- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
به راستی، صلت کدام قصیدهای ای غزل
با هادی رحیمی قرار میگذارم یک روز نهار با هم باشیم که هم صحبتی کرده باشیم و هم در مورد شغلیابی مشورت بگیرم. برای انتخاب غذا در رستوران طبقهٔ همکف ساختمان مایکروسافت، یکراست میروم سراغ پیتزای مرغ که از قضا مرغش حلال است. هادی اما اینکاره است. با سرآشپزها رفاقتی به هم زده در سالهای حضورش در مایکروسافت. مثلاً سرآشپز بخش پیتزا که از نوجوانی آرزو داشته صبح تا شام برای مردم پیتزا درست کند. رفاقت هم نباشد، بحث لذت از غذا سر جایش است. با دقت اجزای غذایش را انتخاب میکند. نه مثل من که در جواب هر چیزی فقط میگویم همان همیشگی. که یعنی هر چیزی داری بریز بخوریم. هدف سیر شدن است و بس.
موقع نهار بحث شعر است و این حرفها. میگوید بیشتر نثر کوتاه مینویسد و گاهگاهی مرتکب شعر میشود. میخواهم یکی برایم بخواند. میگوید آنقدرها اهلش نیست ولی یکی نوشته با الهام از اتلمتلهای ابوالفضل سپهر. هر چقدر پایین و بالا میکنم به قیافهاش نمیخورد اهل ابوالفضل سپهر و شعرهایش باشد. سپهر فقط در مورد بسیجیها، شهدا و جانبازان میسرود. زود تردیدم با پاسخ همراه میشود. شروع میکند به خواندن. «اتل متل میرحسین...»
بعد از نهار با هم به سمت پارکینگ طبقاتی ساختمان میرویم. هادی با دقتی شبیه به دقت انتخاب غذا، کاغذ سیگار را از جایش درمیآورد. برگهای خشک توتون را جا میکند لای برگها، بعد مثل آن که کاغذ سیگار تمبر باشد زبان میزند به کاغذ تا سر و تهش را هم بیاورد. میگوید به سیگارهای تجاری اعتمادی ندارد. معلوم نیست چه گندی تویش ریختهاند تا معتادترت کنند. یاد یکی از رفقای ایران میافتم. او هم مثل هادی اهل شعر بود و پنهانی اهل دود و دم. همیشه بهمن میکشید از نوع کوچکش. میگفت معلوم نیست آن خارجیها چه دارند و آخر سر چه بلایی سرت میآورند.
سیگار را که میگیراند، باز هم حرف از شعر است و نمیشود دل کند از شیرینیِ این صحبتها. هادی از «به راستی، صلت کدام قصیدهای ای غزل» میگوید و من از آیینهگی حافظ و اندکی از شور درونی شعرهای بیژن نجدی «که گریه موسیقی تدفین است». نگفته پیداست از من بیشتر با شعر مأنوس است و متون کهن را تا بخواهی خوانده است. میگوید کتابخانهاش هزار جلد کتاب فارسی دارد. در قلب پالوآلتو هزار جلد کتاب فارسی. همه را با خون دل و پست از ایران تدریجی آورده است. از یادگار جوانیاش در محلهٔ اتابک تهران که مهارت کابینتسازی است کمک گرفته و خودش ترتیب قفسهٔ کتابها را داده است.
از مسیری که آمدهام میگویم و مسیری که در نظر دارم. این که میخواهم برگردم ایران. میگوید مطمئنی برمیگردی؟ میگویم میخواهم برگردم. میگوید باشد، خوب است؛ ای ول. میگوید وقتی وارد شرکت معتبری مثل مایکروسافت میشوی ترکیبی از چند چیز خوب به استقبالت میآید. یکیاش پول شروع به کار است که سوای حقوق ماهیانه است، دیگری سهام شرکت، و از همه مهمتر وکیل مفت برای گرینکارت.
