۱.
از آینهٔ عقب میتوانی رد چروک دور چشمهایش را ببینی. این تمام چیزی است که آینه در اختیارت گذاشته. ماسک روی صورتش حجاب بینی و لبهایش شده است. در عکسهای اینستاگرامش دیدهای که بینیاش همان چیزی که آن روزها میدیدی نیست. و لابد لبهایش نباید مانند عکسهایش پررنگ باشد. پشت ماسک که این کارها معنایی ندارد. به در صندلی سمت راست تکیه داده است. لابد این راه چندساعته خستهاش کرده است. شاید به دنبال نشانهای از آن نیویورکی که در ذهنش بوده میگردد. و تو دوست داری به این فکر کنی شاید او میخواهد حرفی را از گوشهٔ نمخوردهٔ خاطراتش بیرون بکشد و با تو در میان بگذارد. بالأخره سر صحبت را باید باز کنی.
تویوتای کرولای پشت سرت خیلی نزدیک به نظر میآید. چرا نمیفهمد وقتی جلویش لکسوس ان-ایکس راه میرود بهتر است پاپیاش نشود؟ به جلو نگاه میکنی. کرولا لایی میکشد و صندوق عقب بدقوارهٔ خاکستریاش جلوی رویت سبز میشود. به پل کوئینز-برو نزدیک شدهای. روبرویت غرق در مه است. مثل همیشه این راه پر است از چاله و چوله. مدتهاست از این مسیر نگذشتهای اما تکانهای اتوبوس خط ام۶۰ هنوز یادت مانده است. مخصوصاً آن روزی که گوشتها پخش زمین شده بود؛ گوشتهایی که از مغازهٔ حلالفروشی تریدفیر کوئینز خریده بودی. صدای تکان خوردن چمدانهایش از عقب ماشین میآید. لکسوس ان-ایکس هم این چالهها را میفهمد. بیآن که قصدی داشته باشی، بابت چالهها از او معذرتخواهی میکنی. خواهش میکنمی میگوید و دوباره در لاک دیدنش فرو میرود. میخواهی بگویی منهتن سمت چپ است؛ به آن طرف نگاه کن. نمیگویی. روبرویت فورد اکسپلورر سیاه پلیس را میبینی که کرولا را خفت کرده است. این همانی نبود که چند دقیقه پیش پشت سرت بود؟ به پشت سرت نگاه میکنی. تاکسی زردی پشت سرت است. میگویی «دیگر وارد منهتن شدهایم.» صدایت را نمیشنود که واکنشی نشان نمیدهد؟ شاید به خاطر دو ماسکی است که روی هم بر دهانت تلنبار کردهای. به آینهٔ عقب نگاه میکنی. چشم در چشم شدهاید. از خودت میپرسی او هم چشم در چشم تو شده یا فقط این توهمی است که آینه نصیبت کرده است.
به مقصد نزدیک میشوی. پیاده میشود. چمدانها را از صندوق درمیآوری. تا به خودت بیایی و بگویی خودت چمدانها را تا جلوی در ساختمان میرسانی، خم شده است و چمدانها را برداشته است. چشمت به جیب عقب شلوار جینش میافتد. گلدوزی قلبی سرخِ سرخ، و تا حدی کج و معوج. کاپشن سفیدش قلب را در خود میبلعد. از تو میخواهد به شمارهای که بهت داده زنگ بزنی. میگوید شمارهٔ همخانهایاش است. صدای بوق میآید، سه بار. بعد صدای یک مرد. نمیدانی چرا گوشی را از سرت دور میکنی. نگاهش میکنی. گوشی را از تو میگیرد. گرمای دستش را حس میکنی. پوست دستش به دستت خورده است؟ دیگر عادت کردهای به الکل آویزان به بند کمربندت. دستهایت را غرق در ضدعفونیکننده کردهای.
Hi Mike, This is Zari… Um, Yeah. I’m here. Oh… Ok… Ok... Thank you
امروز هنوز فرصت نشده است به اسم صدایش بزنی. قبلاً چه صدایش میزدی؟ شک داری اصلاً هیچ وقت صدایش زده باشی. صدای تق درمیآید. با آیفون در را باز کرده است. میخواهی همراهش بیایی بالا اما مانعت میشود. نمیدانی تعارف میکند یا نه. طرهای از موهایش از زیر روسری جلوی چشمش افتاده است. به آسانسور نگاه میکند که چندقدمی در است. میخواهی شمارهات را به او بدهی که اگر کاری پیش آمد: «شمارهام همانی است که روی گوشی آن آقا افتاده.»
صدایت میزند. اسمت را نه. میگوید «ببخشید.» برمیگردی. زیپ جلوی چمدان خاکستری را باز میکند. یک بسته گز اصفهان است. گز فروشگاهِ کرمانی اصفهان. آخرین باری که گز خوردهای یادت نمیآید. گز را از دستش میگیری.
