«شاه عباس آمد گفت: ریشتان را بتراشید و سبیل بگذارید؛ گذاشتیم! آن هم تا بناگوشش را. آن یکی روبند و شلیته و کلاه نمدی برمان کرد. گفتیم: مبارک است! دیگری آمد گفت: زنها چادرها را بردارند؛ برداشتند. مردها سبیل کوتاه کنند، کلاه شاپو و پهلوی بگذارند؛ ما هم گذاشتیم! حالا هم که این شکلی شدهایم. همیشه دنبال شکل خودمان، شکل حقیقیمان میگردیم، اما نمیدانیم آن شکل چه شکلی است!»
این رمان، دومین کتاب شاهرخ گیوا (مرزوقی) و شاید شروع شناخته شدن او در عرصهٔ ادبیات داستانی فارسی است. گیوا داستانهایش را در مضمون تاریخی بههمپیوسته مینویسد که معمولاً این تاریخ از زمان مشروطه آغاز میشود و به زمان اکنون میرسد. او برای فضاسازی دست به دامن زبان میشود و از حق نگذریم خیلی خوب میتواند با تغییر لحن متن، تداعی زمان خاص را به مخاطب القا کند. در این داستان قصهٔ تکهتکهای از خاندان قیونلو میخوانیم که مردانشان عشقی جنونوار پیدا میکنند و دست به رفتارهای عجیب میزنند. حالا فرق نمیکند اگر این عشق جنونوار در یک لحظه دیدن سوگلی حرمسرای ناصری باشد یا روابط آزادانهٔ چند جوان در دانشگاه.
این کتاب دقیقاً همان نقاط قوت آثار جدی ادبیات داستانی امروز ایران را دارد و همان نقاط ضعف را. توسل به زبان و کلمات فاخر برای لعاب دادن روایت و استفاده از جریان سیال خیال و دخالت راوی در داستان از نقاط قوت است اما اصلیترین نقطهٔ ضعف خلأ قصه است. پنداری نویسندگان ایران برای آن که از طراحی قصه و شخصیت بگریزند دست به دامن کلمات و ادبیات کهن میشوند. این کار شاید یک بار و دو بار جواب بدهد ولی بالأخره حنایش رنگ میبازد. همین که نویسنده سعی بکند تنها در ۲۰۸ صفحه این همه خردهروایت را ردیف کند، تقریباً معلوم است نتیجه چه میشود: روایتهای تکهپاره با نخ تسبیحی بسیار نازک که هر آن ممکن است از دست مخاطب دربرود و پاره شود.
«اندوه مونالیزا» کار آخر گیواست که به نظرم زیباتر و خواندنیتر است و از حیث قصهگویی تا حدی موفق از آب درآمده است.