گرینکارت یا کارت اقامت دائمی معمولاً پنج نوع است: نوع اولش که به اسم لاتاری معروف شده صرفاً قرعهکشی است و یا بخت و یا اقبال. دومیاش خانوادگی است مثل همسر یا والدین شهروند آمریکا. سومیاش EB3 است برای کارگران ماهر. چهارمیاش EB2 که دو نوع شرکتی و شخصی دارد که شخصیاش میشود NIW برای دانشجوهایی که نخبهاند و مقالات زیاد با ارجاعات بالا دارند. و پنجمی EB1 که برای نخبگان در استخدام شرکتهای آمریکایی. من اگر خودم اقدام به گرفتن گرینکارت کنم میشود همان NIW که باید بیشتر از ده هزار دلار خرج وکیل کنم و حداقل یک سالی منتظر بمانم اما EB1 نهایتاً ششماهه تکلیفش روشن میشود. و خوبترش این که بعد از دو ماه کارتی به درخواستکننده میدهند که با آن کارت میتواند سفر کند. حالا این گرینکارت یا مجوز اقامت چه فایدهای دارد؟ فایدهٔ اولش برای ما ایرانیها رهایی از محدودیتهای روادید است. مثلاً در روادید من قید شده بود «یک بار ورود» که یعنی برای هر بار ورود باید مضطرب همهٔ صفهای طول و دراز سفارتها بشوم که آیا بدهند آیا ندهند. و اگر ندهند کلاً الوداع تحصیلات عالیه و پسانداز ارزی، و اگر دیر بدهند باید بروم پلیس به اضافهٔ ده و خدمت ملبسِ سربازی به اضافهٔ اَه. هر سال هم یکی از ایرانیهایی که میشناختم از سر دلتنگی به ایران سر زده بود و کارش به جاهای باریک کشیده بود. این شد که هیچ وقت جرأت بازگشتن به ایران را به خود ندادم. دومین خوبی گرینکارت این است که اگر شغلی را از دست بدهیم دیگر نیاز نداریم تا ۶۰ روز دیگر شغل دیگری به دست بیاوریم. یعنی روادید کار نیست که بیشغلی معنایش اخراج از آمریکا باشد. سومیاش هم برای بسیاری این است که بعد از پنج سال از گرفتن گرینکارت این امکان برایشان وجود دارد که درخواست شهروندی دائمی کنند.
هادی میگوید خوبی شرکتی مثل مایکروسافت همین خدمات مهاجرتیاش است. خودش یک سال به شرکت نوپایی رفت ولی وقتی دید اوضاع قوانین مهاجرتی برای ایرانیجماعت پس است، به مایکروسافت پناه آورد. میگوید از کار در مایکروسافت لذت نمیبرد و تصمیم دارد از این فضا بکند و سراغ شغلی دیگر برود. کار مایکروسافت برایش یکنواخت و بیچالش شده است. این که صبح دیر سر کار بروی و زود از سر کار به خانه برگردی ولی هیچ اتفاق بدی برای مجموعه نیفتد برایش خوشایند نیست.
بوسهات بر لب این ساحل تنها نرسد
تردید دارم آیا به جلسهٔ شعر ماهانهٔ دانشگاه استنفورد بروم یا نه. غیر از همایشهای علمی هیچ وقت قاطی چنین جمعهای ایرانی نشدهام و نمیدانم فضا چطوری است. دل به دریا میزنم و به سمت استنفورد میروم. جلسه در یکی از سالنهای دانشگاه است با صندلیهایی که ردیف هم در دو ستون چیده شده است. و جمع به صورت پراکنده نشسته است. بیشترشان جوان و پیرترهای جمع مرا یاد آن روزگاران میاندازد. سخنران جوانی است که در مورد «سفر قهرمان» در شاهنامه بر اساس نظریهٔ «یک قهرمان با هزار چهرهٔ» کمپل توضیح میدهد. این که قهرمان در سیر تحول خودش در داستان به دوراهیای دچار میشود، نخست پس میزند، بعد مردد میشود، بعد به سراغ مربی میرود تا آن که از پس کش و قوسهای وقایع پختهتر و آموختهتر بیرون میآید. صحبتها که تمام میشود محمد خوشپندار را میبینم که او هم برای اولین بار آمده است به این جلسات. هادی میآید سراغم و میپرسد میخواهم شعر بخوانم یا نه. شعر بخوانم؟ میگویم خجالت میکشم. محمد میگوید خجالت؟ تو و خجالت؟ به هادی میگویم بگذار فکر کنم و وسطش با اشارهٔ نگاه خبرت میکنم.