«ببخشید ناقابله---»
«نه اتفاقاً...»
نمیدانی چه بگویی. فقط خداحافظی میکنی.
۲.
حس میکنی مبل طوری صدا میدهد که انگار فنرش شکسته باشد. فایزا در آشپزخانه مشغول ریختن آب در قهوهجوش است. قهوهجوش را که روشن میکند، به سمت تو میآید و در صندلی روبرویت مینشیند. چمباتمه میزند و پاهایش را بغل میکند. اولین باری است که به خانهاش میآیی. اولین باری است که بدون ماسک در فضایی سربسته با کسی حرفی میزنی؛ با کسی غیر از خودت. حتی یادت نمیآید آخرین بار کی با خدا حرف زدهای؛ با ماسک یا بدون ماسک. فایزا از تو در مورد برنامهات برای شام میپرسد. میگویی «شام؟» دوست داری دوباره به آشپزخانه برگردد و سرش به کاری مشغول باشد که بتوانی دوباره به گوشیات نگاه کنی. این استودیوی کوچک که فقط یک آشپزخانه و دستشویی و یک اتاق دارد به انضمام مبل فنرشکستهای که رویش نشستهای و صندلیای که فایزا رویش نشسته و تخت خوابی که کنار صندلی است، جای دیگری ندارد. بهانهٔ دستشویی را میآوری. وارد دستشویی میشوی. سرپوش توالت را میگذاری و رویش مینشینی. به گوشیات نگاه میکنی. ایمیلش هنوز در گوشیات جا خوش کرده است. بیآن که گوشیات زنگی خورده باشد، پنداری که کسی به تو زنگ زده باشد گوشی را برمیداری و به آدمی که پشت گوشی نیست به انگلیسی توضیح میدهی که فراموش کردهای آن مدارک را آماده کنی. امشب در اسرع وقت همه را آماده میکنی. آب را باز میکنی. محض خالی نبودن عریضه هم که شده باید صدای فلاش را دربیاوری. بیرون که میآیی فایزا را میبینی که در همین مدت لباسش را عوض کرده است و لباس حریر سرخ کوتاه به تنش کرده است. بوی عطر تند زنانه در فضا پیچیده است. چشم در چشمش میشوی. لبخند میزند. لبخند میزنی. میگویی قرار بوده مدرکی فوری برای کارهایت به جایی بفرستی و یادت رفته است. باید زود به خانه برگردی و مدارکت را آماده کنی.
توی آسانسور دوباره ایمیلش را میخوانی. پنداری میخواهی حرف جدیدی از آن چند خط دربیاوری. او فقط از تو در مورد محلهای که در آن خانه گرفته پرسیده است و تو تعارف کردهای دنبالش بیایی. مگر چه زحمتی برایت دارد؟
همخانهایات دوباره دوستدخترش را آورده خانه. خودشان معلوم نیست کجا هستند اما از بوی سیگاری که در فضای اتاق پخش شده و ودکاهای نیمچهنوشیدهشده معلوم است یا در اتاقشان هستند یا زودی برمیگردند. چند بار گفتهای به بوی سیگار حساسیت داری اما گوشش بدهکار نیست. گفتهای در این دوران مریضی کوفتی حداقل در رفت و آمدهایش دقت کند. گفته است اگر راضی نیستی رفتن برایش کاری ندارد. اگر برود، تو میمانی و هزینهٔ اجارهٔ اتاق خالی.
فقط پنج هفته وقت داری.
به سراغ سایت کرایهٔ ماشینِ اِیویس میروی. از توی سایت نمیشود دقیقاً اسم ماشین را مشخص کرد. آیا به کرایهٔ گرانتر لاکچری میارزد؟ حتماً میارزد. برای یک شبانهروز کرایهاش میکنی برای دو هفتهٔ بعد.
۳.
