دیگر فرصت نوشتن قفسهنوشت را نداشتم و ننوشتم. پس تلگرافی شکایت مینویسم از وضع آشفتهٔ ادبیات داستانی امروز.
چند ماه اخیر اتفاقات پشت سر هم رگباری اتفاق افتاده است و گاهی ذهن میخواهد پناه بیاورد به داستان. این جور موقعها زبان نامادری جواب نمیدهد. اما زبان مادری...
اولش با «رهش» شروع شد که بدجوری ضدحال بود. تا آمدم احیا شوم «بند محکومین» ضدحالی بود بر ضدحال قبلی. «تاخون» و «چشمهایم آبی بود» بدک نبودند ولی جای کار بیشتری داشتند. «برج سکوت» رسماً سه جلد حرافی است. «کتاب بینام اعترافات» حتی ارزش به نیمه رساندن نداشت. و «خاما» اینقدر پر بود از خطاهای فاحش روایت که به نیمه نرسیده به خودم آمدم و گذاشتمش گوشهای.
و حالا در این بیکتابی حاصل از قرنطینه، دارم «پاییز فصل آخر سال است» را مجدد میخوانم و دوباره میفهمم که ظاهراً ایراد از گیرنده نیست، فرستندهها ایراد اساسی دارند.
پ.ن.
۱. پر واضح است که پیشنهادم این بار بر محور نخواندن کتابهای نامبردهشده میچرخد.
۲. از حق نگذریم «بیکتابی» و «عشق و چیزهای دیگر» قابل تأمل هستند و خواندنی.
خون خورده یزدانی خرم رو بخون.