مثل این که جلسه یادمانی از عزیز از دسترفتهٔ اخیر، مریم میرزاخانی، نیز هست. بیشتر افراد شعر دیگران را میخوانند از حافظ و مولوی گرفته تا اخوان و بیژن نجدی. مرد جوانی که شلوارک پایش است از حفظ شعر گرگهای اخوان را میخواند و بعد شعر خوشبختی نجدی را. و چقدر شنیدن «چقدر داشتن صابون، آب و طناب و رختِ چرک خوشبختیست» خوشبختیست. هادی پشت میکروفون میگوید این بندهٔ خدا حافظهٔ عجیبی دارد. الان اگر ازش بپرسی شمارهٔ هشت بلغارستان در جام ۹۴ که بود میگوید. من ناخودآگاه بلند میگویم «استویچکوف». کل جلسه میرود روی هوا. چند نفر بعد، مرد مسنی میآید و ترانهای میخواند با وزن شلختهای که قافیه و عروضش با هم پیوند خورده است. مضمون این است که خدایا چرا به جای مریم میرزاخانی، جانِ آن خانمی که در پارک سوئیس بیحجاب شد را نمیگیری (اشاره به یکی از مجریان تلویزیون که همان موقعها عکسهای بیحجابش رو شده بود)، چرا جانِ جنتی را نمیگیری، چرا جانِ بعضیها را نمیگیری… واژهٔ بعضیها را با کنایه و تأکید میگوید.
به شعری که مردد هستم بخوانم یا نخوانم نگاه میکنم. من هیچ وقت اهل ریش گذاشتن نبودم و به تهریشی قناعت میکردم. بعد از عمل آپاندیس، دیدم ریشم بلند شده همینجوری بار خورد و نگهش داشتم. با این همه ریش بروم وسط این جمع چه بخوانم؟ کلاً در همهٔ عمر شعر نوشتنم دو بار تلاش کردم در جمع بزرگ شعر بخوانم. یک بار پانزدهسالگی در جلسهٔ یادبود اخوان ثالث در شهر کلارآباد بود که مرا برای شعر خواندن صدا نکردند هیچ، حتی آن هدیهای که به همه کسانی که شعر فرستاده بودند دادند به من ندادند. دلم شکست؟ نه؛ توی دلم فحش دادم به مجموعهای که به جای تشویق یک نوجوان به شعر، احتمالاً به خاطر بیرون زدن غزل از وزن عروضی آدم حسابش نکردند. هنوز بخشهایی از شعر را یادم است: «آرزوها بر باد آدمک بیتاب است… زاغک شهر ندارد ترسی ز مترسک دیگر/دزدی و کذب کنون بر سعادت باب است». دومین بار در جلسهٔ یادبود قیصر امینپور در دانشگاه علم و صنعت بود که شعری گفته بودم فردای روز فوت قیصر با این مطلع که «یک شب که مرگ بر انسان چکید و رفت/از قلههای قاف به نامت رسید و رفت». تابستان ۸۶ که به دفتر خانهٔ شاعران برای کلاسهای قیصر زنگ زدم گفتند ظرفیت تکمیل است و انشاءالله تابستان سال بعد. زندگی قیصر پاییز همان سال به نقطهٔ آخر رسید و یکی از حسرتهایم همین تعلل در ثبتنام کلاس بود. آن موقع تنها نسخهای که از شعر داشتم در نشریهٔ خودمان که به مناسبت فوت قیصر درست کرده بودیم، چاپ شده بود. همان نشریه را دادم به متصدی جمع کردن شعرها. همه شعر خواندند. کار به جایی رسید بعضیها را دوباره صدا کردند برای بار دوم شعر بخوانند ولی به من نرسید. از آمفیتئاتر بهرامی دانشگاه که بیرون زدم، دیدم علیرضا احمدینژاد (پسر رئیسجمهور وقت!)، که مرامی و از سر قحطالرجالی ایستاده بود پای دخل همان نشریهها، گفت یکی از همین متصدیها آمد و گازانبری کل مجلههای روی میز را جمع کرد و نشانمان داد این جا جای این حرفها نیست. دلم شکست؟ نه؛ توی دلم به ادعای آزادی بیان دوستان خندیدم.
این بار دلم را به دریا زدم که شعر بخوانم. بعد از پانزده سال شعر گفتن تفننی قرار بود میان جمع شعر بخوانم. میکروفن را از هادی میگیرم. میگویم «بازی نابرابر است. دوستان شعر حافظ و سعدی خواندند، من چه دارم بخوانم؟». به جمع نگاه میکنم. عادتم است موقع صحبت به دو سه نفر ردیف اول نگاه کنم که حداقل بدانم چند نفر به حرفهایم گوش میدهند. ردیف اول، دو سه خانم مینیژوپی نشستهاند. شروع میکنم به خواندن بعد از بسم الله.
