در شهر منلوپارک ایالت کالیفرنیا قد علم کرده بودند. چرا بعداً اسمش شد جاوا؟ هم به خاطر همنامی با نام تجاری دیگری و هم به خاطر قهوهٔ جاوا، و آمریکاییجماعت جانش برای قهوه میرود.
ترم دوم سال اول کارشناسی تکلیفم با دانشگاه مشخص شد. انگار کن کلی بدوی به دنبال آب. صدای آب بیاید. به آب برسی. با لبریزی از تشنگی، لب به آب بزنی و تازه دستت بیاید که آب است اما شور. آخر استاد درس برنامهنویسی جاوا شورش را درآورده بود. به هر دلیلی به بندهٔ خدا که تازه استاد دانشگاه شده بود، درس جاوا داده بودند. استاد محترم در آغاز سال ۲۰۰۶ میلادی هر هفته درسهای کتاب مرجع را از اینترنت دریافت میکرد، همان صفحات اسلاید را نعل به نعل بر صفحهٔ نمایشگر نشان میداد و از رو میخواند. پنداری مدیون میشد اگر چیز بیشتری از آن ازروخوانی به ما میگفت. طبق معمول همهٔ زبانهای برنامهنویسی، با مبانی سادهای مانند انواع متغیرها و تعریف توابع شروع میکرد، بعد میرسید به گردش تکرار و بعد مباحث پیشرفتهتر. گردش تکرار جاوا به مانند زبان پدریاش یعنی «سی» بیشتر با دو کلیدواژهٔ «وایل» و «فور» است. آن نویسندهٔ محترم فصل چهارم اسلایدها را گذاشته بود برای «وایل» و فصل پنجم را برای «فور». استاد ما هم که داشت از روی مباحث آن نویسندهٔ محترم روخوانی میکرد، با یک سؤال ساده مواجه شد. یکی از دانشجوها پرسید: «استاد! پس فور چی؟» استاد مکث کرد، خندهٔ هیستریکی کرد و گفت «ظاهراً جاوا فور ندارد.» به کناریام نگاه کردم. از آنهایی بود که از دبیرستان برنامهنویسی را یاد گرفته بود و برعکس من که در بدو ورودم به دانشگاه بلد نبودم رایانه را روشن کنم، اینکاره بود. نگاهمان نگفته همه چیز را گفت. و علی الاسلام والسلام. جاوا فور ندارد. استاد حتی نکرده بود بدیهیات یک درس را مرور کند. گیرم در تمام عمر تحصیلیاش از جاوا که در آن زمان زبان جوانی بود استفاده نکرده بود، گیرم به زور این درس را بهش داده بودند، گیرم وقتش کم بود، ولی تا این حد؟ مثل این که استاد ریاضی باشی و بگویی سه عمل اصلی؛ ریاضی تفریق ندارد.
از این جور اتفاقات با استادهای دیگر کم و بیش افتاد. کمسوادی و از رو خوانی مطالب رونوشتشده کم بود، کمکاری و دزدیدن وقت کلاس و غیبت استادها هم اضافه شد. کمکم همکلاسیهایی که ترم اول بعد از کنکور خیلی پاستوریزه وارد دانشگاه شده بودند، یا انگیزهشان را از دست دادند، یا در حالات بد کارشان به چنان که افتد و دانی خورده بود، یا در حالات معمول روزشان شب نمیشد اگر بیتقلب درسی را به پایان نمیرساندند. همین شد که اواخر دورهٔ کارشناسی در یکی از بهترین دانشگاههای صنعتی کشور، گوشی دستم آمد که اسماً مهندس نرمافزار هستم ولی در عمل هیچ کاری بلد نیستم. مرا به هر شرکتی میفرستادند، هِر را از بِر نمیتوانستم تشخیص بدهم. فقط من اینطوری نبودم. خیر سرم من سطحم از متوسط به بالا بود. مثل اقلی از همپالکیها برای پروژههای عملی آویزان این و آن نمیشدم. بماند که مثلاً انجام پروژه بر روی ریزپردازندهٔ زی-۸۰ در دورهٔ پردازندههای چندهستهای ۶۴ بیتی به لطیفه میمانست در اواخر دههٔ اول قرن بیست و یکم. برای نمره گرفتن کارم به تقلب هیچ وقت نکشید. و آنقدری از نمره گرفتن بدم آمده بود که برای درسهایی که مطمئن بودم اشتباهی در نمره شده است اعتراض نمره نمیکردم.
آشوبی بود در دلم. حالم از دانشگاهی که در آن درس میخواندم به هم میخورْد. دلم خوش بود به هیأتهای مذهبی، کتابخانهٔ خوابگاه، اردوهای دانشجویی، نوشتن شعر و مطالب ادبی، وبلاگنویسی، شرکت در جلسات شعر و بحثهای سیاسی و شبهسیاسی. تلاشهایی کرده بودم که به زعم خودم پا در وادی علم و پژوهش بگذارم. اولین سؤال سادهٔ یک بچهشهرستانی در بدو ورود به دانشگاه در روز معارفهٔ دانشجویان در دانشکده از مسئول پژوهشی دانشکده این بود که اگر در مسیر مستقیم درس خواندن به خاکی علم و پژوهش بزنیم، چه کار کنیم که به درسمان لطمه نخورد. آن زمان فکر میکردم مسئول پژوهشی یعنی کسی که مسلطترین فرد به پژوهش است و نمیدانستم عنوانی است برای اندکی اضافهحقوق و امتیازی برای ارتقاء. چرا آن سؤال را پرسیده بودم؟ آخر شنیده بودم از برادر همکلاسی کلاس زبان موقع دبیرستان که بچههای رباتیک دانشگاه صنعتی اصفهان بیشترشان به خاطر کار پژوهشی وقت درس خواندن ندارند و مشروط میشوند. آن موقع هم همهٔ افق دیدم از پژوهش در رشتهٔ کامپیوتر کار بر روی رباتها بود. بماند که نتیجهٔ آن سؤال ساده لقب «نزن تو خاکی» از سمت دوستان همیشه در صحنه برای لقبدهی بود و هر موقعی هر جایی استادی اصطلاح خاکی را به کار میبرد، تعدادی دختر و پسر با هم پقی میزدند زیر خنده. و آن موقع ذهن مثبتاندیشم در این فکر بود که این دختر و پسرهای نامحرم چرا باید پشت سر یک نفر دیگر اینقدر حرف بزنند که با یک اشاره همه هماهنگ دلهاشان برود به صحرای کربلا.
