یا دلیل المتحیرین
بیست و نهم اوت ۲۰۱۲. آسمان را پیمودیم و رسیدیم به نیویورک. تهران شلوغ و نیویورک شلوغ. ما خسته و راه طولانی. همه چیز تازه بود. آغاز رسیدن، تاکسی از بروکلین به کوئینز آمد، و از پل کوئینز-برو وارد محلهٔ هارلم منهتن شد. محلهای شلوغ، پر از گرافیتیهای بیسر و ته، فقرایی اکثراً سیاهپوست و خیابانهایی پر از زباله و شلوغی. به خیابان برادوی خیابان معروف راستهٔ هنرمندان نیویورکی رسیدیم و مقصدمان شد نزدیکی دانشگاه کلمبیا. شهر بوی بدی میداد. پنداری لولههای فاضلاب زیرزمینی رازی مگو را با تازهواردها در میان میگذاشتند. ساختمانها عمدتاً قدیمی با راهپلههایی تنگ، درهای فلزی سنگین و رو به آواز درهم خیابان و رفت و آمدهایش. پیادهروها پر بود از صندلیهای چوبی رستورانها و جامهای شیشهای شرابی که روی میزها برای مهمانان کار گذاشته شده بود. آن چه از آمریکا در انگارهٔ ما بود چیزی بود و نیویورک چیز دیگر. خانهٔ استودیوی اجارهای را که تحویل گرفتیم، چیزی بود شبیه قفس. بعدها اسمش را گذاشته بودم سگدانی. ساختمانی ۱۱۰ ساله (حالا ۱۲۰ ساله) که ما طبقهٔ دومش بودیم. پنجرههایی عمودی و تنگ که همهاش جز دو تا رو به دیوار کناری باز میشد به بهانهٔ راه فرار از آتش، و دو دیگر که روی به خیابان ۱۲۲ نبش خیابان آمستردام باز میشد. که شده بود همقد اتوبوسهای دوطبقهٔ بیسقف مخصوص نیویورکگردی. آغازش هوایی بس شرجی بدون تهویه در خانه، سپس هوایی بسیار گرفته و کمکم زمستان و سرمایش.
تصویر فانتزی من از علم و دانشگاه بار اول در همان آغازینروزهای دانشگاه فروریخت. استاد راهنمای اول آدم کمصبر و دو-حالی بود: حالی خوش داشت و حالی ناخوش. از خوش به ناخوش برای او میشد گذاری سیثانیهای. پروژهای که برایمان تعریف شده بود از طرف نهادی دولتی پولش آمده بود و تخس شده بود بین چندین دانشگاه معتبر. کاری که بیشتر شبیه بود به واگویهٔ آرزوهای چند دانشمند پیر که سر پیری رفته بودند در آن مؤسسات و برای آیندهٔ علم آمریکا تصمیم میگرفتند. زندگی در نیویورک چیزی بود شبیه به زندگی در تهران به جز آن که هوای تهران غیر از آلودگی دستساز انسانیاش بسیار مطبوعتر از نیویورک بود. سرمای طولانی و هوای ابری یکدست پاییز و زمستان، و تابستان شرجی. این وسط اندکی بهار داشتیم و اندکی پاییز مطبوع. نیویورک بندری بود رو به فرنگ. جزو اولین مقصدهای فرنگیها به آمریکا. اولش برای هلندی بود و اسم خیابان آمستردام یادگار آن روزها بود. اسم شهر قبلاً نیوآمستردام بود و بعد که دست انگلیسیها افتاد، شد نیویورک و کل منطقهٔ شمال شرقی آمریکا لقب نیوانگلند را به خود گرفت.
چهار ماه اول زندگی ما در نیویورک به خاطر نشناختن حتی یک ایرانی که در دسترس باشد، سختی بسیار داشت اما خوبیاش شناخت بیواسطهٔ نیویورک بود. زندگی دانشجویی چیزی شبیه بود به دویدن بیتوقف. هر درسی که از دانشگاه برمیداشتیم خود یک زورآزمایی بود. ایران که بودیم، خاصه در درسهای تحصیلات تکمیلی، بسیاری از درسها شبامتحانی میگذشت. در کلمبیا، هر دو هفته یکبار مشق داشتیم و هر کدامش وقت بسیاری از ما میگرفت. خطر از بیخ گوش من که گذشت، اما بسیار از همدانشکدهایهایم که مثل من با کلی امید از کشورشان پا شده بودند آمده بودند آمریکا، مجبور بودند بعضی درسها را بیشتر از یک بار بگذرانند.
