وقتی که از امتحان رانندگی برمی‌گشتم، از راننده‌ای که ما را می‌رساند پرسیدم: کلاس‌های اتوبان ساعتی چقدر است؟ گفت که یک ساعت و نیم ۷۵ دلار ولی به تو توصیه می‌کنم به جای این کارها بروی و خودت خودرو کرایه کنی و بزنی به دل جاده. این طوری هم ترست می‌ریزد و هم بهتر یاد می‌گیری. ما هم با اعتماد به نفسی که از توصیه‌اش گرفتیم، رفتیم پی این که چه طوری می‌شود خودرو کرایه کرد. فهمیدم که دو راه اصلی وجود دارد: یکی کرایهٔ روزانهٔ خودرو از شرکت‌های کرایه‌ای که معمولاً ارزان‌هایش در فرودگاه‌ها هستند و دیگری کرایهٔ ساعتی خودرو از شرکتی به اسم زیپ‌کار. معمولاً در هر محله‌ای چندین پارکینگ هست که توی این پارکینگ‌ها بخشی‌اش متعلق است به زیپ‌کار. فرایندش هم این طوری است که اول باید عضو شوی و عضویت سالانه بدهی (سالی ۶۰ دلار و البته سالی ۱۵ دلار با تخفیف دانشجویی). بعدش یک کارت هوشمند بهت می‌دهند. هر وقت خواستی خودرویی کرایه کنی، به سایتشان سر می‌زنی و یا از روی برنامه‌ای که روی گوشی نصب می‌کنی، مکان و زمان را معین می‌کنی. جا به جا قیمت متفاوت است ولی برای نیویورک که گران‌ترین است، بعد از مالیات می‌شود چیزی حدودی ساعتی ۱۷ تا ۲۰ دلار برای خودروهای سواری معمولی مثل تویوتا کمری یا فولکس گلف. قاعده‌اش هم این که اگر از یک حد مایل کمتر باشد، هزینهٔ‌ بنزین را هم نیاز نیست مشتری بدهد. حتی اگر وسط کار بنزین ته کشید، کارت بانکی پشت آینهٔ راننده است که می‌تواند از آن برای بنزین زدن استفاده کند. جزئیات دیگری هم دارد مثل این که از ساعت شش و نیم عصر تا هشت صبح فردایش، به خاطر این که تعداد مشتری‌ها کمتر می‌شود، هزینهٔ ساعتی پایین می‌آید و می‌شود یک‌سره خودرو را به قیمت حدود پنجاه دلار کرایه کرد (البته در شهرهای دیگر قیمت به مراتب پایین‌تر است). برای همهٔ این‌ها نیاز به کارت عضویت است. این کارت عضویت در واقع کلید در خودرو است. آن را روی تراشهٔ الکترونیکی که روی شیشه نصب شده است قرار می‌دهیم و در خودرو باز می‌شود. برای پس دادن خودرو هم باید آن را به خودرو بزنیم به نشانهٔ آخرین لحظهٔ وداع با خودرو. اگر هم تأخیر ایجاد شود، آن قدری جریمه‌اش هست که کسی جرأت تأخیر به ذهنش خطور کند.

روند استفاده از کرایه‌ای‌های روزانه متفاوت است. برای پیدا کردن خودروهای روزانه، وب‌گاه‌هایی مثل kayak.com و expedia.com برای پیدا کردن خودروهای مختلف از شرکت‌های مختلف به کار می‌آیند؛ گرچه همین وب‌گاه‌ها را می‌شود برای پیدا کردن هواپیما و هتل هم استفاده کرد چون کارشان و درآمدشان از طریق هم جوش دادن بلیط‌های هواپیمایی،‌ ثبت اتاق هتل و کرایهٔ خودرو است. تا دلتان بخواهد هم شرکت کرایهٔ خودرو هست مثل Avis، Budget، Alamo، Dollar و از این جور چیزها. البته ته تهش سه شرکت هم به زور نمی‌شوند. مثلاً‌ Avis و ‌Budget یک صاحب دارد و Avis گران‌تر و خدماتش بهتر است و آن یکی کمی ارزان‌تر و خدماتش کمی پایین‌تر. این طوری یک رقابت کاذب ایجاد می‌شود و وقتی ارزان را می‌خری حس می‌کنی سود کردی و گران‌فروش را به سزایش رساندی. حتی زیپ‌کار (ZipCar) متعلق به ایویس (Avis) هست. حالا پیدا کنید پرتقال‌فروش را.