همان سال اول و بعد از رسیدن روایت که جاوا فور ندارد، تلاش اصلیام این شد که خودم را وصل کنم به یکی از استادهای تازه از آمریکا آمده. بچهها میگفتند از امآیتی آمده است. شنیده بودم آمریکا یک دانشگاه دارد اسمش امآیتی است و بهترین جای دنیا است. البته آن استاد امآیتی درس نخوانده بود. ولی هر چه بود میدانست که جاوا فور دارد. بندهٔ خدا مرام گذاشت و روی من و یکی از رفقا را که از من مصممتر بود زمین نینداخت و پروژهای به ما داد که مربوط میشد به کاری که خودش به عنوان مشاور در شرکتی خصولتی انجام میداد. تابستان سال اول با پادرمیانی همان استاد به جای رفتن به خانه ماندیم خوابگاه که کار پژوهشی کنیم. من آنقدر ناشی بودم که صدای رفیقمان بارها از بیسوادیام درآمده بود. هر چه بود او در دبیرستان قاطی چند نفر دیگر برنامهنویسی را یاد گرفته بود ولی من دستپرودهٔ جایی بودم که باور داشت جاوا فور ندارد. آن تابستان گذشت و من به آن موضوع علاقهمندتر شدم. تابستان بعدی هم خوابگاه ماندم، و عرفاً تابستان بعدترش که موعد خواندن برای کنکور کارشناسی ارشد بود، درگیر خواندن مقاله و برنامهنویسی بودم. یک مقالهٔ آبکی فارسی برای همایشی داخلی نوشتم و این شد که پاییز سال ۸۷ اولین مقالهام بدون هیچگونه داوری در یک همایش پذیرفته شد. آنقدری با آن کار اخت شده بودم که به جای خواندن کنکور ارشد، بخش زیادی از وقتم را میگذاشتم برای کار روی آن موضوع که نه ربطی به درس مرسوم داشت نه پولی ازش درمیآوردم و نه حتی امید زیادی به مقاله دادن ازش داشتم. خطر سربازی در صورت عدم قبولی کنکور هم بیخ گوشم بود. بماند که شعر و ادبیات دست از سرم برنمیداشت. در همان پاییز و زمستان که همکلاسیها در سالن مطالعهٔ خوابگاه بسط نشسته بودند تا حاجتشان را از حضرت کنکور بگیرند، یک دور دیوان حافظ، غزلیات سعدی و چند کتاب شعر فارسی را ختم کردم و تازه فیلَم یاد هندوستان ادبیات داستانی افتاد و به خاطر شروع طوفانی با «جنایت و مکافات» داستایوسکی، دل این را نداشتم که مثلاً «خداحافظ گاری کوپر» را بگذارم کنار تا مثلاً چهار تا سؤال چهارگزینهای مدار الکتریکی را تمرین کنم.
اول همان سال چهارم کارشناسی و قبل از شروع به کنکورخوانی، برای اولین و متأسفانه آخرین بار در عمرم به اعتکاف رفتم. گیج بودم. آیندهٔ روشنی برای خودم نمیدیدم. روزی چهارده ساعت بدون حتی پنج دقیقه کلاس تقویتی، بدون آزمونهای گران قلمچی، در یک دبیرستان دولتی کمکیفیت در یک شهر کوچک که حتی کتابهای کنکور درش بعضاً پیدا نمیشد و مجبور بودیم به شهر کناریمان برویم، آخرش شد این؟ گمانم این بود که آخر کارشناسی راحت شغلی دستوپا میکنم، ازدواج میکنم، بعد پلههای ترقی را یک به یک تِی میکشم میروم بالا. ولی حالا شده بودم یک آدم آویزان که معلوم نبود با خودش چند چند است. حتی مثل برخی از همدورهایها که همان وسطش با خودشان کنار آمدند و رفتند به رشتههای علوم انسانی، نه علاقهای داشتم به آن جور رشتهها مثل مدیریت یا حتی علوم حوزوی، و از بین همهٔ آنها یک نورچشمی داشتم به اسم ادبیات که برای آن هیچ روزنهٔ امیدی برای ارتزاق نمیدیدم. همین شد که رفتیم معتکف درگاه بالادستی شدیم مگر که راهی پیدا شود. توی اعتکاف، استاد دانشگاهی بود که صبح تا غروب گوشهای مینشست و قرآن میخواند. یک بار دیدم که یکی از بچهها در مورد تحصیل در خارج از کشور از او پرسید. بچههایی که دانشجویش بودند درگوشی گفتند که فلانی از دبیرستان تا دکتری را آمریکا بوده. من هم پررو پررو رفتم پیشش و شروع کردم به سؤال کردن. گفتم چه طوری باید بروم دانشگاه خوب آمریکا. گفت باید زبان بلد باشی. شروع کردم به انگلیسی حرف زدن. او هم بیتپق جوابم را داد. لهجهٔ غلیظش اعتماد به نفس منی را که برای زبانبلدیام پیش دوستان پز میدادم گرفت. گفت چرا میخواهی بروی؟ گفتم با استاد باسواد و خوب کار کنم. به جای کلمهٔ «ادوایز» کلمهٔ اشتباه «مستر» را به کار بردم. گفتم دیگر چه شرایطی دارد؟ گفت مثلاً کجا؟ گفتم بهترین جا. گفت استنفورد؟ گفتم بله. گفت معدل نزدیک به بیست، مثلاً بالای هجده یا نوزده. گفتم هیچ کسی در دانشکدهٔ ما معدلش از هفده فراتر نمیرود. گفت پس هیچ کس در دانشکدهٔ شما نمیتواند استنفورد برود. توی دلم گفتم یارو دارد چرت میگوید. من حتماً میروم استنفورد. توی ذهنم دومین دانشگاه آمریکایی شناخته شد. استنفورد بعد از امآیتی دومین اسم بزرگی بود که میشنیدم.