«اگر آغوش تو ای ماه به دریا نرسد
قسمات میدهم امروز به فردا نرسد
ترسم آن است نیایی و بخشکد دریا
بوسهات بر لب این ساحل تنها نرسد
جنگل سرخوش از سوسوی صدها شبتاب
غرق غفلت بشود، نور به افرا نرسد
تو بیا و قدمی بر سر باران بگذار
حیف باشد که درختی به تماشا نرسد
سیزده شب همه ماه از پی ماه آمده است
به یقین آمدنی هست به حاشا نرسد
چه شبی هست شب چهارده چشم به راه
به بلندای زمانش شب یلدا نرسد
گفته بودی که میآیی به همین زودیها
آنقدر زود بیا روز مبادا نرسد
پیر شد رود به رؤیای لبت بر لب خود
مرد مرداب و به فردای تو حتی نرسد
کار هر روز جهان روز مبادا شده است
قصهٔ آمدن ای کاش به اما نرسد»
بعد از من چند نفر دیگر میخوانند. یکیشان که معلوم است از بقیه حسابی شاعرتر است و حق آب و گل دارد، شعری طنز از خودش میخواند در مورد امتحان ریاضی یک دانشگاه شریف. کل جلسه را به خنده میاندازد و پایان شعرش با پایان جلسه یکی میشود. قبل از این که از سالن بروم بیرون، خانمی محجبه که فقط یکی مثل خودش در جمع دیده میشود به سراغم میآید و میپرسد شعرم را جایی گذاشتهام یا نه. میگویم نه. وبلاگ دارم ولی دیر به دیر شعر میگذارم و بعضی وقتها هیچ وقت شعرهایم را نمیگذارم. نمیگویم در این زمانه که حافظ و سعدی هم خریدار ندارد، شعرهای من سیری چند؟ فردایش که محمد خوشپندار را میبینم میگوید «این که گفتی برای امام زمان بود دیگر؟» میخندم فقط. از احوالات آقای شاعری که در مورد مریم میرزاخانی با خدا حرف زد کلی غرناله میکند که اینها شعر را با شعار اشتباه گرفتهاند و از این حرفها.
اولین دیدار با بلوطهای منلوپارک
بهار ۲۰۱۷ ایمیلی از فیسبوک آمده بود برای دیدن محل جدید شرکت فیسبوک در شهر سیاتل با پشتیبانی مالی و اقامت دوروزهٔ رایگان. به خاطر بچهداری و مشکلاتش درخواست را رد کردم. این بار ایمیلی از فیسبوک برایم آمده است که دعوت شدهام به مراسم معرفی فیسبوک به دانشجوهای دکتری. این بار در نیویورک. به قاعدهٔ سنگ مفت گنجشک مفت به ایمیل جواب میدهم و مینویسم که الان در کالیفرنیا و نزدیک ساختمان مرکزی فیسبوک هستم. دعوتنامهٔ جدیدی برایم میآید برای ساختمان منلوپارک فیسبوک. این دعوتنامه را برای همسرم هم میفرستم. من و همسرم همراه با علیکوچولو به ساختمان فیسبوک میرویم.
از سانیویل تا منلوپارک از مسیر ۱۰۱ (وان او وان) راهی میشویم. نزدیک فیسبوک بر و بیابان است، و راهبندان. انگار که نزدیک پادگان شده باشی، نگهبانان جلیقهزرد راهنمایی میکنند خودورها را برای یافتن مسیر درست. ساختمانهای چهارطبقهٔ قدیمی که هر کدامشان رنگ متفاوتی دارد، یکی آبی، یکی زرد و یکی سرخ. وارد ساختمان میشویم و بعد از پذیرایی در حیاط خلوت ساختمان به سمت سالن همایش میرویم. چند نفر از متخصصین و کارمندان فیسبوک پژوهشهای اکنون فیسبوک را توضیح میدهند. از جمله خانمی که سالها مسئول دارپا بود (آژانس پژوهشهای پیشرفتهٔ دفاعی، یکی از مهمترین سرمایهگذاران تحقیقات دانشگاهی آمریکا). به خاطر آرام کردن علی به بیرون از همایش میروم. روی دیوارهای راهرو عکسهای مختلفی است که ظاهراً نشاندهندهٔ تأثیر فیسبوک در عالم است. عکسی از ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ هم میان پوسترهاست. پایینش توضیحی نوشتهاند که فیسبوک به عنوان یک زیرساخت شبکهٔ اجتماعی باعث هماهنگی و همدلی ایرانیان شده است.
