گمانم حوالی زمستان ۹۰ بود. به من گفتی بیا پارک لاله کارت دارم. قبل از آن که سر کار بروم،‌ از خوابگاه که راه افتادم خودم را رساندم به پارک لاله. حافظه است دیگر. من الان نامطمئن‌ترین راوی این قصه‌ام. آیا واقعاً زمستان ۹۰ بود یا ۸۹؟ نمی‌دانم. نشستیم روی نیمکتی رو به خشکی بوته‌های خسته از زمستان زیر آفتاب روشن تهران. از تو خواستم حرف بزنی. چیزی نگفتی. نگفتی و نگفتی تا بالأخره گفتنت آمد. هیچ وقت بلد نبودی جدی حرف بزنی. مخصوصاً دربارهٔ خودت. همین‌طوری بود که بیشتر همه چیز را به شوخی می‌گرفتی. و من که شبیه تو زیاد اهل لودگی بودم می‌فهمیدم که شوخی چندین قدم از غم جلوتر است. از من پرسیدی چطوری شد که این همه پیشرفت کرده‌ای و من درجا زده‌ام؟ دروغ چرا. لحظه‌ای به خودم مغرور شدم ولی آن لحظه با همهٔ بی‌ظرفیتی‌ام خودم را نگه داشتم و خودم را به کوچهٔ علی‌چپ زدم. کدام پیشرفت؟ نکند همین پذیرش مسخرهٔ دانشگاه و چند تا مقالهٔ آبکی را می‌گویی پیشرفت؟ 

مدت‌ها گذشت. همان روز را به یادت آوردم. عجیب بود که پنداری چنین روزی را در زندگی‌اش تجربه نکرده بودی. هیچ به یاد نداشتی. گفتم فرق من با تو آن است که تو باهوش‌تری اما پشتکارت کمتر است. زود از این شاخه به آن شاخه می‌پری. حرفی که هر دو قبول داشتیم. هم این که خیلی باهوش‌تر بودی و هم از این شاخه به آن شاخه پریدن را. نمی‌دانم بعد از رفتنم از وطن چند شاخهٔ دیگر را آزمودی. هر چه بود خوش نداشتی بگویی. وقتی آخرین بار همین چند ماه پیش دیدمت، از گوشی دوم‌ات که هوشمند نبود، می‌شد حدس‌هایی از آخرین شاخهٔ زندگی‌ات زد. اما تو در هر جا که بودی خوب جلو می‌رفتی  و یک‌هو بی‌خیال می‌زدی زیر میز. درست مثل شاخهٔ زندگی. داشتی خوب جلو می‌رفتی ولی یک‌دفعه زدی زیر میز. شوخی شوخی رفتی.

 

دلم نمی‌خواهد بنویسم ولی باید بنویسم. شاید ادای دینی باشد به همهٔ بی‌خیالی‌هایت نسبت به بدی‌های من و گفتن‌ها و نوشتن‌هایت از خوبی‌های نداشته‌ام. تو یک المپیادی سهمیه‌ای بودی و من یک شهرستانی غیرسهمیه‌ای. خاطرم نیست آیا اسم کوچکت را از عموی تخریب‌چی‌ات به ارث برده‌ای یا نه. چه اهمیت دارد وقتی که اسم کوچکت خیلی بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. تو مسألهٔ هشت-وزیر را آنقدر چشم‌بسته پیاده‌سازی کردی که باید اعتراف کنم همین پارسال وقتی داشتم برای مصاحبهٔ شغلی مایکروسافت آماده می‌شدم، نتوانستم در اولین تلاش حلش کنم. من سر وقت به سالن مطالعه می‌‌رفتم، سر وقت همهٔ کلاس‌های درسی را حاضر بودم، سر وقت می‌خوابیدم و سر وقت بیدار می‌شدم اما آن کسی که نمره‌هایش بالاتر بود، تو بودی. همین جوری شد که سر از خوابگاه ممتازین فرجام درآوردی ولی باز هم شاگرد اول بودن را نصفه‌نیمه و خودخواسته رها کردی؛ درست مثل زندگی که انگاری خوش نداشتی مثل بچهٔ آدم بمیری. 

 

من زیاد کتاب می‌خواندم و تو کم. اما حرف که می‌زدیم می‌فهمیدم تو بیشتر می‌فهمی از من. یک کتاب برای تو هزار حرف نگفته داشت و من با پرخوانی می‌خواستم نقطهٔ ضعفم را بپوشانم. هیچ وقت نتوانستم بفهمم چرا با وجود آن که الگوریتم مثل جدول ضرب برایت ساده بود، سر از سخت‌افزار درآوردی. وقتی سخت‌افزار برایت موفقیت داشت، به مکاترونیک رفتی. وقتی شغل نان و آب‌دار جلوی راهت بود، رفتی پشت بساط کتاب‌فروشی نشر شاهد. چرا وقتی آنقدر خوب می‌نوشتی، ادامه ندادی؟ چرا سر از یزد درآوردی؟ و اگر بیشتر از بقیهٔ مسیرت می‌دانستم بیشتر چرا بود که سرم آوار می‌شد. 