کمخوانی کنکور ارشد کار دستم داد. دوباره در همان دانشگاهی که کارشناسی خوانده بودم درجا زدم. این بار با یک تفاوت. درسهای کارشناسی ارشد پیشرفتهتر بود ولی استادها همان عزیزان دل. دانشکده به جای آن که مشکل اساسی را حل کند، فارغ از آن که شاید از اساس دانشکده آخرش زور تربیت دانشجوی کارشناسی داشته است، این بود که برای بعضی استادهای کمطرفدار که نه خوب درس میدادند، نه نمرهده بودند، و مهمتر از همه سوادشان در دههٔ هشتاد میلادی درجا زده بودند، طوری شرایط را فراهم کرده بود که دانشجوی کارشناسی ارشد مجبور باشد با آنها درس بردارد. دانشجوی کارشناسی ارشد مثل یک دبیرستانی باید بلهقربانگوی مسئول آموزش باشد. برای گرفتن نمره باید مقاله بدهد، مهم نیست کجا. خارجی باشد کافی است. خدا خیر فراوان بدهد به مجلات هندی و کرهای که پول میگرفتند از خلقالله برای چاپ مقالهشان به شرط آن که به مقالات منتشرشده در مجلات برادر همان مجله ارجاع بدهند. این طوری ارجاع در ارجاع میخورد، و آن مقالات به صورت کاملاً صوری در شاخصهایی مانند آیاسآی جا میگرفتند. همه راضی، صاحبمجله، استاد، دانشجو، و مسئولان عشقِ عدد و رقم در وزارت علوم که بگویند ما در زمینهٔ علوم پیشرفته شاخ غول را شکاندهایم. گور بابای ناراضی. خوب سر همه گرم هیچ بود. ولی من دیگر از این فضا دل کنده بودم. نمیدانستم چه میخواهم ولی خوب میدانستم این فضا را اصلاً نمیپسندم.
لطف همان بالاسری بود که توانستم به کمک همان استادی که سال اول دستم را گرفت، شغلی پیدا کنم، و کمکم به درآمدم برسم، در همان شرکت کار پژوهشی کنم، بعد از دو سال کار، مدیریت تیمی کوچک را برعهده بگیرم و در عین حال مقاله هم بنویسم. نمیدانم چه طوری در و تخته این همه جور شد. هر چه بود، نتیجهٔ صبح رفتن سر کلاس کارشناسی ارشد، عصر تا آخر شب سر کار رفتن، و نزدیک نیمهشب انجام دادن تکالیف درسی، شد جمع کردن مقداری پول که به لطف آن بالاسری این اعتماد به نفس را پیدا کردم بروم سراغ ازدواج و البته تدریجاً فهرستی درست کرده بودم از استادهایی که در موضوع مورد علاقهٔ من کار میکردند. مهاجرت هماتاقیام به آمریکا حالیام کرد که آمریکا فقط امآیتی و استنفورد نیست و ۵۳۰۰ دانشگاه دارد، و خارج هم فقط آمریکا نیست. دیگر فهمیدم بودم مثلاً فرق دانشگاه ایلینوی با ایلینوی شیکاگو چیست. فرق بریتیش کلمبیا با کلمبیا چیست، فرق آلبرتا با مکگیل چیست، فرق اوپسالا با استوکهلم، فرق آخن با آزاد برلین، فرق ادینبورا با آکسفورد و فرق اماسیو که استادم در آنجا تحصیل کرده بود با امآیتی.
نیویورک
وارد آمریکا شدم. خدا خیرش بدهد آن کسی که وقتی داشتم پول جمع میکردم برادرانه نصیحتم کرد که پول را تبدیل به سکه کنم. هر سکه را به قیمت ۳۳۰ هزار تومان خریدم. سکه هی رفت بالا، هی رفت بالا تا یک میلیون و دویست، آنقدر نفروختم که رسید به روز مبادا که قیمت برگشته بود به ۶۶۰ هزار تومان. سود کردم با طعم ضرر. اگر میدانستم اوضاع از چه قرار است، دیگر محتاج قرض کردن از این و آن نمیشدم. ای کاش فقط سکه بود. قیمت خرید مدرک کارشناسی ارشد یکدفعه سهبرابر شد. یک میلیون پارسال شد سه میلیون. یعنی اگر ورودی ۸۷ بودی باید یک میلیون میدادی، اگر ۸۸ سهبرابر. وثیقهٔ سربازی یکدفعه شد پانزده میلیون تومان. و غول مرحلهٔ آخر، دلار ۱۳۰۰ تومانی شد ۲۸۰۰. کسی هم حاضر نبود دلار دانشجویی به ما بدهد. برای اولین بار و آخرین بار در عمرم رفتم سراغ پارتی که حق قانونیام را بگیرم. پارتی محترم به من زنگ زد و بعد از احوالپرسی از پارتییاب که از اقوام ما بود فرمود، شرمنده؛ شیرفلکه کلاً قطع است. مستأصل توی خیابانهای تهران راه افتادم و گفتم پارتی حقیر همان بالاسری است. توکل از سر ناچاری هم یک جوریهایی توکل است دیگر. بانک به بانک تهران را در گرمای تابستان رمضانی قدم زدم. اولین بانک گفت نه، دومی نه، سومی نه، نمیدانم چهقدر راه رفتم و دقیقاً کجا رسیدم ولی هر چه بود بانک شهر گفت باشد میدهیم. جوری هم گفت میدهیم که انگار این شعبهٔ خاص هیچ ربطی به بقیهٔ تهران ندارد. من هم آنقدری پول نداشتم که همهٔ ده هزار دلار سهمیهٔ دانشجویی را بخرم. با هفت هزار تا سر قضیه را هم آوردم.
عقدمان پایان تابستان نود بود، و ما در آغاز تابستان نود و یک رفتیم طلافروشی و هر چه را داشتیم و نداشتیم فروختیم. تا به خودم بیایم، دیدم مادرم مچ دستش را گذاشت جلوی طلافروش. طلافروش هم نامردی نکرد به سرعت با انبر النگوها را برید. اما باز هم پول کم آوردیم. به خاطر تأخیر روادید همسرم، مجبور شدیم بلیط هواپیمایمان را لغو کنیم. کارمان به جایی رسید که یک هفته قبل از رفتن بلیط خریدیم به قیمت خون پدر ترکیشایر و به قیمت مقروض شدن به این و آن.
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
روز اول حضورم در نیویورک، در آخرین روز اوت ۲۰۱۲، رفتم سراغ استاد راهنمایم. جواب سلامم را نداد، دستم را پس زد و حتی دست نداد. به این بهانه که بدون قرار قبلی آمدهام و الان وقت ندارد. ولی مگر جواب سلام چند ثانیه طول میکشید؟
سال بعد یکی از همآزمایشگاهیها بهم گفت، یادت هست آن روز آمدی و استاد به سلامت جواب نداد؟
گفتم آره. مگر بودی؟ قیافهاش را آن موقع یادم نمیآمد. آنقدر از آن دست ندادن حس حقارت داشتم که دوست نداشتم به هیچ طرفی نگاه کنم.
گفت آره. مکث کرد و گفت: میدانستی من هم دقیقاً همین اتفاق برایم افتاد؟
گفتم یعنی به تو دست نداد؟
سرش را تکان داد. او هم تحقیر شده بود.