ضرب داخلی
قرار است طبق قرارداد یک هفته را مرخصی باشم که به خاطر تمام نشدن پروژه با وجود چشمدرد آن هفته را نیز کار میکنم، حتی روزهای آخر هفتهاش را. مدیر یکی از تیمها میآید سراغم و قول میگیرد که اگر بتوانم در ظرف سه ماه دفاع کنم، همین الان حاضر است بهم پیشنهاد کار بدهد. میگویم بعید است به این سرعت همه چیز جفت و جور شود.
محمد خوشپندار میگوید تیمشان دنبال کارمند برای سال بعد است. قرار است با پیرمردی که توی تیمشان حق آب و گل دارد مصاحبه کنم. میگوید پیرمرد اهل یادگیری ماشینی است و بهتر است اندکی آماده کنم خودم را. شب قبل از مصاحبه نگاهی به یکی از کتابهای درسی میاندازم ولی بعد از دوازده ساعت کار پرفشار با چشمدرد، دیگر حوصلهٔ خواندن دقیق ندارم. بدون هیچ آمادگی قبلی میروم پیش پیرمرد. وارد اتاق پیرمرد میشوم. موهای تمام سفید و ریش از تهتراشیده. پولیورش را شال کرده است روی گردنش. لهجهاش روسی است از نوع غلیظش. سخت بعضی از کلماتش را میفهمم.
«خب یک سؤال دارم از تو. هدفت از زندگی چیست؟»
انتظار چنین سؤالی را نداشتم. مِن و مِن میکنم: «وقتی موقع مرگم فرابرسد حس کنم از گذشتهام پشیمان نیستم.»
«هوم! چه جواب عمیقی. خب بگو ببینم، چقدر مطالعهٔ علمی داری؟»
«مقاله زیاد میخوانم.»
«مقاله نه. علم. ریاضی. فیزیک.»
«ادبیات و مخصوصاً شعر زیاد میخوانم.»
این جور حرفها در فرهنگ آمریکایی معنایش باحال بودن طرف است ولی این آقا ظاهراً هنوز هیچ اثری از فرهنگ آمریکایی را در خودش نهادینه نکرده است.
«فردوسی و سعدی؟»
نگاه پرسشگرم را که میبیند توضیح میدهد مادربزرگش تاجیک بود و تا ششسالگیاش که پیششان بود گاهی برایشان شاهنامه میخواند ولی الان چیزی از فارسی بلد نیست.
«در رزومهات نوشتهای یاهو بودی. من هم چند سالی در یاهو کار کردهام. بگو ببینم، حُسن مایکروسافت نسبت به یاهو چیست؟»
نمیگویم آخر این چه وضعی است که کسی که مرا استخدام کرده حتی دیگر ایمیلش کار نمیکند و معلوم نیست با چه کسی برای مصاحبه صحبت کنم. نمیگویم این ویندوز آشغال دیگر چه صیغهای است. نمیگویم چرا برنامههای شرکت در یک جا مجتمع نیست. میگویم از آزادی عمل در مایکروسافت.
«در رزومهات نوشته شده جزو رتبههای بالای ریاضی و فیزیک بودهای. خب آقای رتبهٔ بالای ریاضی و فیزیک، برو پای تخته تعریف رسمی ضرب داخلی را بنویس.»
ضرب داخلی را به صورت ضرب عنصر به عنصر مینویسم. بله؛ میشود آدم سال آخر دکتری مهندسی باشد و هر روز با ابزارهای ضرب بردار و ماتریس کار کند ولی در اضطراب گند بزند. عرق زیادی کردهام. صورتم خیس عرق شده است. چرا بدون تمرین حاضر به مصاحبه شدم؟ ضرب داخلی را دوم دبیرستان خواندم یا سوم دبیرستان؟ کووید ۲۰۱۹ به آقای ثابتمقدم معلم جبر سوم دبیرستان مهلت نداد که بفهمد دانشآموز سوگلی کلاسش در سال ۲۰۱۷ در قلب آمریکا بلد نیست ضرب داخلی را بنویسد.
به من توضیح میدهد که چه غلطی کردهام و نمایش درست ضرب داخلی را مینویسد: «حالا بردار A را در خودش ضرب کن.»
