۱- با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم. همراهش یک کتاب قطور است. یک کتاب ششصد صفحهای که از قضا جزء پرفروشترین کتابهای سال بوده. موضوع کتاب، تاریخچهای از مطالعات در مورد ژن و ژنتیک است.
۲- بعد از کریسمس میروم دانشگاه. یکی از همکلاسیها را بعد از مدتها میبینم. برخلاف اکثریت آدمهای اینجا که یا یک آیفون یا یک گوشی پیشرفته دارند، با یک گوشی بلکبری خیلی معمولی کار میکند که در بهترین حالت میتواند پیامک متنی باهاش بفرستد. از او در مورد چند اصطلاح امریکایی کوچهبازاری میپرسم. جویا میشود که دلیل پرسشم چیست. میگویم که توی یک رمان تقریباً جدید خواندهام و نتوانستم از فرهنگ لغتهای موجود معنیاش را بفهمم. از آنجا که حرف حرف میآورد به او گفتم که کتاب «کمعمقها»ی نیکلاس کار را خواندهام؛ کتابی در مورد اثر اینترنت بر روی رفتارها و فعالیتهای مغز. برایم میگوید که از وقتی آن کتاب را خوانده تصمیم گرفته که استفادهاش را از فناوریهای هوشمند تا آنجا که امکان دارد کم کند. در خلال بحث میفهمم که این دوست ما در جریان بازار کتاب هست و بسیار هم مطالعه میکند. در همین حین چند کتاب به من معرفی میکند برای خواندن.
۳- استادم را بعد از مدتها میبینم. طبق معمول از وضعیت مهاجران ایرانی بعد قوانین مهاجرتی جدید میپرسد. برایش میگویم که قانون جدید فقط دو تفاوت اصلی با قانون اولیه دارد. یکی این که کسانی را که قبلاً ویزا گرفتهاند شامل نمیشود و دیگر این که عراق را از این فهرست خارج کردهاند. افسوسی میخورد و میگوید اشتباه بزرگتر همان حمله به عراق بود. میگویم که اخیراً بعد از خواندن رمانی امریکایی، حسم این بوده که در آن دوره مردم امریکا زیاد هم بدشان نمیآمد از حمله به عراق. اسم رمان را میگویم ولی نویسندهاش را یادم نمیآید. ذوق میکند و میگوید جانتان فرانزن را میگویی؟ راستی فلان کتابش را خواندهای؟ (حدوداً ۵۰۰ صفحه). از کتابی که تو خواندی (حدوداً ۷۰۰ صفحه) خیلی بهتر است. البته کتاب جدیدترش (حدوداً ۶۰۰ صفحه) به اندازهٔ آن قبلیها خوب نیست. توضیح میدهم که دلیل انتخاب آن کتاب این بود که این کتاب معروف است به واقعی نشان دادن وضعیت جامعهٔ آمریکا. ذوق میکند و میگوید که اگر واقعاً میخواهی این را توی رمان بخوانی، برو کتاب «شوخی بینهایت» را بخوان. صفحهٔ ویکیپدیا رمان را برایم باز میکند. یک کتاب ۱۰۰۰ صفحهای ناقابل. میگوید زمانی که استاد امآیتی بوده و رفته فرصت مطالعاتی، موقع فرصت مطالعاتی آن رمان را خوانده.
۴- اینهایی که گفتم صرفاً مشت نمونهٔ خروار است. بعضی وقتها تصور میکنم امریکایی که میبینم (یا حداقل بگویم نیویورکی که میبینم) که همیشه توی واگنهای مترو دو سه نفری هستند که کتاب به دست باشند (آنهایی که کیندل یا کتابخوان الکترونیکی دارند بماند) قبلاً چگونه بوده است؟ آخر میگویند نرخ مطالعه در امریکا بعد از آمدن اینترنت به شدت افت کرده است. اگر افت مطالعه این است، اوجش چه بوده؟
پینوشت
حالا ذهنم مقایسه میکند با ایران. کاری به عامهٔ مردم ندارم که شاید هزار بهانه وجود داشته باشد مثل در دسترس نبودن کتاب و گرانی کتاب و از این جور چیزها. اما دوستان مذهبی! دوستان مذهبی زیادی دیدهام که حاضرند یک ساعت از فضایل رهبر بگویند که اینقدر مطالعه میکند، فلان کتاب را دوست داشته، فلان کتاب را چند بار خوانده و یا فلانی رفته کتاب به رهبر هدیه بدهد، فهمیده رهبر کتاب را همان اوایل انتشار خوانده است. خب، ازشان یکی بپرسد از فضل پدر تو را چه حاصل؟ ای آقا؛ ما هزار تا کار داریم، بیکار نیستیم که کتاب بخوانیم. یک جورهایی که انگار رهبر مملکت بیکار است که این قدر مطالعه میکند. بعد میبینی که گاهی مینشینند فلان سریال زپرتی صدا و سیما را میبینند و در لحظه، در شبکههای اجتماعی به ارواح طیبهٔ سازندگان و بانیان فیلم فحش مینثارند که عجب فیلم مزخرفی. انگاری که مقام شامخ نقد را به عهدهٔ اینها گذاشتهاند. حالا اگر بخواهند یک کتاب دویست صفحهای بخوانند، وقت گرامیشان تلف میشود. بعد هم لابد توی دلشان انتظار دارند که وضعیت فرهنگی کشور خوب بشود.
«یک لشکر فرهنگی، یک جبههٔ فرهنگی، حمله کرده به انقلاب و به نظام جمهوری اسلامی؛ یک عدّه هم جانانه دارند از آن دفاع میکنند، جانانه دفاع میکنند؛ همین کتابها، همین نوشتهها. علّت اینکه میبینید من اینقدر به شاعر انقلاب و به نویسندهٔ انقلاب ارادت دارم و قلباً علاقه دارم، علّتش این است؛ چون میبینم اینها دارند چهکار میکنند، چون میبینم در مقابلشان چه کسی ایستاده و چه کسانی ایستادهاند و چهکار دارند میکنند، این را من دارم میبینم؛ و میبینم که یک عدّهای سینهچاک ایستادهاند.»