به خاطر آن که همسرم از تنهایی دربیاید، با هم میرفتیم سر همهٔ کلاسهای درس مینشستیم. قبل از کلاس پردازش گفتار با استادم جلسه داشتم. جلسهٔ سوم بود. خیلی وقت گذاشته بودم و ابزاری را پیدا کرده بودم که بخش بزرگی از کار ما را جلو میانداخت. با خودم گفتم الان که به طرف بگویم خوشحال میشود و در مورد قدمهای بعدی میپرسد. پشت میز که نشسته بود، چشمهایش را تنگ کرد، خودکار و کاغذ را از جلوی دستش گذاشت کنار، انگار که بخواهد تحکمش را با میز خلوت بیشتر نشان بدهد و گفت «صبر کن! تکلیفم را باید با تو مشخص کنم. تو چرا وقتت را برای کارهایی که ازت نخواسته بودم تلف میکنی؟»
گفتم «آخر دانلود کردن یک ابزار و اجرایش وقت زیادی --»
وسط حرفم پرید و گفت «یعنی حدوداً چقدر وقت گذاشتی؟»
«اووم. شاید دو یا سه ساعت--»
«دو یا سه ساعت؟ ببین! من با تو جدی حرف میزنم.» دیگر صدایش بلند شده بود. حرف نمیزد. فریاد میزد. «من اینطوری نمیتوانم با تو کار کنم. اگر یک بار دیگر بدون هماهنگی با من دست به کاری بزنی آن موقع خودت باید عواقبش را بپذیری.»
عرق سرد روی پیشانی بد چیزی است. به خودم که آمدم دیدم جلسه بیشتر از حد طول کشیده بود. به کلاس درس دیر رسیدم. کنار همسرم نشستم. لابد قیافهام داد میزد که کشتیهایم به گل نشسته. بو برده بود اتفاقی افتاده. گفتم چیزی نشده. چیزی نشده بود؟
کمکم به فحش شنیدن و هر از گاهی تهدید به اخراج شنیدن عادت کرده بودم. با همه همینطوری رفتار میشد. من تنها نبودم. همآزمایشگاهی لبنانیام، لیلا، حداقل یک بار بعد از جلسهاش با استاد، رفته بود گوشهٔ اتاقش و زار زار گریه کرده بود. دیگر کارمان شده بود که من و لیلا بعد از تمام شدن کلاس پردازش زبان، از آسانسور ساختمان ماد به خیابان صد و بیستم برویم و از آنجا برویم به سمت برادوی و از برادوی به سمت مرکز پژوهشی محل کارمان و همهاش غر بزنیم: حالا که کاری از دستمان برنمیآید، غر که میتوانیم بزنیم. وقتی که همین استاد در جلسات عمومی بگو و بخند میکرد، با همه با لبخند ملیح صحبت میکرد، حرف از آزادی بیان و اصول انسانی میزد، با خودم میگفتم لابد بقیهٔ استادهای لبخند به لب هم در خفا دانشجوهایشان را زیر فحش و فضیحت تحقیر میکنند. اما مگر میشود راحت این مسأله را پذیرفت؟ کارم به جایی رسیده بود که یک شب بدون آن که به همسرم بگویم تصمیمم را گرفته بودم. میخواستم برگردم ایران سربازی. مگر نمیگفتند در سربازی، سربازها تحقیر میشوند، سختی میکشند، بیپولی وبال گردنشان میشود، خب اینجا چه فرقی با سربازی داشت؟ یاد نگاه آخر مادرم افتادم. جوری نگاهم میکرد که انگاری میگفت مهلاً مهلا. بچه بزرگ کردهام که آخرش ولم کند برود آنور دنیا؟ بغض گلویم را گرفته بود. پتو را روی سرم کشید. مرد مگر گریه میکند؟
البته این استاد فاز و نولش قاطی داشت. گاهی چنان مهربان میشد که آدم فراموش میکرد با چه موجودی طرف است، و گاهی چنان قاطی میکرد که صدایش تا چند خانه آنطرفتر میرفت. شاید طعم آوارگی در اردن، لبنان، عراق، تونس و این اواخر آمریکا، بزرگ شدن زیر بمباران در بیروت، دوری از وطنش فلسطین، بیدین شدنش در آمریکا، و تمایلات مردخواهانهاش و همباشیای با یک مرد دیگر همه و همه دست به دست هم داده بود که این طوری شود. روزهای آخر ترم دوم خبرمان کرد که سال بعد آخرین سالی است که در دانشگاه میماند و بعدش ول میکند میرود دانشگاه نیویورک در ابوظبی. قول داد تا آخر دکتری هوای حقوق دادن ما را داشته باشد و البته استاد راهنمای ما باقی میماند ولی از راه دور. لابد اگر از راه دور داد میزد، میشد صدای بلندگوی اسکایپ را کم کرد. برای من بد نمیشد. همسرم از دانشگاه جرج واشنگتن در شهر واشنگتن دیسی در فاصلهٔ حدوداً چهارساعتهٔ نیویورک پذیرش گرفته بود و اینجوری بعد از تمام شدن کلاسهای حضوری، آزادی عملی بیشتری داشتم.
از ترس بیپولی به هر دری زدم تا جایی کارآموزی قبول شوم و تابستان بیپول نشوم. استادم پول برای تابستان داشت، ولی قبض شش هزار دلاری یک سر به اورژانس رفتن و صرفاً یک سیتیاسکن برای همسر بیبیمهام که بعد با دوپینگ کمکهزینهٔ بیمهٔ فقرا تبدیل شد به ۲۲۰۰ دلار، کارمان را از نظر اقتصادی به جاهای باریک کشانده بود. هر چه گشتم، هیچجا جور نشد. تا آن که یکدفعه ایمیلی آمد از سمت یکی از استادان که فلان شرکت تازه گروه پژوهشی راه انداخته و کارآموز میطلبد. این یکی دیگر تیرش به هدف خورد. برای تابستان رفتیم به ایالت کالیفرنیا. آنجا مربیای داشتم به اسم جوئل، آمریکایی که مادرش هندی بود و پدرش کانادایی. کاری به جزئیات کارم نداشت. پیگیر بود، ولی اهل مچ گرفتن نه. کار میخواست ولی بیگاری نه. میخندید ولی داد نمیزد. دودل بودم که باهاش مشورت کنم یا نه. با یکی از رفقای ایرانی که استنفورد درس خوانده بود و چند پیرهن بیشتر از من پاره کرده بود، مطلب را در میان گذاشتم. قاطع گفت که حتی یک دقیقه بیشتر هم نباید با چنان استادی ماند. رفتم مسأله را با جوئل در میان گذاشتم. او مرا ارجاع داد به رئیسش ران که استاد پارهوقت استنفورد بود، همان دانشگاهی که برای اولین بار در مسجد بهش جدی فکر کردم. برآیند حرف این بود که با توجه به رفتن عنقریب استاد کنونی، میشود با سلام و صلوات و بدون هیچ گونه بدگویی از استاد فعلی، استاد را عوض کرد یا حتی دانشگاه را. شکرِ خدا، نتایج موفق کارآموزی و مقاله دادن به من اعتماد به نفس داد که بتوانم به دانشگاههای دیگر درخواست بدهم. رفتن به دانشگاهی دیگر مساوی بود با از صفر آغازیدن. ولی کاچی بهتر از هیچی بود و در نظرم یک سکوی پرش. بهانهٔ بودن در کنار همسرم در واشنگتن کافی بود که هم دانشگاه مریلند کالجپارک و هم جانز هاپکینز قبولم کنند، آن هم از استادان معتبرتر از استادم. همزمان از مایک استاد دانشکده که یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود خواسته بودم مرا در نظر بگیرد. در دقیقهٔ نود به علاوهٔ یک او گفت بله!