مینویسم.
«چه میشود؟»
«نُرمِ دوم.»
«آفرین. به چه درد میخورد؟»
«به درد تنظیم مدل بهینهسازی.»
«آفرین! شبیه چیست؟»
«توزیع گوسی.»
«آفرین! آفرین! چرا؟»
«چون… چون…»
«آدم باهوشی هستی ولی باید بیشتر با ریاضیات مأنوس باشی.» شروع به توضیح میدهد در مورد دایرهٔ نرم دو و شباهتش با فلان توزیع و قس علی هذا. تشکر میکنم و میروم.
قضیه را که به محمد میگویم بدجوری کفری میشود. مدرک کارشناسی محمد ریاضی محض از دانشگاه شریف است ولی خودش نیز قربانی رفتار پیرمرد شده است. دل خوشی از پیرمرد و رفتارهایش ندارد. ظاهراً عادت پیرمرد است که فضل گذشتهاش که ریاضیات بوده را به رخ جوانهایی مثل ما بکشد که در هوش مصنوعی و عوالم کاربردی غرقیم. اولین کاری که میکنم یک کتاب یادگیری ماشینی به قیمت هشتاد دلار سفارش میدهم که تا برسم نیویورک، برسد درِ خانه. معلوم نیست در مصاحبههای آینده چه جور سؤالاتی پرسیده شود. امیدوارم استاد راهنمایم پول کتاب را پرداخت کند.
بازگشت
دیگر موقع برگشت فرارسیده است. سیزده هفته حضور در کالیفرنیا هر چه که بود گذشت. حالا با چشمانی آزرده که رو به بهتر شدن است به نیویورک میرسم. به خانه که میرسم جسیکا همسایهٔ همکلاسی کلید خانه را به من میرساند. فقط یکی است؛ نه دو تا. وارد خانه که میشوم میبینم همه چیز بههمریخته است. به جای سشوار ما، سشوار دیگری قرار دارد. طوری مبلها به گوشهٔ هال رانده شدهاند که معلوم است خانه برای مهمانیهای پرجمعیت استفاده شده است. توی کشوی میز تحریر بستهٔ قرص مستعمل وجود دارد. نام قرصها را از سر کنجکاوی جستجو میکنم. خوب... خوب... این که فقط برای جلوگیری از بارداری نیست. کاربردهای دیگری برای خانمها دارد حتماً. و چندین کاغذ تبلیغی وسایل بچه برای اسم زنی که پس از جستجو متوجه میشوم او هم ایرلندی است.
صدای زنگ تلفن میآید. رفیقی که خودروام دستش بود زنگ زده است. میگوید همین الان در اتوبان اطراف شهر پرینستون (شهر دانشگاهی در فاصلهٔ یکساعتی نیویورک) تایری بیصاحب افتاده است و کلی خودرو از جمله خودروی من به آن برخورد داشتهاند. ظاهراً جلوبندی بدجوری ضربه خورده است. ماندهام به این همزمانی بخندم یا نه. علی کوچولو وضع بههمریختهٔ خانه را دوست دارد و بلند برای خودش آواز میخواند. از رفتار علی خندهام میگیرد. از رفیقم میخواهم فردا خودرو را بیاورد ببینم چه مرگش است.
پیش دربان ساختمان میروم. میگوید از این که برگشتهایم خیلی خوشحال است. ظاهراً این مستأجرهای موقت بدجوری با اعصابش بازی کردهاند. صبحی پیش دراگوس مدیر ساختمان میروم. شاکی است از دست مستأجرهای من. میپرسد آخر فهمیدی چند نفر بودند؟ فقط معذرتخواهی میکنم. مرا میبرد به سمت اتاقک کلیدسازی زیرزمین و برایم یک نسخه از کلید میسازد.
رفیقم با خودرو سر میرسد. به سه مکانیک نشانش داده است. هیچ کدام حاضر نیستند با جلوبندیای که از بازار میشود ۱۵۰ دلار خرید کار کنند. میگویند خودشان قطعه میخرند و در ارزانترین حالت هزار دلار خرج دارد. بیمه از پانصد دلار به بعد را پوشش میدهد و احتمالاً از دورهٔ بعدی به جرم نکردهٔ سابقهٔ تصادف هزینهٔ بیمه را افزایش میدهد. خودرو را به مکانیک محل نشان میدهم. میگوید اندکی فرورفتگی جلوبندی هیچ تأثیری در کارکرد خودرو ندارد. مورچه چی است که کلهپاچهاش چه باشد. بیخیالش میشوم و به زیست با خودرو در همین حالت ادامه میدهم.