من اما سودایی در سر داشتم که آرامم نمیکرد. نمیتوانم دقیقاً آن تصویر موهوم را روی زمین بنشانم. شاید دوست داشتم دانشمندی باشم چندوجهی. کسی که هم در حوزهٔ کاریاش ماهر است و هم از دور دستی بر آتش بر علوم انسانی دارد. همین شد که اصلاً موضوع «پردازش زبان» را برای کارم برگزیده بودم. چیزی بود ترکیب زبانشناسی، ریاضی و الگوریتم. همین شد که به محض پیدا کردن فرصت، اقدام به تغییر دانشگاه و استاد راهنما کردم. در هر دو موفق شدم اما ترجیح دادم به جای آن که به دانشگاهی بروم که با همسرم هر دو در یک شهر باشیم، با استادی شناختهشدهتر در همان شهر نیویورکی که دل خوشی ازش نداشتم بمانیم. از همان موقع بود که همسرم تبدیل شد به دانشجوی دورکار. دانشگاهاش در شهر واشنگتن بود اما از نیویورک کار میکرد با جلسات اسکایپی. استاد راهنمایش هم بیمار شده بود و مدتی نیویورک بود و مدتی دیگر پیش همسرش در ایالت اورگان (ساحل غربی آمریکا). برای من هر پله از کار تخصصی پلهای بود برای کار بعدی. نقطهٔ توقفی برای خودم تصور نمیکردم. وقتی ایران بودم، به این فکر میکردم بهترین مقالات را در حوزهٔ کاریام بنویسم. بعدتر که دیدم ایران آن ظرفیت علمی لازم برای رشد ندارد، تصمیم به مهاجرت موقت گرفتم. بعد کلمبیا و تغییر استاد. بعدتر کارآموزیهای حرفهای از شرکت نوآنس (اخیراً مایکروسافت آن را خریده است)، بعد یاهو ریسرچ، بعد گوگل ریسرچ و آخرسر مایکروسافت. آنقدری میدویدم که هر گاه با کسی صحبت میکردم که حرف از درجا زدن میزد، خوش نداشتم حرفش را پی بگیرم. پندارم این بود که آدم تا زنده است امید دارد و درجا زدن جایگاهی در منظومهٔ فکری من نداشت. حتی وقتی اولین فرزند ما در پاییز ۲۰۱۶ به دنیا آمد، به مسیرم ادامه دادم. همسرم روزها به سالن مطالعهٔ ساختمان مسکونی ما میرفت و من جستهگریخته کارهایم را بین خواب و بیداری بچه انجام میدادم. بعدتر شب که میشد، من ادامهٔ کارم را از سر میگرفتم. طوری برنامه ریخته بودیم که آخر هفته به هیچ وجه کار نکنیم: قصهاش آن بود که بعد از مشکلی که سال دوم کارشناسی برای من پیش آمده بود مشاوری به من گفت که در کل هر آدم طبیعیای نیاز به وقت استراحت اختصاصی دارد و این فرهنگ هفت روز هفته درس خواندن یا کار کردن خیلی غیرطبیعی است. از آن موقع شرطی شده بودم که آخر هفته نباید کار کنم اما وسط هفته حسابی از خجالت کار درمیآمدم.
همه چیز از نظرم طبق برنامهای که در ذهنم داشتم پیش میرفت. قراری که با خودم گذاشته بودم این بود که بعد از دکتری و در فاصلهٔ زمانی که همسرم فرصت کند دکتری خودش را تمام کند، سر کاری بروم که هم کسب تجربه باشد و هم جمع کردن مقداری سرمایه برای بازگشت به ایران. در تمام این سالها مسألهٔ اصلی ذهنی من پیشرفت ایران بود. نه آن پیشرفت میرزا ملکمخانی و نه آن سنتگرایی محض. خودم را در اقلیتی تصویر میکردم که قرار است جادهصافکن نسل بعدی باشند برای ایرانی بهتر. و نسل بعدی جادهصافکن نسل بعد. بارها و بارها به دوستان مخالف بازگشت به ایران گوشزد میکردم که حتی اگر عصر نوزایی اروپا را معیار بگیریم، از جدلهای کلامی قرن دوازده تا انقلاب صنعتی حدود شش قرن طول کشیده است. اصلاً انتظار تغییر یکشبه حتی خاماندیشی هم نیست. رؤیایی باطل است. جامعه ماشینی نیست که بشود با یک دکمه حالتش را تغییر داد. حرفم این بود که هر کسی مانند گنجشکی که مقدار اندکی آب بر سر آتش ابراهیم میریخت، کار خودش را بکند، آخرش این خداست که میتواند آتش را گلستان کند.