مانده بودم بین دوراهی. زندگی راحت در اطراف دیسی وزنش خیلی سنگینتر از زندگی ناراحت در نیویورک بود. در نیویورک همسرم مجبور بود از راه دور کار کند یا بالعکس من در دیسی از راه دور کار کنم. نیویورک گران بود و هست، کثیف بود و هست، شلوغ بود و هست، ابری بود و هست ولی دیسی قیمتش آنقدری گران نبود و نیست، تمیز بود و هست (خب بالأخره پایتخت است)، و آنقدری شلوغ نبوده و نیست، و آفتابش کمی بیشتر است از نیویورک. ولی آخرش سودای کار با یک استاد خیلی معروف بر همهٔ آلاف و الوف زندگی چربید. مایک سالها استاد دانشگاه امآیتی بود؛ همان امآیتی که یکْ آمریکاست و یک امآیتی، هنوز چند دانشجو از امآیتی وردستش کار میکردند و در همه جا شناختهشده بود. دلم میخواست این فضای درجهٔ یک را تجربه کنم؛ دانشجوی کسی که حتی در خواب هم نمیدیدم که دانشجویش شوم. یادم هست همان موقع گیجی و گنگی دورهٔ کارشناسی ارشد، سلسله سخنرانیهایی از یکی از استادهای مذهبی در مورد سبک زندگی و برنامهریزی گوش میکردم. میگفت خودتان را در پنج سال بعد ترسیم کنید و بی تعارفِ این که چقدر شدنی است یا نه، روی کاغذ بنویسید آن هم با قید زمان حال. میگفت بعد از پنج سال شگفتزده خواهید شد. نوشته بودم پنج سال دیگر با فلان خانم ازدواج کردهام و در یکی از بیست دانشگاه برتر دنیا با یکی از بهترین استادهای راهنمای دنیا در حال تحصیل در زمینهٔ پردازش زبان طبیعی در پیشرفتهترین سطح هستم. سه سال از آن نوشته گذشته بود. کافی بود در جواب «علم بدون اغماض» بهتر است یا «علم با اندکی اغماض»، علم بدون اغماض را انتخاب کنم. همین کار را هم کردم.
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
وقتی پاییز ۲۰۱۴ کار با استاد راهنمای جدید را آغاز کردم، با خودم گفتم که دیگر ورق برگشته است. استاد راهنمای قبلی کاری به جز داد زدن سر دانشجوها و تحقیر کردن و به بردگی گرفتن آنها بلد نبود. زیاد هم آدم معروفی نبود. دلش خوش بود وقتی مقالهای از او پذیرفته شود، یک عالمه به کارهای قبلیاش ارجاع بدهد تا گوگل اسکالر هی برایش افزایش تعداد ارجاعات بزند و به تکاثرش بنازد حتی زرتم المقابر. استاد جدید اما در کل دورهٔ دانشجوییاش سه یا چهار مقاله داده بود و عملاً با مقالههایش سرنوشت بخش بزرگی از زمینهٔ تخصصی ما را تغییر داد. بعد به بللبز رفت و آنجا مقالههای بسیاری داد و فقط یک قلم از مقالههایش سالها بعد جایزهٔ «آزمون زمان» گرفت؛ یعنی مقالهای که در طول دو دهه بسیار مورد استفادهٔ پژوهشگران قرار گرفته است. بعدترش استاد امآیتی و خیلی زود استخدام دائمی شد ولی به دلایلی که تا حدی قابل حدس است شغلش را تغییر داد و از سال ۲۰۱۱ استاد دانشگاه کلمبیا شد. خوش نداشت زیاد مقاله بنویسد. خوش نداشت زیاد دانشجو داشته باشد. عملاً دو سالی یک دانشجو میگرفت و در پذیرش دانشجو خیلی محتاط بود. معمولاً کسی را میپذیرفت که مطمئن باشد نیازی به آموزش مبانی اولیهٔ کار پژوهشی ندارد. وقتی مدرس حل تمرین کلاس درسش شدم، فیلمهای تدریسم را دید و از نوع تدریسم خوشش آمد. حداقل خودش اینگونه میگفت؛ العهدة علی الراوی. بگذریم از این جزئیات بیفایده که حالا، یعنی سال ۲۰۱۴، سطح همآزمایشگاهیهایم یکدفعه جهش صعودی کرده بود. پروژهٔ پژوهشیام بسیار آیندهنگرانهتر شده بود و آزادی عملم خیلی بیشتر. دیگر کسی نبود سر یک ساعت یا دو ساعت کار بر روی یک ابزار سؤالپیچم کند. استاد راهنما وقتی میخواست چیزی از من بخواهد کلی ببخشید و خواهش میکنم و اگر اشکالی ندارد و اینها بارم میکرد تا با پنبه سر ببرد. در عمل هم کارها خوب پیش رفت. در همان ترم اول مقالهٔ بلندی نوشتیم با نتایج درخشان. دیگر مطمئن شده بودم همه چیز رو به روال خواهد بود.
