نویسندهٔ رمان «شیمی» متولد چین و مقیم آمریکاست که کارشناسی شیمی و دکترای سلامت عمومی از دانشگاه هاروارد گرفته است. این کتاب اولین و فعلاً تنها نوشتهٔ منتشرشده از «وایکی ونگ» است. او در این داستان که برندهٔ جایزهٔ پن-همینگ‌وی شده است، با نگاه شاعرانه و بسیار شبیه به قالب رمانِ نو و با وصل کردن علم شیمی به زندگی، نگاهی نو به دشواری زندگی مهاجران و دشواری تحصیل در رده‌های بالا کرده است. راوی داستان که نامش معلوم نیست چیست دختری چینی است که به بهانهٔ تحصیل پدرش به آمریکا آمده است و حالا دانشجوی دکترای شیمی دانشگاه هاروارد است و با دوست‌پسر آمریکایی‌اش «اریک» زندگی می‌کند. اریک مردی خودساخته و باانگیزه است ولی راوی در پژوهشش درجا زده است:

«در آریزونا، یک استاد راهنمای دکتری می‌میرد. مسئولانْ دانشجویی را که به او شلیک کرده است سرزنش می‌کنند اما همهٔ دانشجوهای تحصیلات تکمیلی در دنیا استاد راهنما را سرزنش می‌کنند. هیچ دانشجویی بدون تأیید استاد راهنمایش نمی‌تواند دفاع کند. آن استاد راهنما دانشجویش را هفده سال در آزمایشگاه به این بهانه که او ارزشمند است و نباید برود نگه داشت. شاید هم استاد دیوانه شده بود. فکر می‌کنم دانشجو خیلی تحمل کرد و هفده سال صبر کرد. اگر من بودم، ده سال که می‌شد به استاد شلیک می‌کردم.» (ص ۱۸)

راوی مرخصی تحصیلی می‌گیرد تا خودش را پیدا کند و برای گذران زندگی رو به تدریس خصوصی درس‌های دبیرستان و پایهٔ دانشگاه می‌آورد. داستان که پیش می‌رود با لایه‌هایی از روایت مواجه می‌شویم که عمق بیشتری به داستان می‌دهد و به تفاوت نسلی بین مهاجران و فرزندانشان، تفاوت سنت‌ها و زندگی مدرن و بسیاری از مسائل از این دست پرداخته می‌شود.

پدر راوی زندگی بسیار دشواری را داشته است. او که تنها فرد خانواده‌اش بوده که توانسته به دبیرستان برود، و بعد وارد دانشگاه و بعدتر آمریکا شود، همراه با مادر راوی که داروساز بوده و به خاطر همسرش مجبور به ترک شغل و تنهایی در غربت شده، برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا می‌آید. مادر راوی همیشه پدر را مورد شماتت قرار می‌داده که خرج سال‌های آغازین مهاجرت را خانوادهٔ او داده است ولی در عوض چیزی نصیب مادر نشده است. پدر اما به این راحتی‌ها به اینجایی که هست نرسیده است:

«یادم می‌آید چگونه پدرم انگلیسی را می‌آموخت. تازه چین را ترک کرده بودیم. ما در یک خانهٔ استودیو [بدون اتاق خواب] زندگی می‌کردیم. وقتی پدر از سر کار برمی‌گشت، روی زمین می‌نشست چون میز نداشتیم. او هر روز ده واژهٔ جدید از واژه‌نامه می‌آموخت.» (ص ۱۹۱)

به همین خاطر است که راوی حس می‌کند باید او هم راه پدر را ادامه بدهد:

«اما اگر پیشرفتی را که او [پدر] در نسل اول داشت من بخواهم از او بیشتر داشته باشم، حس می‌کنم باید آمریکا را ترک کنم و کرهٔ ماه را تسخیر کنم.» (ص ۲۲)

ظاهراً پدر و مادر فقط از راوی موفقیت تحصیلی را می‌طلبند و حال تحصیلش مهم‌تر از حال راوی برایشان است:

«وسط تابستان پدر تماس گرفت. هیچ سلامی در کار نبود و هیچ حال و احوال‌پرسی. سؤال از حال دکترایم بود. و این که چقدر به اتمام دکتری نزدیکم. به من گفت که خیلی وقت است از اوضاع دکتری صحبتی نکرده‌ام.» (ص ۱۱۵)

مادرِ راوی که سرخورده است ولی با این اوصاف اسم آمریکاییِ «جوی» (به معنای شادی) را برای خودش انتخاب کرده نگاه دیگری دارد که دست‌کم از نگاه پدر ندارد:

«خیلی وقت‌ها مادر دست می‌گذاشت زیر چانه‌ام و می‌گفت تو باید بهتر از مردی باشی که با او ازدواج می‌کنی. باید بیشتر از او موفق باشی. من نمی‌توانم دست رد به سینهٔ‌ مادر بزنم.» (ص ۱۴۴)

شاید به همین خاطر باشد که با وجود آن که اریک هیچ مشکلی در ظاهر ندارد و مرد سازگاری است، راوی از ازدواج با او امتناع می‌کند. اریک مانند یک پسر متعارف آمریکایی زیر دست والدینی بزرگ شده است که او را آزاد گذاشته‌اند که خودش مسیر زندگی‌اش را انتخاب کند ولی برای چینی‌ها فرق می‌کند. به قول تمسخر هم‌دبیرستانی‌های چینی‌ها، وقتی که یک چینی به دنیا می‌آید والدینش از او می‌پرسند دوست داری چه‌کاره شوی؟ ریاضی‌دان یا دانشمند؟ به همین خاطر، راوی به دوستش که باردار است این‌گونه توصیه می‌کند:

«زیاد تکانش نده. بگذار بخوابد. بگذار هر جور که می‌خواهد بشود. بهش از این حرف‌ها بزن که مثلاً‌ دنبال رؤیاهایت باش [شعار معمول آمریکایی‌ها]...» (ص ۷۵)

رابطهٔ راوی با اریک نیز جنسش چینی است، عشقی همراه با رنج:

«در زبان چینی، کلمهٔ دیگری برای عشق وجود دارد. آن را برای عشق شورانگیز استفاده نمی‌کنند بلکه برای عشق بین اعضای خانواده به کار می‌برند. ترجمه‌اش می‌شود "من برای تو رنج می‌کشم"»

این عشق و رنج تا آنجایی است که در عشق اریک به علم شیمی نیز وارد شده است:

«در اولین نگاه به نامهٔ درخواست شغل [اریک]،‌ در اولین جمله دیدم که او در مورد عشقش به تدریس نوشته است و آرام با یک مداد روی واژهٔ عشق خط کشیدم. بعد از آن نمی‌توانم به او بگویم که چرا این کار را کردم.» (ص ۲۳)

نویسنده به شکل هنرمندانه‌ای از همه چیز استعاره‌سازی می‌کند. مثل آن که در زبان شانگهایی (زبان مادری مادرش) معانی با زبان چینی متعارف متفاوت است و از آن به عنوان نشانه‌ای از تقلیدکار بودن خود استفاده می‌کند:

«واژهٔ شانگهایی برای مادربزرگ مادری "آه‌بو" است. مادرم این واژه را به من یاد داد. نمی‌دانستم که آن واژه شانگهایی است تا وقتی که به هم‌اتاقی چینی‌ام گفتم که آه‌بو مدتی مهندس معمار بوده است، آه‌بوی من در شانگهای زندگی می‌کند و هم‌اتاقی‌ام پرسید آه‌بو چیست؟ منظورت میمونِ علاءالدین است؟»

نویسنده دست به دامن مفاهیم شیمی می‌شود تا ناتوانی خودش را نیز وصل به مادرش کند:

«از نظر زیست‌شناسی، توان جسمی از میتوکوندریا که ارگان‌های تولید انرژی بدن هستند می‌آید... دی‌ان‌ای میتوکوندریال تماماً از سمت مادر به فرزند منتقل می‌شود.» (ص ۱۹۹)

راوی می‌داند که نباید تا این حد مقلد گذشته‌اش باشد ولی از طرفی نیز می‌داند که تنها دار و ندارش همین گذشته است:

«تو نمی‌توانی برای آن‌ها [والدین] زندگی کنی. بالاخره یک روزی می‌میرند. امید دارم که هیچ وقت نمیرند. چون وقتی بمیرند من تنها خواهم شد.» (ص ۱۹۶)

و این تنهایی درد عمیقی است که در خاطرهٔ مهاجرت و مهاجران هک شده است. مهاجرانی که مانند مادرِ راوی آینده را در وطن می‌بینند:

«چین دوازده ساعت از ما جلوتر است. مادر می‌گوید. همیشه در آینده است.» (ص ۳۳)

پدر اما ظاهراً اهل دلتنگی نیست ولی او نیز درد فروخورده‌ای دارد:

«همیشه فرضم بر این بود که پدر با این مفاهیم انتزاعی [معنای خانه] کاری ندارد… پدر وقتی در سفر حالش بد می‌شود به چیزهای سبز دوردست نگاه می‌کند. می‌گوید به تپه نگاه کن یا به آن درخت‌ها. تا امروز نشنیده‌ام کس دیگری چنین چیزی بگوید. من همیشه به چیزهای ثابت دوردست نگاه کرده‌ام ولی نه لزوماً چیزهای سبز. اما وقتی بزرگ شدم و به محل تولدش رفتم، هنوز نفهمیدم اما الان می‌فهمم. در آن دوردست [محل تولد و کودکی پدر]، همه چیز و همه جا، سبز بود.» (۲ص ۲۰۷)


نویسنده بسنده به مهاجرت نمی‌کند و نقبی به دل زندگی دانشگاه می‌زند: 

«زمانی در تحصیل دکتری فرامی‌رسد که هر جور شده باید تمامش کنی. اگر این کار را نکنی، همه چپ‌چپ نگاهت می‌کنند.» (ص ۳۵)

و علم چیز جذاب اما بی‌رحمی است:

«خاصیت بزرگ علم این است که حقایق عالم را کشف می‌کنی. اما خاصیت بدش این است که شاید تو آن کسی نباشی که حقایق را کشف می‌کند.» (ص ۱۱۷)

نویسنده حتی در مورد روابط عاطفی رو به قواعد علمی می‌آورد. مثلاً قلب که یک سیستم بسته است و طبق قانون شیمی نباید سیستم بسته را گرم کرد. یا این که اگر شوهر را زیادی سیم‌جیم کنی، مثل قانون هایزنبرگ که ذره‌ها وقتی که بخواهی جای دقیقشان را بفهمی سرعت می‌گیرند، از دست تو متواری می‌شوند (ص ۱۵۶). از نظر راوی نگاه شیمی‌دان‌ها نه مثل نگاه خوش‌بین‌هاست که نیمهٔ پر لیوان را می‌بینند نه مثل بدبین‌ها که نیمهٔ خالی را. نگاه شیمی‌دان‌ها سیاه‌تر از این حرف‌هاست:

«شیمی‌دان نیمهٔ پر را در حالت مایع و نیمهٔ خالی را حالت گازی می‌بیند. و هر دو نیمه احتمالاً سمی هستند.» (ص ۹۷)

راوی زندگی‌اش را سرشار از شیمی می‌بیند و باز هم دست به استعاره‌های علمی می‌زند:

«نمی‌فهمم وقتی که می‌گویند که این بستهٔ غذایی عاری از مواد شیمیایی است یعنی چه. اصلاً بهم برمی‌خورد. همه چیز از مواد شیمیایی تشکیل شده است. وقتی بگویی چیزی خالی از مواد شیمیایی است، یعنی داخل بسته خلأ محض است.» (ص ۹۷)

و این علم شیمیْ علمی است که معروف‌ترینشان یعنی نوبل دست به ساخت  یکی از کشنده‌ترین مواد شیمیایی یعنی دینامیت زده است و برای آن که ذهن تاریخ از آن کار پاک کند، اموالش را نذر جایزه‌ای کرده که امروز به اسم نوبل معروف شده است.


کتاب «شیمی» یک کتاب شاعرانه است. کتابی که اگر مهاجر باشی یا دانشجوی دکتری یا فارغ‌التحصیل دکتری آن را بیشتر می‌فهمی. اضطرابی که در دل دورهٔ دکتری در دانشگاه‌های رده‌بالای آمریکا نهفته است آن قدر زیاد است که تقریباً هیچ کسی روحش بی آن که خراش بخورد نمی‌تواند از مهلکه‌اش جان سالم به در ببرد.


«شادی = واقعیت - انتظارات

اگر واقعیت>انتظارات، آن‌گاه شاد هستی.

اگر واقعیت<انتظارات، آن‌گاه شاد نیستی.» (ص ۱۴۴)


به جرأت می‌گویم که از خواندن سطر به سطر این کتاب لذت بردم. این کتاب را در میانهٔ خواندن کتاب دیگری باز کردم و دیگر نتوانستم ببندم. اگرچه نگاه یک‌طرفه و شبه‌اورینتالیستی نویسنده کمی آزاردهنده بوده است و بیشتر جنبهٔ انتقادی به زندگی سنتی داشته است تا انتقاد به فرهنگ آمریکایی، اما در آن جنبه‌ای که زبان به انتقاد گشوده است، هنرمندانه عمل کرده است.