به دنبال شغل
کارآموزی تمام شده است ولی نه آنطوری که دلم میخواسته است. دوست داشتم غیر از مقالهای که قرار است بنویسم کار مهمتری کرده باشم. تلاش هم کردم ولی آنطور که میخواستم نشد و یادگار تلاشم شد چشمهای دردمند. حتی سعی کردم با تیمهای تمامپژوهشی مایکروسافت صحبت کنم. با دو سه نفرشان حرف زدم ولی بوی الرحمن تیمشان بلند شده بود. نصفشان از مایکروسافت رفته بودند و اکثراً به گوگل پیوستند. مایکروسافت از نظر سرمایهگذاری بر روی کار پژوهشی مثل گذشته نیست و بیشتر روی زمینههای کاملاً کاربردی وقت میگذارد. به نظر میرسد از همین تیمی که کارآموزشان بودم میتوانم پیشنهاد کار بگیرم.
دو سه هفته بعد از اتمام کارآموزی، منشی مایکروسافت تماس میگیرد برای مصاحبه با دو تیم. تیم اولی همان تیم پیرمرد است. دیگر میدانم که باید تمرین کرد و وارد مصاحبه شد. قرار است به خاطر آن که مایکروسافت را از نزدیک دیدهام و کارآموزشان بودهام و ظاهراً امتیاز خیلی مثبتی گرفتهام، فقط تلفنی مصاحبه داشته باشم. سه مصاحبهٔ تلفنی اولیاش برنامهنویسی است. اولین مصاحبهکننده مردی چینی است که چهار سال سابقهٔ کار در مایکروسافت دارد. نامردی نمیکند و سؤال دشواری میپرسد. هر وقت در جواب دادن گیر میکنم، بلند میخندد. خندهاش روی اعصابم رفته است. یک جورهایی نهایت بیادبی است رفتارش. سؤالی سخت را از بانک سؤال دربیاوری و جوابش را به قاعدهٔ معما چو حل گشت آسان شود بدانی، بعد به یکی که از پشت تلفن دارد هم فکر میکند هم حرف میزند بخندی. به اینها یاد ندادهاند وقتی کسی را داری میآزمایی آن هم شفاهی، آن هم پشت تلفن، نباید خندید؟ مصاحبهٔ بعدی مدیر تیم است که سؤالهای ریاضی میپرسد. این یکی را خوب آمادهام ولی هنوز نه آنقدری که بتوانم به همهٔ سؤالها جواب بدهم. سؤالها مثل سؤالهای پیرمرد روس جنبهٔ حفظی دارد؛ مثلاً فلان پارامتر مدل اسویام چیست؟ فرق بایاس (سوگیری) و واریانس (پراش) چیست؟ و از این جور سؤالها که کافی است جزوهٔ کوتاه یادگیری ماشینی را بخوانی تا راحت از پس این مصاحبهها بربیایی. آخرین مصاحبه مدیر بالادست تیم است که او هم سؤال برنامهنویسی میپرسد و وقتی میبیند طبق معمول اولش گیر کردهام نمیخندد و صبر میکند به جواب برسم. این دور از مصاحبهها تمام میشود. مثل این که چند ساعت آمادهسازی کافی نیست و باید برای مصاحبههای جاهای دیگر حسابی وقت بگذارم. حالا نوبت به مصاحبه با تیمی است که همان جا کارآموز بودهام. اولین مصاحبهگر، مایکل پژوهشگر آلمانی پرسابقهٔ تیم، ایمیل میفرستد و میگوید مصاحبهنکرده قبولم دارد و نیازی به مصاحبه نیست. دومی پارتا مربی کارآموزیام است و همان اول بسمالله میگوید مصاحبه را ولش کن، اصل حالت چطور است؟ دو هفته بعد منشی تماس میگیرد و میگوید قرار است تا چند هفتهٔ آینده متن قرارداد از طرف تیمی که کارآموزشان بودم به دستم برسد. دیگر به آن هدفی که میخواستم رسیدهام. داشتن یک پیشنهاد کار یعنی میشود به شرکتهای دیگر فشار آورد و به عجلهشان انداخت. و همزمان غصهٔ این را نخورد که بیشغل میمانم.