بماند، دیدیم که ما این قدر فرصت (بخوانید جرأت) سفر جاده‌ای که نداریم. برویم و همین زیپ‌کار را عضو شویم. رفتم توی سایتشان که عضو شوم، به من ایمیل فرستادند که چون گواهینامه‌ات کمتر از یک سال عمر دارد، به من عضویت نمی‌دهند. من هم کم نیاوردم و از گواهینامهٔ ایرانی‌ام عکس گرفتم و با ترجمهٔ خودمانی برایشان فرستادم. خلاصه این که تا کارت عضویت به ما برسد، چند هفته‌ای طول کشید.

 

سفر به دیار انیشتین

لابد آلبرت انیشتین را می‌شناسید. همان که به گواه متون مستند کاربران تلگرام و وایبر و فیس‌بوک در مورد همه چیز افاضه کرده است، از کورش کبیر بگیر تا پلنگ ایرانی و روش موفقیت و دین اسلام و حقوق زنان. و البته ایشان دوستی و مراودهٔ فکری نزدیکی با دکتر علی شریعتی دارند. این آقای انیشتین، استاد دانشگاه پرینستون بوده. حالا این چه ربطی به بحث سفر جاده‌ای ما داشته؟ خب، وقتی که از کرایهٔ خودرو ناامید شدیم، ناچار در تعطیلات کریسمس ۲۰۱۵، به جای رانندگی، به همان سبک قدیمی خودمان، نقشه را گشودیم و پونز را به صورت تصادفی انداختیم روهای جاهایی که تا حالا ندیده‌ایم. خب، کجا بهتر از دیار انیشتین و جان نش (همان که زندگی‌اش شد فیلم «ذهن زیبا»، اقتصاددان معروف که البته بعد از سفر ما مبدل شد به اقتصاددادن مرحوم). پرینستون شهری است کوچک در قسمت جنوبی ایالت نیوجرسی و سمت جنوب غربی شهر نیویورک. برای رفتن به آنجا باید از ایستگاه پن نیویورک قطار بین شهری سوار شویم و برسیم به شهر پرینستون و از آنجا با اتوبوس برویم به سمت دانشگاه پرینستون. قطار بین شهری چیزی است توی مایه‌های همین قطار تهران-کرج. با این تفاوت که قیمتش پرمایه‌تر است. هر بلیط تا پرینستون نفری ۱۵ دلار و دو نفر رفت و برگشت شصت دلار. راهش هم کم طولانی نیست. خود مسیر قطار یک ساعت و نیمی می‌شود. آن قدر که حوصله‌ام را عقده‌ای‌بازی هیث‌کلیف شخصیت منفی رمان «بلندی‌های بادگیر» امیلی برونته سرآورد. اولش که به شهر رسیدیم، نمی‌دانستیم باید چه کنیم. رسیده بودیم به فضای دانشگاه. دانشگاهی وسط شهری کوچک. شهری که صدای بوق و سر و صدا و راه‌بندان نداشت. دانشگاهی که ساختمان‌هایش به همه چیز می‌مانست غیر از دانشگاه. ساختمان‌های قدیمی و یکی در میان کلیسا، بی‌که نشانی از نشانی دانشکده‌ای باشد. این سبک تعمدی شکل خاصی به فضای دانشگاه داده است. این طوری که حس می‌کنی تالاپی افتاده‌ای در قرن نوزدهم و فضای روشنفکری آن زمان. آن‌قدری همه چیز به سبک کهنه نگاه داشته شده است که لابد کارگردان فیلم «ذهن زیبا» دردسر زیادی برای طراحی صحنه نکشیده است. در این شهر، تقریباً غیر از دانشگاه اتفاق مهم دیگری وجود ندارد مگر باغ‌های میوه و آهوهایی که گاهی از حاشیهٔ شهر هوش شهر می‌کنند. یک خیابان اصلی دارد با چند مغازه و رستوران و همین و بس. سر و ته شهر را می‌شود پیاده گز کرد.

