آدم اوایل که پا میگذارد در این مملکت غریب، همهٔ هم و غمش این میشود که گلیمش را از آب بکشد بیرون. بعد که کمکم حق آب و گل پیدا کرد، یک سر پیدا میکند و هزار سودا. من هم همین طور بودم. مثلنش این که، دوست داشتم ایرانیهای امریکا را بیشتر بشناسم. فکر میکردم که اکثر اینها یک مشت نخبهاند با کلی مدال المپیاد و افتخار نژاد آریایی (بیشوخی میگویم) و یک عالمه آدم ادیب دارد این مملکت غربت. همین که فرشچیان هر از گاهی میآید این طرفها و خانهای دارد در نیوجرسی و یا شفیعی کدکنی هر چند سال یک بار سری به پرینستون میزند یا مهدوی دامغانی نزدیک به سی سال است که در امریکا میزید؛ خب یعنی اینجا جای مالی است برای آدمهای فرهیخته. ولی هر چه گذشت بیشتر یافتم که اینجا آدمها بیشترشان معمولیاند مثل همهٔ آدمهای تهران که حتی نه، مثل همهٔ آدمهای همین شهرستانهای کوچکمان. بیشترشان سودای نان دارند و پیشرفت در زندگی. و آنها که سرشان کمی بیشتر به تنشان میارزد آروغی روشنفکری میزنند که آقا خدمت به بشریت پس چه و صدها و هزارها دریغ که در ایران قدر ما را نمیدانند. و این وسط خدا پدر آنها را بیامرزد که صادقانه میگویند «غم نان کاش بدانی غم نان یعنی چه؟/یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد» البته میدانید که مراد از نان اینجا لزوماً تافتون و بربری که نیست. نان اینجا میشود نظم، خودروی شیک، لبخند ماسیده بر لب منشیهای ادارات و فروشندههای مغازهها، حقوق سر وقت و برای دانشگاهیها، درک متصدیان دانشگاه از ارزش علم و دانش. داشتم میگفتم. ایرانیهای امریکا، همهشان با مدال طلای المپیاد و رتبهٔ تکرقمی کنکور نیستند و برخیشان به معنی واقعی کلمه سینهخیز تا اینجا آمدهاند؛ سینهخیز. مثل آن خانمی که در بختآزمایی گرینکارت برنده شده و آمده اینجا ولی نمیداند خب حالا که آمدم چه کنم؟ یا آقای پزشکی که سر جو دادن همکارانش در بختآزمایی شرکت کرد و جفتش شش شد و آمد امریکا و ای دل غافل که مدرک پزشکی غیرامریکایی مفتش گران است و شد فروشندهٔ یکی از ابرمغازههای امریکایی. که ای وای، من چقدر خوشحالم، از چشام معلومه. نه این که آدم نخبه (به معنای عرفیاش) اینجا کم باشد؛ نه. خیلی هستند (مثل تعداد زیاد پژوهشگران سطح یک ایرانی در گوگل) ولی در واقعیت آماری شاید در اقلیت باشند.