گزینهها را بالا و پایین میکنم و میرسم به این فهرست: گوگل، آمازون، فیسبوک، آیبیام، مؤسسهٔ هوش مصنوعی آلن، بلومبرگ، و گرامرلی. وقت زیادی برای جواب دادن به مایکروسافت ندارم. شاید دو ماه. وسط اینها، استاد راهنمایم از من خواسته است تدریسیار درسش بشوم. چون بعد از دو سال کار در گوگل به دانشگاه برگشته است، هیچ کسی غیر از من این درس را با او نگذرانده است و باید در تدریس کمکش کنم. مادرم به ایران برمیگردد و کارهای درسی همسرم هم شروع میشود. ترم شلوغتر از آنی است که بتوانم تمرکز درست و حسابی داشته باشم: تدریس، بچهداری، مصاحبه، و اندکی رسیدن به کارهای نهایی دکتری. برنامهام این میشود که این سه ماه را هر طور که شده بگذارنم و ترم بعدی را به نوشتن پایاننامه اختصاص بدهم.
گذرنامهٔ ایرانی
یادم میافتد مدیر یکی از بخشهای تیم الکسای آمازون در بوستون اواخر تابستان از لینکداین پیام زده بود. جوابش را میدهم و میگویم آمادهام. همزمان به پژوهشگری که موقع کارآموزیام در یاهو، کارمند یاهو بود و حالا کارمند آمازون ایمیل میفرستم. درگوشی میگوید که تلاش بیهوده نکنم چرا که آمازون شهروندهای ایرانی بدون گرینکارت را استخدام نمیکند. منشی آمازون ایمیل میفرستد. دوباره به قاعدهٔ سنگ مفت، گنجشک مفت جوابش را میدهم و فرمها را پر میکنم. جاییاش در مورد ملیتم میپرسد و جواب معلوم است. فردای جواب، منشی ایمیل میفرستد و میگوید متأسفانه من رد شدهام. معلوم است رد شدن بدون مصاحبه یعنی چه. ولی دلم میخواهد اعترافکی برای روز مبادا از او بگیرم. میپرسم که آیا به دلیل ملیتم است. قاعدتاً عاقلتر از آنی است که راستش را بگوید یا حتی دروغ بگوید، آن هم به صورت مکتوب. معذرتخواهی میکند بابت آن که اجازه ندارد دلیلش را بگوید.
برای استخدام در آیبیام، به سارا همدانشکدهای سابقم ایمیل میزنم. از آن یهودیهای دوآتشه است که موقع دکتری سه تا بچه داشت، همیشه کلاهگیس سرش میکرد که موهایش معلوم نباشد ولی مثل خیلی دیگر از یهودیهایی که توی محلهمان دیده بودم، برهنه بودن پاهایش برایش خط قرمز نبود. زیاد هم اهل صحبت با این و آن نبود و باید کلی توی ایمیل خودم را معرفی میکردم تا مرا بشناسد. قول داد مرا به تیمش معرفی کند. در مورد استخدام ایرانیها پرسیدم و گفت موردی ندارد. معلوم بود درست و حسابی در مورد این یکی هم نمیداند. ولی باز به حساب انشاءالله گربه است فرمهای ثبتنامی را پر کردم ولی هیچ جوابی از هیچ جا نگرفتم.
حالا از بین گزینههایم دو گزینه به صورت طبیعی حذف شدهاند: آمازون و آیبیام. مانده است بقیهٔ گزینهها. دیگر موقع ورکشیدن پاشنههاست.
پینوشت
این نامه یادگاری من از مربی مایکروسافتم است. او که موقع جوانیاش بللبز بود از خاطرهٔ بازنشستگی موهان سوندی، مخترع برداشتن اکو (پژواک) از صدای تلفن، میگفت. بللبز از نقطهای به بعد تصمیم میگیرد دیگر به پژوهش اهمیت زیادی ندهد. موهان که از وضعیت ناراضی است بستهٔ بازنشستگیاش را دریافت و امضا میکند. این دانشمند دو سال پیش از دنیا رفته است. عکس در نمایشگر وبلاگ بدشکل نشان داده شده است. ولی اگر اصل عکس را دریافت کنید قابل خواندن است. ناگفته پیداست که حال و حوصلهٔ ترجمهٔ متن را ندارم :)
سلام برادر
مثل همیشه و همون همیشگی:)