ناگهان ورق برگشت. نمیدانم دقیقاً چه شد که این طوری شد. به خودم آمد و دیدم چهار سالی حالی داشتم که طبق هر آزمون روانشناسی اسمش را میگذارند افسردگی مزمن. من، مثل خیلیهای دیگر، گمان میکنیم افسردگی چیز عجیب و غریبی شبیه به سرطان است که یک در هزار ممکن است اتفاق بیفتد اما گاهی مثل سرماخوردگی هی سراغ هر کسی میآید و گاهی مثل سرفهٔ خشکی میشود که مزمن میشود و در جان آدم سکنی میگزیند. آغاز این اتفاقات شاید شروع مصاحبهٔ شغلی و چندین توفیق بود در این فرآیند. بین همهٔ گزینهها بین دو گزینهٔ اصلی مخیر بودم: یکی فیسبوک و دیگری مؤسسهای پژوهشی. به دلایلی که خودش انشایی جدا میطلبد، برخلاف توصیهٔ استاد راهنمایم و بیشتر همسو با توصیهٔ دوستان ایرانیام، فیسبوک را برگزیدم. من برخلاف خیلی از دوستان آنقدری از کار پژوهشی و طاقتفرسای دانشگاهی فرسوده نشده بودم که بخواهم لقایش را عطایش ببخشم. اما نکته در آن بود که دانشگاه یک تعهد بلندمدت میطلبید که اصلاً در برنامهام نبود. و دیگر آن که حقوق استاد دانشگاهی خیلی پایینتر از حقوق صنعت بود. گفتم خب میروم کار پژوهشی در مؤسسهای پژوهشی که حقوقی بیشتر از استادی داشت بکنم اما مشورتها مرا به آن نقطه نرساند. این دوگانهٔ انتخاب بین این دو گزینه چنان برایم به بحران تصمیم بدل شد که وقتی فردای امضای قرارداد فیسبوک، چند ایمیل خوشآمد از طرف همکاران آیندهام رسید، آن شب از ناراحتی بیدار ماندم. حس میکردم این همه دویدن و آخر کار در تیمی که از سر و تهش معلوم میشد که کارشان صرفاً صنعتی و کمتر علمی است. با این قضیه بعد از مدتی کنار آمدم اما ته دلم هنوز با تصمیمی که گرفته بودم یکدله نشدم. بعد از مدتی درد عجیب و غریب چشم به سراغم آمد. این درد را موقت در تابستان ۲۰۱۷ تجربه کرده بودم. پزشک گفته بود به خاطر کار زیاد است و باید بیشتر رعایت کنم. مدتی عینک ضد نور آبی زدم و کم کم درد کم شد. اما درد با هیبتی چند برابر سراغم آمد. دیگر توان کار حتی برای چند دقیقه نداشتم. باز هم گفتم انشاءالله گربه است. شاید حساسیت موضعی باشد به خاطر کار روی پایاننامه که مشکلی دیگر بر من عارض شد. به خاطر اشتباه مسئول دانشگاه و درج تاریخ اشتباه در پروندهٔ مهاجرتیام، ویزای ادامهٔ کارم باطل شد و مجبور شدم پنج ماه آویزان و بیکار بمانم تا از صفر برای آن ویزا اقدام کنم. آن موقع بود که به اشتباه بزرگم برای اقدام نکردن برای کارت اقامت (گرین کارت) پی برده بودم. من میتوانستم سال ۲۰۱۳-۲۰۱۴ با مقالاتی که داشتم درخواست کارت اقامت کنم و ظرف شش ماه کارت اقامتی داشته باشم که هم بتوانم راحت به ایران رفت و آمد کنم، هم گیر این مسخرهبازیهای ویزایی نشوم. اما دیگر دیر شده بودم. سنگی در چاه افتاده بود و تمام. این همان دورهای بود که به خاطر توأمان بیکاری و درد چشم، به کتاب خواندن زیاد روی آوردم. و تفریحم نوشتن خلاصهٔ کتاب شد. روزها مواظب پسرم بودم که همسرم به کارهای پایاننامهاش برسد و شبها کتاب میخواندم.