توی نمازخانهٔ دانشگاه نشستهای. زیرزمین ارلهال موقع زمستان عین آبگرمکن میماند. هم کولر روشن است هم بخاری مرکزی. دختری جوان وارد نمازخانه میشود. موهای سیاه بلندش تا نزدیک کمرش آمده است. میرود پشت پردهای که جای نماز زنانه و مردانه را در فضای دهمتری نمازخانه جدا کرده است. چشمهای سرمهکشیدهٔ دختر یک لحظه در چشمهای تو خیره میشود. فکر میکنی چرا اینقدر چشمهایش سیاه است؟ نمیدانی عرب است یا هندی. نمیدانی با خبری که استادت بهت داده چه طور کنار بیایی. دیگر از ترم بعد خبری از پول نیست. باید هر ترم تدریس کنی تا بخشی از هزینهات دربیاید. تازه اگر چیزی به عنوان تدریس گیرت بیاید. زمستان ۲۰۱۷ است و اولین زمستانی است که همهاش را ترامپ رئیسجمهور است. از وقتی ترامپ رئیسجمهور شده، به جای هفتهای یک بار، مادرت یکروز در میان حالت را میپرسد. و تو یکروز در میان حالت خوب است. و تو یکروز در میان، یاد مسیر ممتد خیابان فردوسی تا انقلاب میافتی. و تو یکروز در میان با نان تازه به خوابگاه برمیگردی. و تو یکروز در میان وقتی از چراغ سبز عابر پیاده رد میشوی، حس میکنی بین آسمان و زمین معلق هستی و با صورت محکم روی کاپوت پراید لکنتهٔ جوانی میافتی که سرش توی گوشیاش غرق پیامکبازی است. و تو یکروز در میان دوست داری اینجا نباشی. و تو یکروز در میان دوست داری مادرت اینقدر پاپیات نشود. و تو یکروز در میان سراغ پستهای اینستاگرامی او میروی. خبری از امید در عکسهایش نیست. بارها این سؤال را از خودت پرسیدهای که تو چه چیزی از امید کم داشتهای که او را انتخاب کرده است. هر چه فکر میکنی یادت نمیآید یک بار هم حتی با او صحبت کرده باشی. هر چه فکر میکنی یادت نمیآید یک بار هم او را با امید دیده باشی. نه؛ هر چه بیشتر میگردی، دیگر خبری از امید در عکسهایش نیست. صدای خشخشی میشنوی. دختر سیاهچشم است که با عجله چادر نمازش را آویزان میکند و بیرون میرود. بوی عطر غلیظش تمام فضا را پر کرده است. دوباره درد ملایم پشت گردنت برگشته است. گردنت تیر میکشد. دستت را روی گردنت میگذاری و سرت را در زانویت فرومیکنی.
«بابا اینقدر گیر نباش. درست میشه.»
نیازی به سر بلند کردن نیست. صدای جواد است. دعوتت میکند با هم نماز بخوانید. میگویی نمازت را خواندهای. میگوید دوباره بخوانیم. میگویی «دل خوشی داری به خدا!»
سرت میرود توی لاک اینستاگرام. پست اخیرت را مرور میکنی. در مورد بنبست اقتصاد ایران نوشتهای. نوشتهای که ایران چارهای ندارد که با مناسبات جهان امروز کنار بیاید. نوشتهای که هنوز پیرمردهای حاکم در کشور حالیشان نشده که دنیا عوض شده است و اقتصاد را نمیشود چرتکهای مدیریت کرد. پست بعدیات عکس سلفی است کنار رود هادسن. آفتاب پاییزی بر قسمت کمموی جلوی سرت تابیده است. خندهای پهن روی صورتت شکفته است. زیر پستت نوشتهای «پاییز یعنی این که شادی همچنان در آسمان هست. پاییز را میخندم اما سخت دلتنگ بهارانم.» از تهماندهٔ قریحهٔ ادبیات فقط همین قدر مانده است.
۴.
تصمیمت را گرفتهای. با مدیر کارآموزیات صحبت میکنی و میگویی قصد ترک تحصیل داری. فقط یک سال دیگر به تمام شدن دکتریات مانده اما دیگر تاب ادامه دادن نداری. راضی هستی به همین شغلی که مجبور نیستی به خاطرش شبها هم تیر کشیدن رگهای عصبی گردنت را تحمل کنی، هم اراجیفی که استادت به تو میگوید. مجبوری کلی اراجیف ببافی در مورد جذابیتی که شرکت برایت دارد. استارتاپی با احتمال حتمیِ پیشرفت. و تو چقدر امیدواری به آینده و خدمتی که میتوانی به بشریت کنی. با «تِکستتَکس» زندگی اقتصادی مردم سادهتر میشود و دیگر نیازی به اتلاف وقت زیاد در هزارتوی پروندههای مالیاتی نیست. یک سال بعد، آنها تصمیمشان را گرفتهاند. سرمایهگذار به خاطر کووید از دنیا رفته است و درِ شرکت باید هر چه زودتر تخته شود. تصمیمت را گرفتهای. باید سریع شغلی دست و پا کنی. هنوز ترامپ رئیسجمهور است و با این ویزا فقط شصت روز فرصت داری. به این شصت روز میگویند grace period. وقت رحمت یا مهلت رفع زحمت؟ وسایلت را از شرکت جمع میکنی و سوار مترو میشوی. خیابان ۱۱۰ پیاده میشوی و چشمت به تابلوی مغازهٔ «واین و اسپیریتس» میخورد. پزشک تو را از نوشیدن الکل منع کرده است. به پزشک گفتهای که به خاطر اعتقادات شخصی هیچ وقت لب به این چیزها نمیزنی. نه حوصله داری به پزشک زن جوانی که از تو کمسنتر است فکر کنی، نه به اعتقاداتت. میخواهی لحظهای همه چیز را فراموش کنی. خودت را حتی. به خانه که میرسی و لب میزنی، طعم تلخ و شیرینش حالت را خوب میکند. همه را لاجرعه سرمیکشی. لپتاپت را ولو میکنی روی تخت. کروم را باز میکنی و به حالت incognito میروی. روی تخت دراز میکشی و چند ثانیهای بیشتر طول نمیکشد که چیزی پیدا میکنی. چند ثانیه از فیلم را میبینی. چشمهایت را میبندی. زودتر از آن که فکرش را بکنی، به نقطهٔ آخر میرسی. فلنگ را خیلی زود بستهای. طوری آه میکشی که پنداری گلولهای را بعد از ساعتها عمل جراحی بدون بیهوشی از تنت خارج کردهای. روی تخت ولو میشوی. صدای آه کشیدنهای بلند بازیگران فیلم از مکبوک لکنتهات میآید. چشمهایت را بستهای و فقط صداهای آههایشان را میشنوی. صدای بلند خندهٔ دوستدختر همخانهایات با صدای گیر کردن چفت درمیآید. دیگر یادت نمیآید چند بار از خدماتی ساختمان خواستهای این چفت لعنتی را درست کند. همخانهایات معمولاً نیمهشب سر میرسد و تو را از خواب میپراند. این بار با دوستدخترش انگلیسی حرف نمیزند. لابد هندوستانی یا شاید گوجاراتی.