 

عکس‌هایی از پرینستون و فضای اطراف و داخل دانشگاه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم به راه

این هوس رانندگی کردن دست از سرم برنمی‌دارد. مگر می‌شود این جاده‌های پت و پهن وسط جنگل و کنار رودخانه و کوه را بی‌خیال شد؟ بالاخره می‌روم سراغ سایت کایاک تا خودرویی پیدا کنم. برای یکی از روزهای آخر هفته، از شرکت دالر یا همان دلار (Dollar) یک خودروی اقتصادی (اکونومی) را انتخاب می‌کنم از شهر جرسی‌سیتی (آن طرف آب نیویورک در ایالت نیوجرسی). این اصطلاح خودروی اقتصادی برای خودروهای ارزان کم‌مصرف و کوچک مثل هیوندای اکسنت و تویوتا یاریس و فورد فوکس است. قیمت اولیه شده ۴۸ دلار ولی باید پول بیمهٔ شخص ثالث را بدهم. که همه با هم شده حدود ۷۰ دلار. بیمهٔ‌ بدنه را کارت اعتباری بانکی تضمین می‌کند. یعنی این که اگر بدنهٔ‌ خودرو آسیب دید، بانک تضمین می‌دهد که جبرانش کند. صبح می‌رویم به سمت بازار مرکزی محلهٔ نیوپورت شهر جرسی‌سیتی. دفتر شرکت در پارکینگ بازار است. می‌رویم و چند برگه را امضا می‌کنیم. از من می‌پرسد که آیا بیمهٔ بدنه می‌خواهم یا نه. می‌گویم نه. می‌گوید اگر یک وقت تصادف کردی آن وقت باید خودت بروی بانک و پیگیر باشی ولی اگر ما بیمه‌ات کنیم دیگر نیازی نیست. می‌گویم نمی‌خواهم. بعد می‌پرسد که آیا ایزی‌پس )EZ-Pass) می‌خواهم یا نه. می‌گویم نه. ایزی‌پسش می‌شود بیست دلار. بگذارید بگویم این ایزی‌پس چیست. یک دستگاه کوچک است که به شیشهٔ‌ جلوی خودرو می‌چسبانند که موقع گذشتن از عوارضی بدون توقف رد شود و از حساب بانکی راننده کم شود. این طوری حتی قیمت عوارضی چند درصدی ارزان‌تر می‌شود. با این وجود بعضی‌ها که خوش ندارند از حساب‌های بانکی‌شان زیاد استفاده کنند، هنوز به همان سبک عوارض نقدی بسنده کرده‌اند. این دستگاه ایزی‌پس خودش بیست و پنج دلار می‌ارزد ولی این شرکت محترم برای هر روز کرایه‌اش بیست دلار از ما طلب می‌کرد. ما هم با خودمان گفتیم که قرار است برویم رانندگی‌بازی و به نقشهٔ جی‌پی‌اس گوگل می‌گوییم که ما را از جایی که عوارضی دارد رد نکند. خلاصه خودرو را تحویل‌مان می‌دهد. یک نیسان آبی! نه مثل آن نیسانی که در جاده‌های ما حق پدری به گردن همه دارد، نه. یک نیسان ورسای آبی مدل ۲۰۱۴.

