فرودگاه امام خمینی برای من تداعی نشدن دارد. همیشه یک جای کار باید بلنگد. این بار متصدی بلیط کارآموز بود و همکارش داشت پا به پا میبردش برای آن که کارش را یاد بگیرد: «برو رو بردینگ، خب… حالا تراول ۲ رو کلیک کن… آهان». بیست دقیقهای کار پنج دقیقهای ما طول کشید اما جلو رفت. بسیاری دیگر از جاها هم کاری که میتوانست جلو برود جلو رفت. در هر فرودگاهی که رفتهام، مسافر خسته باید اول بارش را تحویل هواپیمایی دهد، بعد از گشت امنیتی بگذرد. اما اینجا به هر دلیلی که نمیفهمم، دو سطح امنیتی وجود دارد. اگر میترسند کسی قبل از پرواز بمبی چیزی داشته باشد، خب میتواند قبل از گشت امنیتی، قاطی آن همه آدم که برای بدرقه آمدهاند کارش را بکند.
همه چیز خوب پیش میرود تا آن که مأمور گذرنامه میگوید: «پس عوارض چه؟» میتوانستم غر بزنم که چرا این عوارض لعنتی را جزو بلیط برای شهروندان ایران درج نمیکنند که اینقدر ملت اذیت نشوند. ولی فرصتی برای غر زدن نیست. بخت با من یار است که هنوز کارت ملیها را دارم و کارت بانکیام را برخلاف پارسال در ایران نگذاشتهام: هر جا که رفتهام هواپیمایی موظف است صندلی بچه (کار-سیت) را خودش مشمعپیچ کند اما اینجا باید در صف مشمعپیچی قرار بگیری و پولش را بدهی (هفتاد هزار تومان). به خاطر همان پول، کارتم را دیگر ایران نمیگذارم بماند.
خانواده را جلوی صف میگذارم باشند که دوباره صف نایستیم. میروم به سمت باجهٔ الکترونیکی پرداخت عوارض. اولی را پرداخت میکنم، ۴۰۰ هزار تومان. دومی را. سومی را. و چهارمی: موجودی ناکافی. به برادرخانمم که توی جاده است زنگ میزنم. حالا باید منتظر باشم که بزند به شانهٔ خاکی جاده و پولی به حسابم ریخته شود. روی زمین مینشینم و برای بار چندم شمارهٔ ملیها را با قبض پرداخت تطابق میدهم. چند نفری چند قدم آنطرفتر از من نشستهاند. نمیدانم با چه حیلهای همراهان مسافر باهاشان آمدهاند این ور خط. شاید با گذرنامه نشان دادن. نمیدانم. من با دو بچهٔ خردسال و کلی بار هر چقدر توضیح دادم کسی رضا نداد که این همه بار را چطوری باید دستتنها جابهجا کنم. موقع خداحافظی آن خانواده از هم میشود. زن و مرد همدیگر را بغل میکنند. زن گریهاش گرفته است. مرد میگوید: «غصهاش را نخور. خیلی خوب میکنی داری از اینجا میری. ما هم باید زود بکنیم و بریم. اینجا دیگه جای موندن نیست.» پیامک دریافت پول میرسد. عوارض چهارم را پرداخت میکنم.
تو هواپیما نشستهایم. پسرم ناامید شده از دیدن کارتون: هواپیما قدیمی است و نمایشگرش کارتون پخش نمیکند. روی پایم ولو میشود و میخوابد. توی آسمان که اینترنت ندارم. اما چیزی از حافظهٔ ساوندکلاود مانده است. دکلمهای از شعر گروس عبدالملکیان. به خاطر حجم زیاد نوری که از اطراف میآید و حساسیت مزمن من به نور، همیشه عینک سیاه مخصوص کار روی چشمم هست. شدهام مثل عباس کیارستمی. چه خوب که از پشت این عینک دودی، خانم مسنی که کنارم نشسته، از حالم بیخبر است.
میخواهمت
چنان که همین حالا تکهتکهام کنی
بعد
روحم را میدهم بسوزانند
روحم را بگذار خاک کنند
من استخوانهایم را
از گورستان فراری دادهام
میخواهمت
و از چهار جهت به جنوب میروم
به آنجا
که ماه شک برده بود
به آخرین اتاق آن مسافرخانهی کوچک
به آنجا
که رد حرفهات هنوز
بر لالهی گوشم زخم است
به آنجا که خون
از پنج انگشتم جلوتر آمده بود
که چنگ بیندازد به رفتنت
من
چمدانت را گرفته بودم
موجها را گرفته بودم
هفت و ده دقیقهی غروب را گرفته بودم
تو اما
از درون راه افتادی
بوی خونم
چرا تو را برنمیگرداند
کوسهی آبهای گرم ؟