۵.
حالا با فایزا همدردی. او بیکار و تو بیکار. فایزا دعوتت میکند یک روز با هم بیرون نهار بخورید. هوا بسیار سرد است اما چارهای جز نشستن بیرون نیست. اینطوری اگر کرونا نگیرید، از سرما میمیرید. چشمت به انگشتان فایزا میافتد که دور ساندویچ گره خورده است. میگوید «دیگر برایم ادامه دادن ممکن نبود» با نگاهت میفهمانی که نفهمیدی منظورش چیست. به جای خالی حلقهٔ ازدواجش اشاره میکند و میگوید «نامزدم قرار بود امسال بیاید ولی کووید مانعش شد. حالا میخواست من به پاکستان برگردم. باید میفهمید دورهٔ این جور حرف زدن گذشته است.» نمیدانی چرا میگویی کار خوبی کردی. به تو پیشنهاد میکند به خانهاش بروی و اینطوری از شر سرما در امان باشی. قبول میکنی. برایت قهوهٔ داغی ریخته است. میگویی مزاجت تاب قهوه را ندارد. بیخوابی دست از سرت برنمیدارد.
خانهاش یک استودیوی ۳۰ متری است با آشپزخانه و حمام و دستشویی. پنجرهٔ اتاقش مشرف به پشت ساختمان قدیمی آنطرف خیابان است. بعید میدانی وسط ظهر هم از این پنجره نوری نصیب خانه بشود. میگوید در به در دنبال کار است اما واقعاً از این همه گشتن و پیدا نکردن خسته شده است. تو اما امیدت به واسطهگری جواد است. جواد به تو گفته «خدا بزرگ است» و حتماً درست میشود ولی باید صبور باشی. تو میدانی که شرکت جواد خیلی بزرگ است و حتماً نیاز به کارمند دارند اما به خاطر بزرگی شرکت باید صبورتر از اینها باشی. جواد به تو پیشنهاد میکند از او پول بگیری. قبول نمیکنی. هنوز چیزهایی ته جیبت مانده. کردیتکارت را برای همین وقتها گذاشتهاند. به خاطر کار هم شده دوست نداری جواد را از خودت ناراحت کنی. هر هفته به جلسات دعای کمیل زوم وصل میشوی. صدای جلسه را قطع میکنی و به کار خودت میرسی. کار خودت چیست؟ نمیدانی. گاهی به امید بهبودی درد گردنت نرمش میکنی اما درد مثل مادهای داغ از رگهای گردنت تا نوک پایت جابجا میشود. درد به تو از رگ گردنت نزدیکتر شده است. فایزا میگوید «از همهٔ اینها بدتر تنهایی است. یک سال است تنها هستم. تنهای تنها.» تا میخواهی همانها حرفها را جور دیگری به خودش پس بدهی صدای زنگ ایمیل میآید. ایمیل اوست با موضوع «Question about NYC!».
۶.
تلفن زنگ میخورد. ناآشناست. با خودت میگویی باز هم از این اسپمهای چینی است. نمیدانی چرا برمیداری. از تنهایی که بهتر است. صدای اوست. میگوید مایک مبتلا شده است و او مجبور است در قرنطینه باشد. میخواهی بپرسی مایک کیست که یادت میآید. از تو میخواهد برایش غذا تهیه کنی. میگوید دو هفته است گوشت نخورده است و میترسد مریض شود. میگویی برایش غذای حلال تهیه میکنی. میگوید از واتساپ برایت فهرست چیزهایی که میخواهد میفرستد. از تو نشانی «زله»ات را میخواهد تا برایت هزینهها را بفرستد. نشانی زله را نمیدهی. سه ماسک روی هم سوار میکنی و روی دهانت پهن میکنی. بوی دهانت که میپیچد در فضای بستهٔ پشت ماسک، حالت را بد میکند. شاید زیاد از حد قرص نعنا خوردهای. به در خانهاش میرسی و در میزنی. پشت در میگوید «خیلی ممنون. بذار پشت در بعد لطفاً. مطمئن شدم که رفتی میآم میگیرمشون.» آیا او هم متوجه ضمیر دوم شخصِ گذاشتن و رفتن شده است؟ حتی اگر اتفاقی باشد، دوست داری با او صحبت کنی. میدانی اولین شمای او به تو که بدل شود، همه چیز شروع میشود. برای فایزا، تو و شما یکی بود. you. و تو نفهمیدی از کجا شمای فایزا به تو بدل شد.