اما خیلی زود ورق برگشت. استاد اوایل بهار ۲۰۱۵ خبرم کرد که قرار است برای زمانی، که معلوم نبود چقدر، مرخصی شغلی بگیرد و به صورت فرصت مطالعاتی به گوگل برود. با خودم گفتم غمی نیست. گوگل که چند ایستگاه مترو آنطرفتر از دانشگاه است و منزل استاد چند قدم آنطرفتر از دانشگاه. اصلاً حواسم نبود کارمند تماموقت گوگل و در عین حال استاد تمام دانشگاه بودن یعنی چه. مورد سادهاش این که وقتی استادم برای ماه عسل به جزائر بالی اندونزی رفت، جور درس دادن چند هفته افتاد گردن من. هفتهای دو روز از صبح تا عصر. عادت داشت به جای کلاس سنتی، درس را ویدئویی میگذاشت برای دانشجوها، بعد کلاس را به شش بخش تقسیم میکرد در دو روز و روزی سه وعده که بیاید برایشان رفع اشکال و حل تمرین و مرور درس بگذارد. صبح از ساعت ده تا عصر ساعت پنج که وقتی تمام میشد توان هیچ کاری را نداشتم. درس دادن یک موضوع تخصصی با زبانی دیگر آن هم به صورت پشت سر هم معلوم بود چه بلایی سر من میخواست بیاورد.
قرار بود همان تابستان ۲۰۱۵ کارآموز گوگل در همان گروهی که استادم برای فرصت مطالعاتی رفته بود بشوم. فکر میکردم یکی از دستاوردهای دورهٔ دکتری همین کارآموزی در مجموعهٔ پژوهشی درجهٔ یکی مثل گوگل است. از یکی از معروفترین پژوهشگران زمینهٔ کاریام پیشنهاد کار گرفتم و قرار شد به راهنمایی او پروژهٔ پژوهشی انجام دهم. اینجا هم بخت با ما زیاد یار نشد. یک ماه که از کارآموزی گذشت با لبخند آمد نزدیک میز من و گفت دو ماه مرخصی بچهداری گرفته است. ما ماندیم و یک میز ولی بدون مربی. مربی رفت بلغارستان به خانواده سر بزند و من ماندم اما امیدوار به آینده. بعدترش که کار نتیجه نداد، استادم به من گفت که پروژهای که برای کارآموزیام انتخاب شده بود اصلاً هوشمندانه نبود و از اولش هم معلوم بود جواب نمیدهد. چرا همان موقع نگفته بود؟ عادتش بود که از فرط احتیاط هیچ وقت حرفی نزند که به کسی بربخورد، آن هم همکارش در گوگل.
دم عید است، مردم با خرید عید مشغولند
ولی من زیر لب دارم زمستان است میخوانم
«غلامرضا طریقی»
سرها در گریبان است
میدانستم این رفتوآمد به مرکز منهتن در ساندویچی غذای ارگانیک کنار ساختمان گوگل زیاد فایدهای نخواهد داشت. از وقتی استاد راهنمایم از دانشگاه مرخصی گرفته و کارمند تماموقت گوگل شده بود، برای دیدنش باید کلی حساب و کتاب میکردم. دیگر یاد گرفته بودم خودم روی پای فکر خودم بایستم و کار پژوهشی کنم. به نظرم میآمد این کاری که کردهام به جاهای خوبی رسیده و قابل انتشار است. نسخهای از مقاله حاضر کردم. بارها بهش ایمیل نوشتم که جان هر کسی که دوست داری، این مقالهام را بخوان. ولی انگار در گوش کسی یاسین میخواندم. فضای کاری رشتهٔ ما طوری است که اگر به نتیجهای مثبت رسیدی باید سریع تبدیلش کنی به مقاله؛ اصول دین نیست که هزار و اندی سال دست به ظاهر و باطنش نخورد. استادم اما دیگر خرش از پل گذشته بود. دیگر چه فرقی برایش میکرد یک مقاله بیشتر یا کمتر. برای من که جلوی چشمم مقاله دادن دانشجوهای همنسل و همموضوعم را میدیدم، پذیرش این آهستگی آسان نبود. چند روز با فایل لاتک مقاله وررفتم که ایراد قالبی نداشته باشد، چند بار بازخوانیاش کردم که ایراد فاحش دستوری نداشته باشد، و چند بار بالا و پایینش کردم که به سبکی که استادم دوست دارد یعنی به زبان ریاضی باشد نه زبانی که خودم دوست داشتم، زبان داستان. میدانستم که آخرش هم استادم نوشتهٔ دانشجوهایش را زیاد قبول ندارد و با ادب خاص خودش اجازه میگیرد که اندکی مقاله را بالا و پایین کند. پایین و بالا کردن مقاله یعنی از اول نوشتنش. ولی حالا که استاد محترمْ کارمندِ تماموقت گوگل شده بود چهطوری و کی باید راضیاش میکردم که مقاله را بالا و پایین کند؟ باز به امید آنکه انشاءالله گربه است، کارم را جدی پی گرفتم. مقاله را حی و حاضر روی کاغذ آچهار به صورت دورو چاپ کردم. قبلش به همآزمایشگاهی سالبالایی فرستادم و او نظرش را فرستاد. بعد از آخرین تصحیحها دیگر موقعاش بود.
به ساندویچفروشی که رسیدم، استاد نشسته بود و تازه ساندویچش را تحویل گرفته بود. روبرویش نشستم. تعارفم کرد. نگفتم که غذا کوفتم شود، مقاله را بخوان. مقاله را گذاشتم جلویش. به مقاله نگاه کرد. با دهان پر گفت «چه جالب.» به لقمهاش دوباره گاز زد و گفت «چه جالب». عادتش بود. با اخلاق مبادی آداب خاص بریتانیاییاش حتی اگر از چیزی خوشش نمیآمد میگفت جالب. باید در بافت واقعه میبودی تا حدس میزدی الان این جالب یعنی آشغال یا عالی.
خردهٔ نان ساندویچ ریخت روی جدول نتایج. با دست خردههای نان را کنار زد. به نتایج نگاه کرد و گفت «واو… خارقالعاده است.» به گوشی تلفنش نگاه کرد «اوه. واقعاً متأسفم محمد. من امشب قرار دارم بروم اوپرا. دیگر دیر میشود. منتظرم هستند.»
اوپرا بخورد توی… سرم.
سرمای ژانویهٔ ۲۰۱۶ حتی از درزهای کم کاپشن راهی برای اذیت کردن من پیدا کرده بود. دیگر این کار عمراً به همایش امسالِ سندیهگوی کالیفرنیا میرسید. بقیهٔ همایشهای امسال هم که هر کدامشان جایی بودند. مثل مقالهٔ قبلیام که در پرتغال بود و کس دیگری به نمایندگی من آن را ارائه کرده بود. استادم آخر حوصله نداشت این همه راه را تا پرتغال سفر کند. مخصوصاً این که تازه همین چند ماه پیشش ماهعسل به جزائر بالی اندونزی رفته بود. من هم یک عدد ایرانی با ویزایی که به هیچ دردی نمیخورد.