وقتی وارد فیسبوک شدم فهمیدم که کار غیرپژوهشی مشکل کوچک فیسبوک بود. فضای فیسبوک اصلاً شبیه به جاهای قبلیای که بودم نبود. فضایی بینظم، پر از حرف و شعاری که هر روز توی گوش کارمندان حقنه میشد، متوسط سن کارمندان پایین و فضای پرفشار، و بدتر از همه فضای رقابتیای که هر کسی خودخواهانه در فکر این بود که چطوری از بقیه جلو بزند تا به نان و نوایی برسد. فیسبوک فضای استارتاپی خودش را حفظ کرده بود و حالا با چند ده هزار کارمند هنوز در آن فضا زیست میکرد. رشد سازمانی در آن فضا سریع بود اما به همان قیاس، اضطراب و رقابت مسموم زیادتر. حالا من مانده بودم با چشمدرد مزمن، و این که باید هر روز سر وقت اداری میزدم بیرون که به خانه برسم و همسرم به کتابخانه برود تا ساعت ۹ شب به کار دکترایش برسد. آخر هفته هم دیگر همسرم به کتابخانه میرفت و من باید به سیاق پدرانه (بخوانید مسامحهآمیز) بچهداری میکردم. فرصتی برای خلوت کردن با خستگیهای روحیام نداشتم. مدتی گفتم ایرادی ندارد از صفر شروع میکنم. سعی میکنم خلاقانه با این فرهنگ مسموم مبارزه کنم و خودم باشم و دیگران را ترغیب به کار اصولی کنم ولی زود فهمیدم آب در هاون کوبیدن است. آنجا بود که یکی از درسهای بزرگ زندگیام را گرفتم. تغییر حتی خردهفرهنگی جزیی از فضایی بزرگ میتواند به مرز ناممکن میل کند. وقتی که ساختار با تمام ظرفیتش به سمتی میرود، نمیشود بر خلاف نیروی پیشران، آن را پس کشید. گفتم ایرادی ندارد. از فیسبوک میروم به همان مؤسسهای که ازش پیشنهاد کار داشتم. اما جواب رد شنیدم. دلیلش مبرهن بود. کار پژوهشی طوری نیست که یک سال فاصله و بیمقالهگی را تاب بیاورد. من دیگر آن موقع یک سالی بود که زیر فشار درد چشم و البته پنج ماه بیکاری و چند ماه قبلترش کار روی پایاننامه، هیچ خروجی پژوهشیای نداشتم.
در فضای حرفهای ما اتفاقی دیگر افتاد. پنج ماه بیکاری و بعد رجوع به کارم، متوجه شدم کل پایاننامهٔ دکتری من و بسیاری از همنسلانم ظرف چند اتفاق علمی جدید تقریباً بیارزش شدند. مدلهای مفهومی پردازش زبان با ورود مقولهای به اسم یادگیری عمیق خود-ناظر (سلف-سوپروایزد) باعث شده بود بسیاری از زیرشاخههای پردازش زبان طبیعی از درجهٔ اهمیت ساقط شوند. و من هم روی یکی از آن موضوعات حالا کماهمیت کار کرده بودم. دیگر چارهای نداشتم با این واقعیت کنار بیایم. گفتم اشکالی ندارد. ما که این همه صبر کردیم و دوری از وطن را تحمل کردیم. حداقل بگذار ازخودناراضی به وطن برنگردم. برگردم به دانشگاه. یک راهش اقدام مستقیم به استاد شدن بود که بختهای لازم را هم داشتم اما دوست داشتم به دانشگاههای بالاتر بروم (در روانشناسی به این میگویند «کمالطلبی» که دستاورد اصلیاش ناراضی بودن همیشگی از همه چیز است؛ چون هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست. همه هر چیز مادی نقصی با خود دارد.) گفتم میروم دورهٔ پستدکتری که گر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم. اما این یکی هم آن طوری که فکر میکردم نشد. برخلاف دکتری، پستدکتری موقعیتهایش بسیار کم و البته گزینههایی که حالا من در ذهن داشتم بسیار محدود شده بود. میخواستم جایی باشم که هم دانشگاهش خوب باشد، هم شهرش خوب باشد و هم مسجد و این جور مسائل هم در شهرش باشد. میماند چند گزینهٔ محدود.