۷.
قبل از تو نوبت الیزابت است و بعد از تو نوبت لی. بعد از لی نوبت وینود میشود. استاد راهنمایت اینطوری از وقت مبارکش استفاده میکند. مبادا جلسهای به جای نیم ساعت، بیست دقیقه طول بکشد و ده دقیقهٔ میان دو جلسهاش هدر بشود. وارد اتاقش که میشوی، میبینی الیزابت سر جایش نشسته است. تردید داری بهموقع آمدهای یا نه. میگوید بنشینی. مینشینی. الیزابت نگاهت میکند. استاد به مقالهٔ تو دستش نگاه میکند. مقاله را ول میدهد روی میز. با چشمهای بادامیاش نگاهت میکند. «برای این مقاله قطعاً اسم لیز اول میآید و تو اسم دوم هستی. اگر دلت نمیخواهد من مشکلی در حذف اسمت از مقاله نمیبینم.» نگاهت لیز میخورد به نگاه لیز، همان الیزابت. الیزابت نگاهت میکند. چشمهای آبیاش سر دوستی با چشمهای قهوهای تو ندارد. به استادت نگاه میکنی. آب دهانت را قورت میدهی و میگویی «هر چه تو ترجیح بدهی من موافقم.»
الیزابت از جمعتان جدا میشود. تو میمانی و استادت. بلند میشود به سمت در و در را میبندد.
«ببین پسر! مثل این که متوجه وضعیت نیستی. من میدانم تو بیشتر کار این مقاله را انجام دادهای اما فقط یکدرصد احتمال این را بده که لیز از تو و من به دانشگاه شکایت کند. کافی است برچسب تبعیض جنسیتی به ما بخورد و ---»
میگویی متوجهای. میخواهی به استادت بگویی قرار است به کارآموزی بروی. گوشهٔ گردنت تیر میکشد. آب دهانت خشک شده است. دوست داری لیوان آبی برداری و لاجرعه سربکشی. دوستتر داری نوشابهٔ کوک بنوشی اما از وقتی فهمیدهای بیشتر از ۳۲ گرم در روز شکر مثل زهر است برای بدن، این به بدیهای قبلی کوک اضافه شده است. نمیدانی چند بار در راه «الهی عظم البلا» را خواندهای. خبر قبول شدن برای کارآموزی را به استادت میگویی. مخالف است. تو هنوز نمیفهمی چطور استاد جواد مشکلی با چهار کارآموزی پشت سر همش ندارد ولی استاد تو حتی یکیاش برایش زیادی است. «اینطوری از کار پایاننامهات عقب میافتی.» برایت شرط میگذارد شبها روی مقالهای که قرار است الیزابت اسم اولش باشد کار کنی و روزها کارآموزی کنی. چشمت به میز میافتد. به اشکالاتی که استادت با خودکار قرمز روی مقاله نوشته نگاه میکنی. رگههای سرخ فلشهایی که استادت کشیده، از چشمت عبور میکند و به رگهای گردنت نزدیک میشود. درد از رگ گردنت به تو نزدیکتر شده است. گردنت تیر میکشد. دست میگذاری روی گردنت. پای راستت گزگز میکند. گوشهٔ سمت راست کمرت انگاری قفل کرده است. ناخودآگاه کج مینشینی. به پفهای بزرگ زیر چشم استادت نگاه میکنی. هنوز هم نمیتوانی سن این چشمبادامیها را از چهرهشان حدس بزنی. قوس زیر چشمهایش تو را یاد دیوار چین میاندازد. شدهای کارگر بیجیره و مواجب دیوار چین. میخواهی از اتاق خارج شوی که استادت میگوید باید این هفته به جای یک ساعت جلسهٔ رفع مشکل تمرینهای درس، برای فقط یکی از دانشجوهای کلاس که اخیراً به مشکل روحی مبتلا شده است تا هر وقت بخواهد بنشینی و مشکلش را رفع کنی. آیا از نگاهت فهمیده است که معترضی؟ نمیدانی. میگوید «میدانم دوست داری بیشتر به کارهای تحقیقاتیات بپردازی. اما این دانشجو قبلاً برنامهنویس جاوا بوده و پایتون بلد نیست. به مشکل روحی خورده است. مثل این که مشکلاتی هم در رابطهٔ عاطفی با دوستپسرش پیدا کرده است. نامهٔ روانشناسش را به من نشان داده است. میدانی اگر بلایی سرش بیاید یا… بلایی سر خودش بیاورد، دانشگاه ما را مؤاخذه میکند؟» میخواهی ضمیرش را اصلاح کنی و بگویی دانشگاه فقط او را مؤاخذه میکند نه تو و او را.