هر بار که شبیه به این اتفاقات میافتاد به تصمیمم فکر میکردم. آیا تصمیمم درست بود؟ پنداری زندگی ما را فتیلهپیچ کرده بود. همسرم به خاطر من حاضر شده بود تنهایی و دوری از خانواده را تحمل کند. مجبور شده بود برخلاف میلش در شهری دور دکترا بخواند. وقتی که فهمیدم استاد راهنمای قبلیام از امریکا رفتنی است، درخواست انتقالی به دانشگاههای نزدیک دانشگاه همسرم دادم و قبول شدم، ولی فقط به خاطر همین که استاد راهنمای اکنونم، مایک، به من قول مساعد داده بود قید رفتن به دانشگاه مریلند را زدم. همسرم دانشجوی دانشگاه جرجواشنگتن دیسی بود و با دانشگاه مریلند چند ایستگاه مترو فاصله داشت. همسرم باز هم پاسوز جاهطلبی علمی من شد و حاضر شد همان نیویورک از راه دور درس بخواند. بماند که آن طرفش هم زندگی فتیلهپیچمان کرد. استاد راهنمای همسرم سرطان گرفت، دو سال به خاطر سرطان خانهنشین شد و بعد از آن درست مثل استادم که کارمند گوگل شده بود، رفت شرکت آمازون شهر سیاتل که فقط با هواپیما شش ساعت فاصله داشت با نیویورک و دیسی. خلاصه آن که ما شده بودیم قربانی پرطرفدار شدن یکبارهٔ هوش مصنوعی و فرار مغزهای دانشگاه به صنعت. صنعت حاضر بود پولهای کلانی به استادهای دانشگاه بدهد که دیگر حقوق معلمی و استادی دانشگاه پول خرد هم حساب نمیشد. دیگر دلم خوش بود که دو تا از همآزمایشگاهیهایم دانشجوی امآیتی هستند و چند تای دیگرشان که دانشجوی کلمبیا بودند، سرشان حسابی به تنشان میارزد. که مثلاً همین الانش یکیشان استاد دانشگاه کرنل شده است و دیگری راتگرز. ولی گیرم پدر تو بود فاضل. از فضل پدر تو را… که حاصلش این بود که علاوه بر آهستگی استادم در مقالهنویسی، تازه بعد از نوشتن مقاله، یک نسخهاش را باید میفرستادیم به گوگل که گوگل بررسی کند یک وقتی مسائل حقوقی شرکت زیر پا گذاشته نشود. آخر استادم کارمندشان بود و زیر تیغشان.
در همان فضای سریع رشد عجیب و غریب هوش مصنوعی که برخی چهار ماه یکبار مقاله میدادند، فقط همین یک قلم مقاله که در پاییز ۲۰۱۵ شروع به کارش کردم، و در آغاز ۲۰۱۶ به استادم در همان ساندویچفروشی نشان دادم، بالاخره با سلام و صلوات در تابستان ۲۰۱۷ منتشر و در تابستان ۲۰۱۸ ارائه شد. در همین فاصله، فقط یک قلمش این که کلِ بساط ترجمهٔ «گوگل ترنسلیت» کنفیکون شد، برخی از زمینههای علمی کلاً به خواب زمستانی رفتند و موضوعات جدیدی در هوش مصنوعی به وجود آمدند. از این سرعت حلزونی کلافه بودم. باید کاری میکردم. باید تا دیر نشده کاری میکردم. تمام تابستان ۲۰۱۶ صبح تا شب، و گاهی حتی شب تا دیروقت، و گاهی بیآنکه شب بخوابم، کار کردم. گاهی همزمان با سینهسرخهای سر کوچهمان در محلهٔ ریوردِیلِ برانکسِ غربی از خواب بیدار میشدم و میرفتم دانشگاه. گاهی آنقدر در تکاپوی به نتیجه رسیدن بودم که… که .. که همیشه دورِ پژوهش به نتایج درخشان نمیگذرد. خاصه در علوم تجربی و مبتنی بر آزمایش. کارم جواب نمیداد.
این طوری نبود که همه چیز بد باشد. همه چیز تقریباً خوب بود. از کارم لذت میبردم. آقابالاسر نداشتم. هر وقت دلم میخواست کار میکردم (بخوانید تقریباً هر وقت بیدار بودم غیر از آخر هفته)، و هر وقت دلم میخواست کتاب میخواندم، فیلم میدیدم، و به این طرف و آن طرف میرفتم. زندگی در نیویورک کمکم راه و چاهش را داشت نشانمان میداد. با جوانهای مذهبی ماهانه جلسات زیارت جامعه میگذاشتیم، اولش با هفت نفر ولی کمکم آنقدری زیاد شد که بعضی اوقات به شصت نفر میرسید. اکثراً جوان بودیم و دانشجو یا تازهفارغالتحصیل. بعدتر جرأت کردم علاوه بر خواندن دعا، چیزکی شبیه به روضه بخوانم. به مساجد مختلف هم سر میزدیم و دیگر مثل دو سال اول غریب و تنها نبودیم. غریب هم که باشی در غرب، مثل خودت غربتی زیاد است. اصلاً ناغریبه مگر یافت میشود؟ ناغریبهها سرخپوست بودند که خداوند همهشان را رحمت کند و به اندک بازماندهها صبر بدهد.
هان ای پسر بکوش که روزی…
پزشک گفت احتمالاً اواخر پاییز ۲۰۱۶ پسرمان به دنیا میآید. هنوز موفق نشده بودم برای مادرم ویزا بگیرم که بیاد کمکدستمان. دولت مهربان دموکرات با پنبهٔ نبود وقت مصاحبهٔ ویزا سر میبرید. نمیدانستم بعد از بچهدار شدن، دور از خانواده، با حقوق دانشجویی و با فشار دکتری کار من و همسرم چقدر پیش میرود. همیشه بلندبلند میگفتم که خدا خودش درست میکند. از خدا که پنهان نبود، از شما چه پنهان، توی دلم رخت میشستند. وقتی پدر میشدم که سال پنجم دکتری بودم و در نهایت یک سال دیگر فرصت داشتم کاری بکنم که بعدش سرم را بلند کنم و بگویم ما هم آره. اما نه. انگار موفقیت جن شده بود و ما بسمالله. به هر دری که میزدم دیوار میشد. انگاری که چیزی به اسم کلید اساساً اختراع نشده باشد. همهٔ درها بسته بود. اشکال کار از کجا بود؟ من فقط در تابستان ۲۰۱۳ در عرض سه ماه دو مقاله داده بودم ولی حالا همه چیز دست به دست هم داده بود که دیری است که دلدار مقالی نفرستاد.