متأسفانه عکس مناسبی از خودرویی که کرایه کردم نداشتم ولی دقیقاً همین شکلی بود

 

 

احتمالاً برایتان سؤال ایجاد بشود که چرا خودروی نو کرایه می‌دهند. آن طوری که من فهمیده‌ام این شرکت‌ها به صورت عمده با قیمتی پایین‌تر از قیمت بازار از خودروسازها خودرو خریداری می‌کنند و به مدت یک تا دو سال آن را کرایه می‌دهند. بعد همان خودروها را به صورت دست‌دوم می‌فروشند به قیمتی اندکی پایین‌تر از قیمت بازار. این وسط با توجه به این خودروهای نو اروپایی، ژاپنی، کره‌ای و حتی امریکایی در یکی دو سال اول استفاده هیچ وقت نیاز به تعمیر ندارد، احتمال خرج برداشتن این خودروها خیلی پایین می‌آید. از آن طرف خود این شرکت‌های خودروساز مکانیک خودرو دارند و هزینهٔ تعمیر برایشان به مراتب پایین‌تر از معمول می‌شود. بیمهٔ خودرو را هم خودشان بر عهده می‌گیرند و این طوری پول بیمه را از مشتری می‌ستانند و اگر مشکلی پیش بیاید، آن قدر از قِبل خودروهای بی‌مشکل سود به دست آورده‌اند، که آن مشکل به چشم نمی‌آید. این مسأله البته دو سر دارد: سر دیگرش مشتری‌ها هستند. غیر از شهرهای بزرگی مثل نیویورک، در بیشتر شهرهای امریکا حتی اگر خودرو داشته باشی، گاهی اوقات می‌صرفد برای سفرهای طولانی یا سفرهای کاری (که شرکت هزینه‌اش را می‌دهد) خودرو کرایه کنی. این طوری هم می‌شود عطش تنوع‌طلبی را کمی خواباند و البته خودروی نوتر سوار شد. و از طرفی دیگر استهلاک خودروی شخصی می‌آید پایین. بعضی‌ها هستند که خودروی شخصی‌شان قدیمی است و اطمینانی به استفاده درازمدت از آن‌ها نیست و خودروی کرایه‌ای اینجا به کار می‌آید خصوصاً این که با همان بیمه‌ای که خودروی شخصی پوشش داده می‌شود، معمولاً خودروی کرایه‌ای را نیز می‌توان بیمه کرد. و البته‌تر این که در این مملکت خبری از تعمیر وسایل خودرو نیست و همه چیز تعویض است. یعنی اگر به فرض مشکلی برای موتور خودرو پیش بیاید، به احتمال فراوان بیشتر می‌صرفد که یک موتور جدید سوار کنید و هزینهٔ سرسام‌آورش را پرداخت کنید. این طوری می‌شود که بدون طرح‌های جمع‌آوری خودروهای فرسوده، به صورتی طبیعی، خودروهایی که توی خیابان‌ها هستند اکثراً نونوارند و جای خودروهای قدیمی در قبرستان‌های خودروست. بماند بقیه‌اش