انگار روزگار خوش نداشت ما با کنار بیاید. تازه قرارداد پستدکتری دانشگاه پنسیلوانیا را امضا کرده بودم اما هنوز در فیسبوک بودم. پروندهٔ کارت اقامت به خاطر دستکاریهای سازمانی دولت ترامپ به مشکل خورده بود. آن موقع هفت و سال و نیم بود که ایران نرفته بودم. ناگهان خبری آمد: پدرم داشت از پیادهرو رد میشد و جوانی جاهل خیابان را با جادهٔ مسابقه اشتباه گرفته بود. آن موقع کارت موقتی از دولت آمریکا داشتم که میتوانستم به خارج از آمریکا رفت و آمد کنم اما و ما ادراک ما سازمان نظام وظیفه و این مزخرفاتی که… بماند. تا آمدم با خبر اول کنار بیایم، یک هفته بعد خبر ترور دولتی آمریکا در عراق آمد. آن شب که این خبر را شنیدم عین دیوانهها توی خیابانهای شهر سانیویل کالیفرنیا راه میرفتم. مثلاً قرار بود بروم کار علمی کنم با بودجهٔ پژوهشی یک نهاد پژوهشی نظامی به اسم دارپا. کلاً بیشتر بودجههای پژوهشی دانشگاهی آمریکا از سازمانهای دولتی میآمد و در مهندسی بیشترِ آن بیشتر از دارپا. خبر بدتر شروع افسارگسیختهٔ سانسور یکطرفهٔ خبر در فیسبوک و اینستاگرام بود. آنقدری حالم بود که توی جلسهٔ گروه تقریباً سینفرهٔ تیم، بعد آن که مدیر تیم در مورد دستاوردهای درخشان تیم در جهت ارزشهای متعالی و انسانی شرکت صحبتش تمام شد، گفتم هیچ وقت مثل الان از کار در جایی که گستاخانه در جهت حمایت از تروریسم دولتی گام برمیدارد منزجر نبودم. گفتم که کار برای این سانسورچی از فوت پدرم برایم سنگینتر است. دیگر قرار بود از آنجا بروم و گیر لقمهٔ نانشان نبودم پس میتوانستم راحت دل یکدله کنم و آنچه باید میگفتم را بگویم. درد آنجا بود که گروه کارمندان ایرانی فیسبوک هیچ واکنشی به این مسأله نداشت ولی به محض موشکباران ایران به سمت عراق همه یکهو نگران شدند و پیامپراکنی کردند. از این سطح رفتاری که دقیقاً نمیدانستم چه اسمی رویش بگذارم حالم بد شده بود. تا که آمدم با این یکی خبر کنار بیایم خبر سقوط هواپیما بود و بدترش وقتی که توی هواپیمای سنفرنسیسکو به فیلادلفیا نشسته بودم خبر دلیل سقوط هواپیما از زبان جاستین تودورو در قاب صفحهٔ نمایشگر صندلی هواپیما. همین شد که مصمم شدم چیزی بنویسم به اسم «همسفر سراب» که بگویم همه چیز زندگی و مهاجرت شبیه پستهای وانمودانهٔ لینکدین و اینستاگرام نیست. که بگویم مهاجرت یک رویش موفقیت (آن هم برای بعضیها) است و روی دیگرش افسردگی است و غربت که هر جور بخوانیش غربت است. آن همسفر سراب هم به دلایلی که در ادامه نوشتهام ناتمام ماند.
