قطار
با قطار استانی سمنان به مشهد میرویم. قطار مشکل گرمایش دارد و آنقدر بخاریهایش گرم است که بیشتر مسافران در کوپه را باز گذاشتهاند. از دست گرما، به راهروی قطار پناه میبرم. به مشهد نزدیک شدهایم. شب است و یخبندان ریلها مشهود است. روز قبل قطارهای این مسیر همه از کار افتاده بودند. صدای گفتگوی خانمها از کوپهٔ کناری میآید. سر برمیگردانم، خانم جوانی نشسته است و از این که با همسفرانش آشنا شده، ابراز خشنودی میکند.
«دفعهٔ پیش تو همین ایستگاه، خانمه با چادر محکم دستمو گرفته، میگه از ما حیا نمیکنی، لااقل از امام رضا حیا کن.»
قطار در ایستگاه نگه میدارد. همان خانم جوان است. از تیپش برمیآید دانشجو باشد. تنها کسی است که بیحجاب از قطار در میآید.
حرم
در صحن انقلاب اسلامی راه میروم. معمولاً عکسهای اصلیای که از گنبد طلایی میگیرند، از همین صحن است. این بار اما به خاطر تعویض کفپوش، نیمی از صحن درگیر ساخت و ساز است. پی آنم عکسی بگیرم که متوجه میشوم پشت سرم پیرمردی آرام راه میرود و بلندبلند میگوید:
«امام رضا! میبینی این زنان بیحجاب و بدحجاب بیحیا را؟ خدا لعنتشان کند. اگر هدایت میشوند هدایتشان کن وگرنه نیست و نابودشان کن.»
صدای پیرمرد مرا میبرد به سالها پیش وقتی نوجوان بودم و به حرم رفته بودم. پیرمردی دور ضریح که مثل همیشه پر از جمعیت بود، بلند میگفت: «جوانان از خدا بترسید و گناه نکنید. ریشتان را نتراشید. معصیت دارد.»
بازار
محض خرید سجاده به بازار رضا میرویم. نمیدانم چه صیغهای است که فروشندهها از عابران میخواهند یک لحظه بیایند فلان چیز را امتحان کنند. خب؛ کسی که به این بازار آمده خریدار است و خودش عقلش میرسد کجا برود کجا نرود. کنار مغازهای ایستادهایم. پشت دخل مغازهٔ کناری مرد جوانی است که تا پسرم را میبیند، میگوید: «حاج آقا! بیر دقیقه بیا اینجا.» لابد از ظاهر پسرم به این نتیجه رسیده که مشتریاش آذری است.
پسر شش سالهام خیره شده است و نمیداند چه کند. همسرم بچه را میآورد کنار خودش. راه میافتیم. مرد جوان میگوید: «خانوادهٔ چشمرنگیها خوش آمدید.»
برمیگردم و میگویم: «شما لطفاً کارت را انجام بده، به رنگ چشم ملت کاری نداشته باش.»
همسرم میگوید که بیشتر مغازهداران این گذر چشمچرانند. «مثلاً به این خانم که راه میره نگاه کن. همون که یه کمی شلوارش کوتاهه. همهشون تا چند ثانیه راه رفتنش را دنبال میکنند.»
میگویم این خانم که تیپش خیلی چیز عجیب و غریبی نیست که چشمهای اینها اینقدر پیاش میچرد.
حرم
روز دوم و آخر ماست. باید زود به فرودگاه برسم. توی صحن انقلاب هستم که دوباره همان پیرمرد دیروزی را میبینم. همان جملات روز قبل را مثل ضبط صوت بازگو میکند و همزمان برای تبرک دستهایش را به در صحن میکشد و به صورتش میزند.