سوار خودروی ورسا می‌شویم. خودرویی که به گواه آمار بازار، ارزان‌ترین خودروی نو در بازار امریکاست. قیمت پایهٔ‌ این خودرو با کلاچ چیزی حدود دوازده هزار دلار و با دندهٔ خودکار چیزیست حدود چهارده هزار دلار. اولش می‌زنیم به خیابان‌های معمولی که خیلی زود، حوصله‌مان از چراغ قرمزها سر می‌رود. بعد روانه می‌شویم به سمت بزرگراه به مقصدی وسط ایالت نیوجرسی به تخمین ۴۵ دقیقه. که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. اولش متوجه می‌شویم که ای کاش پایهٔ گوشی تلفن همراه داشتیم تا خودمان بتوانم نقشه را ببینم چون اینجا جاده‌هایش بر خلاف ایران پیچیدگی‌هایی دارد. مثلاً‌ این که مسیرها شماره‌ای هستند و این طوری نیست که نوشته باشد حسن‌آباد پنج کیلومتر و علی‌آباد صد متر دیگر به سمت راست. دوم این که گاهی مسیرهای سمت راست منشعب می‌شوند و اولین اشتباه ممکن است ده دقیقه‌ای مسیر را طولانی کند. سوم آن که اگر به خط سبقت برویم و آن وقت نقشه بگوید که بروید سمت راست، با سرعت بالای بقیهٔ خودروها و البته داشتن چهار تا پنج مسیر، رفتن از چپ‌ترین خط به راست‌ترین خط آن هم برای یک تازه‌راننده در فرصتی چند متری کاری است بس دشوار. این را بگذارید کنار این که اگر شب رانندگی کنید واویلاست. عمدهٔ‌ بزرگراه‌های امریکا ظلمات محض هستند. وظیفهٔ‌ راننده است که هوشیار باشد. و همین هم موجب شده که مثلاً‌ بیمه‌ها برای تصادف با حیوانات و این‌ها هم گزینه دارند. رانندگی امریکایی‌ها هم قاعدتاً مطمئن‌تر از ایرانی‌هاست: کمتر بوق می‌زنند، راهنما بیشتر استفاده می‌کنند ولی تصادفات جاده‌ای کم نیست: سرعت غیرمجاز، رانندگی در مستی و جاده‌های بعضاً غیراستاندارد و پر از چاله چوله‌های بزرگ! فاجعهٔ رانندگی در شهر نیویورک است که بعضی‌ها رسماً یک دستشان روی بوق است و فرمانشان هم چپ و راست جاده را به هم پیوند می‌دهد. با راننده‌های تریلی‌های سنگین هم شوخی نکنید. این بندگان خدا گاهی ۸-۱۰ ساعت یکسره پشت فرمان می‌نشینند و اعصاب درست و حسابی ندارند و وقتی پشت سرت بوق می‌زنند یعنی این که باید بهشان راه بدهی وگرنه از رویت رد می‌شوند. از همه جهت در مورد رانندگی در امریکا حس امنیت بیشتری نسبت به جاده‌های ایران داشتم الا دو چیز: تاریکی مطلق در شب و راننده‌های بی‌اعصاب کامیون‌ها. و البته اگر وسط راه حس کردی که چاله‌ای بزرگ خودروات را تکانی شدید می‌دهد، عصبانی نشوید، چون اگر قرار به عصبانی شدن باشد، با این چاله‌های فراوان و جاده‌ای پر از پستی و بلندی و آسفالت‌های نامرغوب، چیزی از اعصاب آدم باقی نخواهد ماند.

رها کنم این حرف‌ها را. خلاصه مسیر چهل و پنج دقیقه‌ای، یک ساعت و نیم طول کشید. خب حالا این وسط دستمان آمده که یک ساعت و نیم در راه بوده‌ایم و باتری گوشی به تهش رسیده و این خودروی ارزان‌قیمت درگاه یو. اس. بی. شارژ ندارد و باید فندکی شارژر داشت. به همین خاطر هم نصف زمانمان را پناهندهٔ قهوه‌خانهٔ دانکین‌دوناتز (Dunkin Donuts) بشویم تا به بهانهٔ فنجانی قهوه، از برقش استفاده کنیم.

خب این جزئیات به چه کار می‌آید؟ به هیچ کار! بگذارید کمی کلی‌گویی کنم. وابستگی نظام جاده‌ای امریکا به جی. پی. اس. باعث شده که تابلوها گویایی تابلوهای ایران را نداشته باشند. شاید کار ویژه‌ای نباشد این که از تهران بروید به سمت مشهد چون تابلو به اندازهٔ کافی گویا هستند و البته معمولاً اگر مسیر اصلی را بگیرید، همان راه اصلی است ولی اینجا مسیرها شماره‌ای هستند و حتی اگر بروید به حاشیهٔ‌ جاده و از اهالی بپرسید آن‌ها هم اطلاعات زیادی در این مورد ندارند. و دیگر این که نوع و نحوهٔ اعمال قانون راهنمایی و رانندگی اینجا با ایران تفاوت‌هایی دارد که ان‌شاءالله موقع تعریف خاطرهٔ تلخ جریمه شدن، حسابی از خجالتش درمی‌آیم.

 

پی‌نوشت

این بار خیلی پراکنده نوشتم. عذرخواهم. احتمالاً این آخرین باری است که وبلاگم را در دامنهٔ بلاگفا به روز می‌کنم. از بس که گندش را درآوردند. شاید بروم به سلامت وبلاگ بیان با استفاده از ابزار مهاجرت.