وقتی به فیلادلفیا رسیدم روز از نو شده بود. در آمریکا، تعویض ایالات یعنی تعویض همه چیز. از گواهینامهٔ رانندگی بگیر تا تعویض عضویت برق و اینترنت. دیگر ظرفیت روحیام پر شده بود. گفتم ایرادی ندارد. حالا که کارت اقامتمان نیامده، همسرم درسش تمام شده، میرویم دفتر کنسولگری ایران در واشنگتن، مهر اجازهٔ خروج از کشور برای سربازی را میگیریم و سری به ایران میزنیم و مقدمات بازگشت کامل به وطن را فراهم میکنیم. آنقدری پول جمع کرده بودم که بشود خانهای کوچک در محلهای معمولی در تهران خرید. مقداری از آن پول را دستی به رفقا داده بودم و به ایران رسانده بودند. اما به قول قیصر امینپور «این روزگار چشم ندارد من و تو را/یک روز/خوشحال و بیملال ببیند». دفتر حافظ منافع ایران بهانهٔ تحقیقاً بنیاسرائیلی آورد و کارم را راه نینداخت. بیگذرنامه برگشتیم فیلادلفیا. گفتم ایرادی ندارد. ما که همه را باختیم، این هم روش. قرار بود بچهٔ دوممان به دنیا بیاید و باید وقت ویزای برای مادر همسرم میگرفتم که بیاید کمکحالم باشد. اما غول مرحلهٔ بعد کرونا بود و خانهنشینی اجباری.
خانهنشینی طولانی و میز و صندلی غیراستاندارد، شروع درد جدیدی بود که برای من نقطهٔ تعیینکنندهای در زندگی بود. کتفم به شکل عجیبی درد میکرد. دقیقاً کتفی که با ماوس و کیبورد در تماس بود. چندین پزشک متخصص و چندین جلسهٔ فیزیکالتراپی یک پیام داشت: به این لعنتی میگویند درد مزمن. بعضی از بیماران تا آخر عمر با این مسأله درگیرند. دردی که نمیکُشد، ظاهر تو با بقیه فرقی ندارد، هیچ راهی حداقل با فناوریهای جدید برای اثباتش وجود ندارد و مهمتر از همه شدتش نسبتی مستقیم با سطح اضطراب دارد. وقتی دخترم در پاییز ۲۰۲۰ به دنیا آمد، دردم به حدی رسیده بود که دیگر توان بغل گرفتن نوزادی دهروزه را برای بیشتر از چند ثانیه نداشتم. حالا من مانده بودم با چشمانی پر از درد و کتفی که دیگر همراه نبود. مشکل از کتف نبود و منشاً گردن داشت. دلیلش کار زیاد در حالت غیراصولی. دیگر حتی نمیتوانستم مثل بقیه کتاب بخوانم. گردنم در حالت خمیده چند ثانیه بیشتر نمیتوانست باشد. مثلاً اگر سنتور یا پیانو داشتم، آنها هم به کارم نمیآمدند مگر آن که چشمبسته و بدون خم کردن گردن باهاش کار میکردم. این درد مزمن را توی ذهنم این جوری ترجمه کرده بودم: از محلهٔ کارگرنشین شهرستان تا دانشگاه کلمبیا و گوگل و فیسبوک، وقتی پول خانواده و کلاس تقویتی در کار نباشد، پس باید از جان مایه گذاشت. همان موقعها بود که شعری نوشته بودم با این بیت که «جان به نرخ روز کندم، نان من آجر که شد/خشت خشت روزگارم بر سرم آوار شد»
مدتها طول کشید با این واقعیت جدید کنار بیایم. به قول همسایهٔ ایرانیمان که پزشک عصبشناسی بود و کارش در حوزهٔ تخصصی دردهای عصبی بود، در بسیاری از اوقات وقتی عصب عضلانی درگیر میشود، بیخیالی خیلی بیشتر از این پزشک به آن پزشک رفتن جواب میدهد.
دیگر حضورم در دانشگاه نکتهای نداشت. من دیگر جان کار زیاد نداشتم. اما درد آن بود که جان کار کم هم نداشتم. کارت اقامتم هم به خاطر کرونا به تعویقی نمایی برخورده بود و نمیتوانستم بیشتر از دو ماه بدون شغل در آمریکا باشم. با خودم گفتم از این ستون به آن ستون فرج است. میروم سراغ تغییر شغل به سمت شغلهای صنعتی. و در گذار شغلی دو ماه بیکار میمانم که حالم بهتر شود. گرانترین صندلیای که میشد از بازار خریدم (که به مرور زمان به من ثابت شد، هر چقدر پول بدهی همان قدر آش میخوری. درد عضلانیام به مرور زمان به حد قابل تحملی رسید که الان میتوانم این مطلب را بنویسم). برای هر مصاحبهٔ شغلی که دیگر آنلاین و یکنفس از صبح تا عصر بود، یک بطری یک و نیم لیتری نوشابهٔ سیاه با کافئین و قند بالا، و سه قرص ناپروکسن مرا تا غروب نگه میداشت.
