بسیار انتظار کشیدم تا این مطلب کوتاهْ آمادهٔ نوشتن شود. از فعل مجهول استفاده می‌کنم، چون واقعاً دست خودم نبود؛ خیلی طبیعی طول کشید. به جای این حرف‌ها بروم سر اصلِ مطلب بهتر است. خاطرهٔ اولین تجربهٔ اورژانس را قبلاً در یک از خاطره‌هایم در همین وبلاگ نوشته‌ام. آنجا نوشتم که آن زمان، دانشگاه برای همسران دانشجوها هیچ بیمه‌ای در نظر نمی‌گرفت و ما هم به خیال خوشِ تندرستیِ جوانی و البته به خاطر واقعیت برهنه‌ای به اسم بی‌پولی، بی‌خیال بیمه کردن شدیم. تا شد آنچه که شد؛ دو ساعت ماندن در اورژانس به علاوهٔ سیتی اسکن (یا به قول خودشان کت‌اسکن) مساوی شد با یک قبض ۱۲۰۰ دلاری. همان لحظه پولش را دادیم؛ گفتیم دندان لق را باید همان اول کند. آخر نمی‌دانستیم که کشور کشورِ هردم‌بیل است؛ قبض‌ها آمدند و آمدند و دیدیم آن ۱۲۰۰ دلار فقط هزینهٔ سلام به اورژانس بوده و قبض نهایی ۶۰۰۰ دلار ناقابل بود: مثلاً ۲۵۰ دلار هزینهٔ صندلی چرخداری که ما را از طبقهٔ همکف به طبقهٔ‌ دوم برد (برای تقریب ذهن می‌گویم: با تاکسی اوبر از دانشگاه تا فرودگاه با چهل دقیقه مسافت حدوداً می‌شود ۶۰ دلار). بعدترش از سر ناچاری فهمیدیم که برای بدبخت‌بیچاره‌ها کمک‌هایی وجود دارد. ما رفتیم و با افتخار حقوق ناچیز دانشجویی‌مان را رو کردیم و تخفیف گرفتیم. خلاصهٔ‌ مطلب، از آن شش هزار دلار، دو هزار و خرده‌ای‌اش را پرداختیم برای بیمارستانی که نه بستری داشت، نه عمل جراحی و نه چیز دیگری. گفتند سنگ کلیه است، خودش دفع می‌شود. گفتند برویم از داروخانه ژلوفن بخریم تا درد اذیت نکند. 


بعدتر همسرم دانشجو شد و این بار بازی دانشگاهش این بود که باید خودش هزینهٔ بیمه‌اش را بدهد. همین کار را کردیم. خبر آمد داریم سه‌نفره می‌شویم. خوشحال و خندان و قدحِ باده به دست، به بیمارستان رفتیم. همه چیز طبیعی بود: زایمان طبیعی بدون حتی تزریق مسکن اضافه‌ای که صدی نود نفر از مادران استفاده می‌کنند، زردی، که برای اکثر نوزادان پسر به وجود می‌آید، و ماندن در پرستاری به قدر دو روز اضافه زیر نور برای نوزاد، و دو شب بستری اجباری مادر طبق قانون ایالتی و یک شب بستری اضافی طبق تشخیص پزشک. گفتیم دیگر بهترین هتل دنیا هم شبی ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ دلار بیشتر نمی‌شود؛ این را که تازه بیمه پوشش می‌دهد. سرتان را اگر نخواهم درد بیاورم، جانم برایتان بگوید که قبض نهایی به چه جان کندنی رسید. آخر کارشان همین است؛ خرد خرد قبض می‌فرستند. آزمایشگاه قبض جدا دارد، اورژانس جدا، پرستاری جدا، اتاق عمل جدا. همین دیگر: پول برق را جدا، پول آب را جدا؛ قصهٔ روسیاهی نظام پزشکی آمریکا شعر سپیدی است برای خودش. از آن‌هایی که بعضی‌ها باز هم برایش به‌به می‌گویند و چه‌چه می‌زنند. حالا چرا قبض‌ها را جدا می‌دهند، یک دلیلش نظام دیوان‌سالاری پیچیده‌شان است، دلیل دیگرش آن که اگر قبض از حدی بیشتر باشد، بعضی قوانین از صادرکنندهٔ قبض می‌خواهد که از آن حد بیشتر را تمام و کمال از بیمه بگیرد نه از بیمار (و بیمارستان بیشتر از آن که یار بیمار باشد، یار بیمه است؛ بیمه زنی است به معنای ترس و همسر جناب بیم.) قصه از سر گرفته شد: دوباره قبض‌ها آمدند و هر چه حساب کردیم دخل‌مان با خرج‌مان جور نشد. دوباره نامه فرستادیم و گفتیم که ببینید چقدر بدبختیم. آن‌ها گفتند باشد اینقدر تخفیف. دوباره گفتیم نه؛ مثل این که دقت نکردید که ما خیلی بدبختیم، مدارکش هم موجود است. گفتند باشد اینقدر تخفیف روی تخفیف قبلی. ولی مگر بستری شبی بیشتر از ده هزار دلار و پوشش بیمه‌ای حدود ۹۰٪، چقدر باید تخفیف بگیرد که با حساب و کتاب ما جور دربیاید؟ آخر آن که نزدیک به شش هزار دلار از جیب مبارک پرداختیم؛ آن هم برای زایمان طبیعی.


دیگر تصمیم گرفته بودم مطلبی در مورد این شعر سپید بنویسم ولی دلم درد گرفت. سر از اورژانس درآوردم. گرچه می‌دانستم نباید بروم ولی دل بود دیگر، زیادی درد داشت. گفتند آپاندیس است؛ گفتم بریزیدش دور؛ گفتند باشد می‌ریزیمش دور. اینترن اتاق عمل گفت تابستان کجا می‌روی؟ گفتم مایکروسافت. گفت چه کار می‌کنی؟ گفتم پردازش متن. گفت چه جالب. گفتم… چه گفتم؟ بقیه‌اش یادم نیست. داروی بیهوشی مرا برد به هیچ. یک شب بستری، چند لبخند از پرستار و دوباره قصهٔ همان قبض‌ها. حالا با این قبض آخری که بعد از دو بار درخواست تخفیف گرفتم، حدود ۳۳۰۰ دلار ناقابل برای بیماری‌ای می‌دهم که اگر به پزشک مراجعه نمی‌کردم، ملاقاتیِ حضرت عزرائیل می‌شدم. عمل زیبایی بینی نبود، آپاندیس بود؛ و ما ادراک ما دردِ آپاندیس.


عددها را خواندید؟ یک بار ۲۲۰۰ دلار، یک بار حدود ۶۰۰۰ دلار و دیگر بارْ ۳۳۰۰ دلار. این‌ها از جیب چه کسانی می‌رود؟ از جیب کسانی که هم دانشجواند و هم بیمه. و حقوقشان ماهی سه هزار دلار بیش نیست، سه هزار دلاری که همان اول حدود سی و پنج درصدش دود مالیات می‌شود. کرایهٔ خانهٔ‌ دانشگاه را دیگر نگویم بهتر است، که غم‌باد می‌گیرید. 


شاید باید قبض‌ها را نگاه داشته باشم برای روز مبادا. خدا را چه دیدی، توی تاکسی‌ای، بی‌آرتی‌ای، مترویی در کلان‌شهرِ تهران یکی حرف از رفاه آمریکا زد، بهشان نشان بدهم و بگویم: «زندگی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم.»