جلسهات با دانشجو ۶ ساعت طول میکشد. از ساعت ۳ بعدازظهر تا ۹ شب. او برای خودش شام آورده است. ساندویچی کوچک در کیفش. تو هیچ نیاوردهای. نمیدانی با این حال روحیاش که به اثبات روانشناس هم رسیده کی وقت کرده است با دقت مژههایش را آرایش کند. این طوری چشمهای مثل دو تیلهٔ سیاهش یکدست شدهاند. و تو یادت نمیآید آخرین بار کی دست به صورتت زدهای. موهای روی سیبک گلویت مثل سوزن تیز شده است و بدجوری میخارد. حلقهٔ ازدواجش را کنار لپتاپ میگذارد که ذرهای مزاحم تایپ کردنش نشود. هر چند دقیقه یکبار تنش را کش میدهد. عکس روی پیراهنش آرم دانشگاه است. یک شیر بزرگ آبیرنگ. و دهان شیر کش میآید و تو حس میکنی صدای غرش شیر را میشنوی.
عملاً تمرین برنامهنویسیاش را برایش حل میکنی. با هم از دفتر کارت بیرون میروید. خانهاش سه کوچه قبل از خانهٔ توست. با او خداحافظی میکنی و میگویی «شب خوبی داشته باشی؛ فایزا!»
۸.
در پیادهروی خیابان برادوی راه میروی. تابستان ۲۰۱۸ شده است. هوا از همیشه گرمتر است. عرق روی پیشانیات جا خشک کرده است. از فارمرز مارکت خوشت میآید. فروشگاه کشاورزان و هنرمندانی است که محصولات طبیعیشان را هر هفته در پیادهروی خیابان برادوی بساط میکنند. یاد جمعهبازارهایی میافتی که هیچ وقت از نزدیک ندیدهای ولی تعریفشان را از همخوابگاهیهای شمالی شنیدهای. منتظری چراغ راهنمای عابر پیاده سفید شود. وسط راه پیامی از برادرت به دستت میرسد. مادر دیگر قرار نیست یکروز در میان پاپیات شود. مادر مثل تو در پیادهرو راه میرفته. موتوری جوان از پیادهرو رد میشود و با مادرت تصادف میکند. الان منتظر نظر پزشک هستند که آیا عمل لگن به صلاح است یا نه. ماندهای خبر را باور کنی یا نه. مگر پیادهرو، پیاده-رو نیست؟ پس موتور آن وسط چه میکرده است؟ یاد آخرین پست اینستاگرامت میافتی. نوشته بودی رفتارهای اقتصادی ما ما چیزی است مثل دیوار کشیدن در پیادهرو. ای کاش در پیادهرو دیوار کشیده بودند. آن شب چندین بار الهی عظم البلا را میخوانی. دعای کمیل میخوانی. مفاتیح را زیر و رو میکنی برای وردی دعایی چیزی. گردنت تیر میکشد. وسط آرنج دست راستت گزگز میکند. حس میکنی باسنت مثل پاهای خوابرفته بیحس شده است. سرت درد میکند. دیگر با خودت کنار آمدهای. این بار هم اشکالی ندارد اگر دو قرص آیبوپروفن ۲۰۰ بخوری. گریه میکنی. صدای خندهٔ همخانهایات میآید که با دوستدخترش در اتاق خوابش بلندبلند حرف میزند. به جواد زنگ میزنی. میگوید توکلت به خدا باشد. خدا حافظ بندهاش است. خدا کارش را خوب بلد است. داری به پزشک جراحی که قرار است مادرت را عمل کند فکر میکنی. آیا کارش را خوب بلد است؟ جواد به تو قول میدهد چندین بار فاتحهای برای شفای مادرت بخواند. میخواهی فاتحهٔ شهری را بخوانی که حتی پیادهروهایش امن نیست. دعا میکنی. گریه میکنی. توی اتاقت تا صبح راه میروی. چیزی در دلت میگوید از فردا همه چیز خوب میشود. دوست داری از این به بعد مادرت یکروز در میان که نه، روزی چند بار پاپیات شود. خواب تو را از بیداری میدزدد. بیدار میشوی. پیام برادرت را میبینی. مادرت برای همیشه خوابیده است. جواد پیات را میگیرد. نمیفهمی کجای جملههایش میگوید «انشاءالله خیر است» و تو نمیفهمی چرا دیگر صحبت نمیکنی و تماس را قطع میکنی.