موقع بچهدار شدن تنها بودیم. روز عید شکرگزاری علی به دنیا آمد. در اتاق عملی که پنجرهای داشت رو به رودخانهٔ مهآلود هادسن و ساحل نیوجرسی. بچه را که به پرستاری بردند برای شستشو و آزمایشهای اولیه، از فرط خستگی روی مبل کنار تخت اتاق عمل خوابم برد. بیدار که شدم و غذای گیاهی بیمارستان را دیدم حالم گرفت. ولی روز شکرگزاری انگار که عاشورای ایران باشد، هیچ رستورانی باز نبود. خدا خیر دهد یکی از دوستان ایرانی را که به ما غذا رساند. مادر طبق قانون ایالاتی باید دو شب تحت مراقبت بستری میماند. علی مثل خیلی دیگر از نوزادهای پسر زردی گرفته بود. ناچار بودیم بگذاریمش پرستاری. پرستار به ما گفت میتوانیم به بهانهٔ توان کم جسمی مادر یک شب دیگر در زایشگاه بمانیم. آن موقع دیگر به این که چقدر پول قبض همین «یک شب دیگر» میشود اصلاً فکر نمیکردم. حتی به این که برخلاف معمول که دو زن در یک اتاق بستری میشوند، به ما یک اتاق خصوصی رسیده است و برای زن مسلمان چه بهتر از این، فکر نمیکردیم. یادمان بود که یکی دارد مو را از ماست بیمارستان میکشد، ولی آن موقع چارهای جز رضایت به وضع موجود نداشتیم. شب آخری که علی بیمارستان بود ما ترخیص شدیم. من باید هر چهار ساعت یکبار میرفتم بیمارستان و به بچه شیر میرساندم. و بعد که ترخیص شد زندگی جدیدمان شروع شد. همین شد که دو ماه اول از کار کلاً افتادم و وردست همسر به بچهداری پرداختیم. هیچ هم از بچهداری نمیدانستیم. حتی اولین بار از پرستار خواستیم پوشک عوض کردن را یادمان دهد. مادربزرگ بچه شده بود یوتیوب: چگونه آروغ نوزاد را بگیریم؟ نوزاد کم میخوابد، چه کنیم؟ خستهام از بچهداری، چگونه توانم را بازیابی کنم؟ و از این سؤالها.
با همهٔ مصائب ممنوعیت سفر ایرانیها به آمریکا، پنج ماه اول ما بودیم و خدای مهربان که الحق مهربانی کرد. که هنوز نمیفهمم ما چطور آنقدر صبور شده بودیم. من هیچگاه نه قبل از آن و نه بعدش آنقدر صبر را در خودِ کمتحملم سراغ نداشتم. همسرم صبح زود بچه را میسپرد به من و میرفت طبقهٔ همکف ساختمان که سالن مطالعه داشت. سالن مطالعه که چه عرض کنم. با میزهای یکسره و بدقواره و صندلیهای چوبی که جز درد دست و کمر ارمغان دیگری نداشت. من هم به خواب میرفتم تا آن که معمولاً حدود ساعت یازده بچه بیدار میشد. همسرم را خبر میکردم. میآمد و رتق و فتقش میکرد. نهار بود و نماز (یا بالعکس). بعدش دوباره همان روند تا ساعت پنج یا شش عصر. در این حیص و بیص عصرها کمی کار میکردم ولی اصل کارم از ساعت هفت عصر بود تا دو شب. عجیب آن که در همان روند با استادی دیگر که خیلی اتفاقی به پروژهٔ مشترک رسیدیم ظرف دو ماه مقاله هم دادیم. نمیدانم نامش را باید میگذاشتم برکت یا قسمت یا … نمیدانم. ولی هر چه که بود، دیگر داشت بوی الرحمن دکتری بلند میشد. قبضهای بیمارستان هم انگار به قصد کشتن ما میآمدند. چرا آخر؟ باید دنبال کارآموزی میگشتم تا هم کمکهزینهٔ حدود هشتهزار دلار قبض بیمارستان باشد، هم کارآموزی را طبق سنت معمول اینجاییها تبدیلش کنم به شغلِ پس از دکتری.
اولیاش مصاحبهٔ گوگل بود. میدانستم قرار است سؤالهای سخت الگوریتمی بپرسند که نیاز به آمادگی دارد. ولی من دیگر فرصتی برای آماده شدن نداشتم. با سلام و بسمالله مصاحبهٔ تلفنی دادم ولی حین همان مصاحبه دوهزاریام افتاد که گند زدهام. مقصد بعدی بلومبرگ بود که به خاطر توصیهنامهٔ همآزمایشگاهی سابق و شناخت طرفینی معلوم بود قبولم میکنند. برای مایکروسافت هم از طریق یکی از دوستان چینی که در یاهو باهاش آشنا شده بودم اقدام کردم. یکی از کارمندان آنجا، مردی هندی به اسم پارتا، با من تماس گرفت و آن هم مصاحبهای ساده بود، بینکیر و بیمنکر. همیشه دوست داشتم یک بار دیگر که شده زندگی در کالیفرنیا را تجربه کنم. چه از این بهتر که مایکروسافت مسکن رایگان به کارآموزها میداد و خودروی کرایهای با نصف قیمت بازار. آن روز که خبر قبولیام از مایکروسافت آمد، اول از همه به پیتزافروشی ایتالیایی محله رفتم و پیتزای سبزیجات گرفتم. برای من که هنوزاهنوز با غذاهای خارجی کنار نیامدهام، این پیتزا فرق داشت و چیز دیگری بود. پیتزایی نازک که اعوان و انصار رویش راحت ورنمیمالید. باید حتی به شکل یک پیتزا هم که شده، جشن میگرفتم این موفقیت را. خوشحال بودم که دارم از این هوای دلگیر و سرد نیویورک که تابستانش شرجی بود و شلوغ، به هوای آفتابی و خنک کالیفرنیا میرفتم. حساب و کتاب داشت جور میشد: میروم مایکروسافت و آنقدر خوب کار میکنم که به من پیشنهاد کار بعد از دکتری بدهند. بعد که مطمئن شدم حداقل یک گزینه برای کار کردن دارم برای مصاحبه با جاهای دیگر آماده میشوم.
عالی بود صادق جان