رسیدن به کالیفرنیا و درد چشمم که با شروع کار جدی بدتر و بدتر شد. کلی جستجو مرا به عینک دودی مخصوص کار با کامپیوتر رساند که آن هم نجاتدهندهای بود. بعد از چهار سال درد بیامان چشم، حالا میتوانستم بفهمم که درد چشم نداشتن چطوری است. مشکل آن بود که چشمم ضعیف نبود و برای پزشکان یا بیمار بیماریاش حاد است یا بیمار نیست. یا جراحی (بخوانید پول) نیاز دارد یا ندارد. اما خدا بیامرزد ویلاگرهای چشمپزشک یوتویب که این یک قلم جنس را از آنها فراگرفتم.
بالأخره بعد از یک فرآیند نفسگیر چهارساله کارت اقامتم آمد. همان کارت اقامتی که سال ۲۰۱۴ میتوانستم با سلام و صلوات شش ماهه بگیرم. سریع بلیط برای ورود به ایران به قیمت ۲ برابر حالت عادی و دیدار وطن بعد از نه سال و نیم. به وطن که رسیدم ورودی شهر چالوس را نشناختم. در واقع ورودی را رد کردیم. همه چیز عوض شده بود. هم چالوس هم کلاردشت (سرزمین پدریام) شبیه به جگر زلیخا شده بودند. همه افتاده بودند به جان طبیعت خدا. روستایی که به زور صد نفر جمعیت داشت، هفت مشاور املاکی داشت. بقیهاش گفتن ندارد که چقدر داریم آیندهفروشی میکنیم. اما تهران همان جنگل انسانیای بود که بود. با تفاوتهای اندکی مثل بیحجابی عیان که تفاوتی با بدحجابی ده سال پیشش نداشت. با ازدیاد چشمگیر کافههایی با کافهچیهایی که داشتند ادای کافهچیهای غربی را خلقاً و خُلقاً و لباساً درمیآوردند.
قیصر امینپور بیت زیبایی دارد که شاید توصیف آدمیزادی چون من و بسیاری از همنسلانم باشد: «یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر/بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود.» در این مدت به جای آن که کیف کنم و از تعطیلات لذت ببرم، جداگانه با دوستانی که به گمانم اهل فکر بودند، وقت میگرفتم تا شاید بتوانم تکلیفم را با جهان روشن کنم. اما فضا پیچیدهتر از این حرفها بود. موقع صحبت با یکی از این دوستان که الحق هم بسیار داناست، همین سؤال را پرسیدم که اگر جای من بودی چه میکردی؟ برمیگشتی یا میماندی؟ جوابی دقیق به من داد. گفت «سؤال من از تو این است: اگر جای من بودی چه میکردی؟ میماندی یا میرفتی؟» خیلی تلخ است که دلبستهٔ مذهب، زبان و فرهنگت باشی ولی اینقدر دلسرد شده باشی. به یکی دیگر از دوستان گفتم که امثال شما از تحصیلکردههای درجهٔ یک آمریکا حکیمترید. جواب داد: «از حرفم ناراحت نشو ولی رک بگویم: بیمایه فطیر است.»