۹.
با امید در سالن مرکزی کتابخانهٔ دانشگاه نشستهای. برای پروژهٔ درس پایگاه داده تیمها سهنفری باید باشند. عملاً پسری نمانده و باید سراغ دخترها بروید. او را پیشنهاد میکنی. امید میگوید «ولش بابا. طرف لابد از این سهمیهایهاست که هیچچی بارش نیست. از هر چی دخترچادریه بدم میاد. حاضرم درسو رد بشم ولی باهاش یک کلام حرف نزنم.» چهار سال میگذرد و تو عازم غربت میشوی. وقتی میروی، در این فکر هستی که تابستان بعدی برمیگردی و هر طوری هست پیدایش میکنی و دعوتش میکنی با تو باشد. آنموقع نمیدانستی سربازی و ویزای سینگل-انتریز مثل ترکیب خربزه و عسل چه بلایی میتواند سرت بیاورد. هیچ تابستانی به ایران برنمیگردی. دو سال که از غربتت میگذرد، امید در پست فیسبوکش خبر از ازدواجش میدهد. با او. یا علی گفتند و عشق آغاز شد. عکس از خودش و او میگذارد در حرم حضرت معصومه. امید و یک دختر چادری.
۱۰.
دو هفته هر روز و هر شب برایش غذا آوردهای. فقط پنج روز فرصت داری کار پیدا کنی و الا باید از این کشور بیرون بروی و رفع زحمت کنی. جواد هر روز برایت پیام میفرستد و ابراز امیدواری میکند. روز پانزدهم که برایش غذا میآوری، دنیا برایت رنگیتر شده است. بالأخره کارت درست میشود. جواد میگوید «دیدی گفتم به مو میرسه ولی پاره نمیشه.» نمیدانی چه بگویی. خوشحالی. میگویی «اما خیلیها تو ایران به مو رسیدن و جر خوردن.» میگوید «حاجی الان دنیا کلاً به جرجیا رفته. سخت نگیر.» منظورش اختصار ایالت جرجیاست. «حالا هم این کار پیدا کردن واست یک گشایشه. ایشالله بقیهٔ درا هم روت وا شه. از تنهایی هم دربیای و پلنگای پتوت از دستت راحت شن.»
در را به رویت باز میکند. روز پانزدهم است. ماسک روی صورتش نیست. لبهایش را ماتیک پررنگ صورتی زده است. رد عمل روی دو طرف دماغش پیداست. جراحش لابد کارش را خوب بلد نبوده است. چشم در چشم هم میشوید. تو دلبستهٔ همین چشمهای عسلی بودی. شلوار سرخ صورتی و دمپایی صورتی پوشیده است. جورابی در پایش نیست که لاک صورتی پاهایش پنهان شود. نمیدانی چرا این چشمها مثل آن روزها نیستند. شاید اگر در خیابانهای تهران میدیدیاش برات خاص بود. ولی اینجا و این شهر هزاررنگ یک جفت چشم عسلی اتفاق ویژهای شاید دیگر نباشد. میگویی «امروز هوا خیلی خوبه. اگر موافقی پارک ریورساید غذا بخوریم. منظرهٔ رود هادسن خیلی امروز باید قشنگ باشه.»
فقط پنج ثانیه کافی است که با تو همنظر شود. کاپشن سفیدش را تن میکند. ماسک سفیدش را بر دهانش میگذارد و همراهت میآید. اندک موهای نیمیش قهوهای و نیمیش سیاه را زیر روسری پنهان میکند و همراهت میآید. تو نشستهای روبرویش روی صندلی سنگی پارک. میگویی امروز خبردار شدهای از شغل جدیدت. در قسمت سرمایهگذاری بانک. خودت هنوز نمیدانی کارت دقیقاً چیست. لابد قرار است الگوریتمهایی بنویسی که هر چه بیشتر از مردم نزول بگیرد. دلت خوش است جواد آنجاست و راه را از چاه خوب بلد است.
«گاهی اوقات فکر میکنم اشتباه کردم ایران پیاچدی گرفتم. همهاش وقتتلفکنی. اگه منم مثل تو از همون اول میاومدم دیگه نیاز نبود با منت بیام پستداک کیونی بشم. مثل تو کلمبیایی جایی درس میخوندم که راحت کار گیرم بیاد---»
«البته همیشه هم اینطوری نیست. نه کار گرفتن اینجا راحته، نه زندگی کردن. اولش آدم از این همه تفاوت حیرت میکنه ولی کمکم --»
«آره. از این حرفای تکراری. نیگاه کن. الان وسط زمستون اینجا نشستیم ببین چقدر هوا تمیزه. میدونستی من تو این سالها آسم گرفتم. همهاش ترس داشتم نکنه کرونا بگیرم و با این آسمم دستبهیکی کنه و ...» آه بلندی میکشد. بخار نفسش مثل دود سیگار از تصویر نه چندان دور رود هادسن میگذرد. «همین خودت. اینقدر راحت کار گیرت میاد. همیشه توی این هول و ولا نیستی که فردا میری مغازه همه چی چندبرابر گرونتر نشه. ببین چند سالته الان ولی توی این شهر گرون ماشین آخرین مدل داری و ---»
«نه جدی میگم. تنهایی رو نباید دست کم گرفت.»