 

وقتی سال اول کارشناسی با هم شروع به کار روی نصب پلاگین برای خطایابی املایی رو ورد می‌کردیم، بارها می‌گفتی کم‌سوادی‌ام را تحمل می‌کنی. راست می‌گفتی. من بلد نبودم مثل تو راه میان‌بر بروم و می‌خواستم خیلی مدرسی مسائل را یاد بگیرم و هوش تو بیشتر از آن بود که صبوری این را داشته باشی. وقتی برای نشان دادن آن ابزار، من و تو را، که آن وقت هیچ‌کداممان تلفن همراه نداشتیم، با تماس به تلفن خوابگاه، به دفتر شورای عالی اطلاع‌رسانی خواندند، تو با خانواده به شمال سر زده بودی؛ به سرزمین اجدادی من. و من تنها بعد از بازگشت از دفتر شورای عالی، آنقدر بال و پر داشتم که یادم رفت فاصلهٔ زیادی را از مترو جلو افتاده‌ام و راه را گم کرده‌ام.

 

نمی‌دانم چه شد که بی‌خیال این یکی شدی. شاید الان یکی از بهترین‌ها بودی در پردازش زبان طبیعی. یکی از بهترین‌ها در الگوریتم. یکی از بهترین‌ها در داستان‌نویسی. ولی عزمت جزم بود که تا ته کار نروی. مثل همین زندگی که نگذاشتی تا انتهایش را درست و درمان ببینی.

 

سال‌ها گذشته است. دو هفتهٔ‌ دیگر، دقیقاً می‌شود ده سال غربت‌نشینی من. ولی هنوز بچه‌های علم و صنعت ما را با هم می‌شناسند اگر چه فقط یک سال با هم در یک خوابگاه بودیم و بعدش مدت کوتاهی که درگیر نشریه‌نویسی بودیم. یادت هست که نشریهٔ ویژه‌نامهٔ قیصر را چطوری تمام کردیم؟ یا نشریهٔ ویژه‌نامهٔ اردوی جنوب؟ و من که انگار آیه آمده بود برای هر شماره شعری بنویسم. و الان چه کنم که شعرم نمی‌آید؟ شعر غم می‌خواهد اما از حدی بیشتر غم آنقدر زیاد می‌شود که ردیف و قافیه از دست آدم درمی‌رود. و تو شعر سپید دوست نداشتی و من چرا باید شعر سپید بنویسم وقتی دوستش نداشتی؟ آن موقع‌ها دل خوشی از مداحی نداشتم و تو میانه‌ای با موسیقی نداشتی. مدتی کوتاه اهل موسیقی شدی. یادت است می‌خواندی «می‌میرم برات» و من می‌گفتم پاپ را هم مثل مداحی می‌خوانی؟ امروز جایت خالی، با آن که می‌دانم این اواخر تعریفت از غنا تو را به ترک موسیقی رسانده بود، در پشت‌بام مایکروسافت رو به ساختمان تحقیقاتی ناسا، همان آهنگ را گوش کردم. دیشب برایت سه‌تار زدم. با همان بداهه‌نوازی نابلدی که دارم. حتی نمی‌دانم روی شور بودم یا دشتی یا هر چیز دیگری. می گاهی بمل می‌شد، گاهی کرون. لا گاهی بکار بود گاهی کرن. اصلاً چه فرقی می‌کند وقتی اهل این جلف‌بازی‌ها نبودی. تو اهل سید ذاکر و سیب‌سرخی بودی آن موقع‌ها. یادت است یک بار با چه زحمتی تکه‌ای از تحریر سیب‌سرخی را روی فلاپی ریختی و برایم آوردی؟ که بگویی ببین! در مداحی هم می‌شود موسیقی خوب داشت. کامپیوتر خانه‌تان سی‌دی‌رایتر نداشت. فلاپی تحمل راه مشهد به تهران را نداشت و همان وسط راه تحریر سیب‌سرخی باد هوا شد. زندگی‌ات هم مثل آن فلاپی‌دیسک چقدر ساده تمام شد.

 

تو دیگر نیستی و من سند نبودنت را از صفحهٔ ترحیم کاشمری‌ها پیدا کردم. همان شهری که اصالت پدری‌ات از آنجا بود. و چقدر غریب می‌شود آدم، وقتی عکس همان صفحه از آمریکا دست به دست بچرخد و به خودم برگردد؟ یادت هست می‌گفتی که آنقدر دربارهٔ‌ زندگی‌ات می‌دانم که می‌توانم آبرویت را ببرم. مثل آن دوران عاشق شدنی که پس از اندی فارغ شدی و خودت به آن می‌خندیدی. راستی قصهٔ رفتنت و شب‌های میانهٔ محرم چه بود؟ تکلیف خیریه‌ای که در آن مشغول بودی چه می‌شود؟ 

 

تو می‌گفتی باید در این خراب‌شده بمانم و منشأ خیرات بشوم. نگاهت تمدنی بود، نه مثل نگاه‌های روزمرهٔ مبتذل که نرخ تورم و جی‌دی‌پی را معیار زندگی می‌گیرند. حتی برای برنگشتن دلیلت با بقیه فرق داشت. ببینم؛ دلیل نماندنت چه بود؟

 

حالا پشت میز کارم به جای آن که به بهبود دقت پردازش گفتار مایکروسافت فکر کنم، به تو فکر می‌کنم. یادت است شعری که برای شب یلدای ۸۶ دانشگاه نوشته بودم؟ آخرین بیتش این بود:

 

بغضی است در گلوی نفس‌ها که ناگهان

بغضی شکست باز، صدا هم عوض شده است!

 

و تو نوشته بودی در نظرات وبلاگ که: «باورت بشه یا نه شعرت خستگی اون چند شبم رو برد»