به نظرم بسیاری از دوستان ناخودآگاه ایران را با غربی که دیدهاند (چه حضوری چه مجازی) مقایسه میکنند. منصفانه اگر بگویم ایران را اگر همسایهٔ کانادا و آمریکا در نظر بگیریم حال خوشی ندارد اما ایران در واقع همسایهٔ عراق و افغانستان و پاکستان و ترکیه است (اگر به نظرتان ترکیه وضع خوبی دارد، پیشنهاد میکنم بیشتر در این مسأله تحقیق کنید و گول سواحل آنتالیا را نخورید). اما واقعیت آن است که ما به خودآگاه جمعی خوبی برای بهبود اوضاع نرسیدیم. نحوی از یأس در فضا پیچیده است که بسیاریاش حقنهشدهٔ رسانههایی است که دوست دارند ایران را چیزی شبیه به سوریه و افغانستان ببینند. اما بخشی از این یأس تا حد بسیار زیادیاش تقصیر خودمان است. مثلاً مسألهٔ مسکن یکی از دستهگلهایی است که راهحلهای میانمدتی دارد که به خاطر تعارض منافع، روزمرگی و شاید فساد هیچ حرکت رو به جلویی در آن حس نمیشود. قیمت زمین و مسکن در ایران هیچ تناسبی با درآمد متوسط جامعه ندارد و چیزی شده است شبیه به لالهٔ هلندی در قرن هفدهم که از طلا گرانتر شده بود (فرصت کردید جستجویی در این زمینه کنید). دیگر مثال روزآمد، همین فسادهای ناشی از تصدیگری دولتی است در فولاد مبارکه که پیشنهاد میکنم بروید در مورد جزئیاتش تحقیق کنید و ببینید هدیه به فلان نهاد و باج به فلان شخص درصد بسیار ناچیزی از اصل فساد است. نمیخواهم و دوست ندارم در مورد مسائلی که تخصصی ندارم نظر بدهم و همینها را فقط برای مثال زدم که بگویم با وجود نداشتن تخصص در این حیطه، بیاطلاع هم نیستم.
نمیدانم چه شد اینها را نوشتم. راستش بنا داشتم مطلبی شبیه به دلنوشته با رنگ و بوی شاعرانه در دهمین سالگرد سفرم بنویسم و حرفهایی داشتم. آن موقع تا بچهها بخوابند، دیگر دیروقت شده بود و چشمانم تاب کار در شب ندارند. گفتم روز تعطیل مینویسم ولی دیگر آن حرفهای شبهشاعرانه از ذهنم پریدهاند؛ از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم. هر چه اینجا نوشتم، خوب یا بد، چیزهایی بود که در لحظه به ذهنم رسید. گاهی با خودم آرزو میکنم مثل بسیاری از دوستانم تکلیفم با زندگی مشخص بود. به قول یکی از دوستان آمریکانشین که تخصصاش اقتصاد است فضای اقتصادی ایران در بنبست است و هر امیدورزی در این شرایط توهم است. من اینجا از دوستانی مثال میآورم که به مذهب حتی شکل سیاسیاش علاقه دارند؛ تکلیف دیگرانی که به با سبک زندگی لیبرال آشتی دارند مدتهاست معلوم است. قبل از بیماریهایی که بر من عارض شده بود، میگفتم برمیگردم وطن حتی اگر زجرکش شوم ولی حالا بعد از ده سال و بالا و پایین شدنهای بسیار، بیشتر از قبل میفهمم که جهان فیزیکی اقتضائاتی دارد که با حدیث آرزومندی قابل لاپوشانی نیست. جهان مادی جهانی است که بیماری، شرایط اقتصادی شخصی، تورم، آلودگی هوا، تحریم (میدانید جابجا کردن پول از آمریکا به ایران و بالعکس چه دردسرهایی دارد؟)، فرهنگ عمومی در آن تأثیر دارد (از کمالات این فرهنگ عمومی همین است که هم پدرم، هم پدربزرگم وقتی پیاده بودند، شکار رانندههای بیمهابا شدند و فاتحه). دیگر بزرگتر از این حرفها شدهام که از کسی یا نهادی انتظاری داشته باشم. جهان پیچیدهتر از آن است که با چند حرف امیدبخش عوض شود یا با چند آیهٔ یأس خواندن منقلب. نه در مسجد گذارندم که رند است؛ نه در میخانه کاین خمار خام است.
شب قدری بود در مسجد نیویورک. پیرمردی ایرانی از من پرسید: دانشجویی؟ گفتم بله. گفت بعدش برمیگردی ایران؟ گفتم بله. نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت: من و همسرم وقتی میرویم خرید که مثلاً گلدان بخریم، اگر گلدان بزرگ باشد، میگوییم نه؛ این به درد نمیخورد. توی چمدان برگشتمان به ایران جا نمیشود.
نمیدانم چرا دلایل یاس ایرانیان را فقط افتصادی میبینید و دلایل بزرگ دیگری را نادیده میگیرید. عده زیادی از مردم از چوب اصلاحناپذیر دیکتاتوری مذهبی ناامیدند، مثلاً همان به اصطلاح شما بدحجابهایی که با زور آن نیمچه حجاب را بر سرشان گذاشتهاند.