«من از تنها نبودن خیری ندیدم. حاضرم تنها باشم ولی راحت زندگی کنم.»
چهرهٔ امید از جلوی نظرت رد میشود.
میگوید «البته منم یه خبر خوب دارم. توی همین دورهٔ قرنطینه با یه استارتاپ مصاحبه کردم و آفر گرفتم. هنوز شک دارم برم یا نه. اگر برم قراره کارم تو سنخوزه باشه. حس میکنم پستداک فایدهای نداره. واسه من فقط یک پل بودن برای رسیدن به اینجا.» دستهایش را زیر چانه میگذارد و میگوید. «به نظرت چی کار کنم؟ اینجا بمونم یا برم سنخوزه؟ شنیدم اونجا این موقع از سال تازه کوهها سبز میشن و تابستوناش هم خنکه.»
او نمیداند به سنخوزه منخوزه میگویند؟ جایی که تا بخواهی مرد مجرد است و دختران در اقلیت هستند. داری فکر میکنی تنها نبودن بعدی او با چه کسی خواهد بود.
میگویی نمیدانی. میگویی هر چه خودش ترجیح میدهد. میگویی «پس موندگار شدی اینجا.»
«مگه برای تو غیر از اینه؟»
چیزی نمیگویی.
این صندلی سنگی تو را یاد نسرین میاندازد. با پادرمیانی همسر جواد با او صحبت کرده بودی. سه سال از غربتت گذشته بود. حس میکردی صدایش برایت دلنشین است. از این که موهایش را از روسری بیرون میداد بدت میآمد. چشمهای سیاهش را دوست داشتی. از این که زیاد وسط کلماتش انگلیسی بلغور میکرد بدت میآمد. از رنگ سفید چهرهاش که در سرمای زمستان سرخ و سفید شده بود خوشت میآمد. میگفت برنامهاش آن است بعد از پایان دکتری در آمریکا زندگی کند. گفتی میخواهی حتماً برگردی. میگفت برای همه مهاجرت یک سفر یکطرفه است. بعضی با این واقعیت از اول کنار میآیند و بعضی هم نه. میگفت برای بعضیها زندگی اینجا مثل زندگی توی هتل میماند. هتل هر چقدر هم لاکچری باشد، تا ابد نمیشود تویش بود و لذت برد. میگفت بعضیها نمیفهمند این مطلب را و تا آخرش در تردید تلف میشوند. منظورش از بعضیها تو بودی؟
ماسک سفید روی صورتش را جابجا میکند. لکهای ماتیک صورتیاش روی ماسکش نشسته است. میگوید «راستی. پشت تلفن گفتی که امروز میخواستی چیزی بم بگی.»
میخواستی ولی دیگر نمیخواهی بگویی. به سنخوزه و کوههای سبز فکر میکنی. میگویی «هیچی. چیز مهمی نبود. همین مسألهٔ کار پیدا کردن بود.» گز کرمانی اصفهان را از کیفت درمیآوری و میگویی «دیدم تنهایی خوردنش اصلاً مزه نمیدهد.»
۱۱.
فایزا به تو زنگ میزند. میگوید کارت کتابخانهات در خانهاش جا مانده است. خودت هم نمیدانی چرا اصلاً عضو کتابخانهٔ عمومی نیویورک شدهای. حتی یک بار هم کتابی از آنجا نگرفتهای. میخواهی بگویی که به آن کارت نیازی نداری. نمیگویی. میگویی غروب میآیی و کارت را از او میگیری. دعوتت میکند به شام با دستپخت خودش در همان استودیوی کوچکی که یک مبل داشت و یک صندلی و یک تخت خواب. قبول میکنی. به داروخانهٔ سر کوچه میروی. از بین گزینههایی که میبینی آن یکی که مطمئنتر است را انتخاب باید بکنی. نمیدانی کدامشان مطمئنتر است. توی داروخانه که هستی، جواد به تو زنگ میزند. امشب قرار است برنامهٔ دعای کمیل باشد و کسی نیست دعا بخواند. میگویی امشب را استثنائاً نمیتوانی بیایی. میگوید «راستی. اون نسرین خانوم بود. هنوزم مجرده. تازگی از بوستون برگشته نیویورک. میخوای دوباره جور کنم باهاش صحبت کنی؟»
بستهٔ بنفش دوازدهتایی را برمیداری. میگویی «هممم. راستش نه. بذار یه کم کار و بارم درست شه بعد بهش فکر میکنم.»
فیلادلفیا، بهار ۲۰۲۱
کاش بیشتر مینوشتید.