- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایهٔ جملههایی که میخوانی، حالا که نقطه نقطهٔ این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایرهٔ قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت واسپردهاند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب...
شهریار مندنیپور؛ از کتاب «شرق بنفشه»
موقع کارآموزی مایکروسافت، با هادی رحیمی آشنا شدم که بدتر از خودم خورهٔ شعر و ادبیات بود. شده بود بانی جلسات ماهانه شعرخوانی در دانشگاه استنفورد که عنوانش «شبهای روشن» بود. مجموعه داستان کوتاه «شرق بنفشه» را به من داد و گفت به حالم غبطه میخورد. میگفت بار اول خواندنش حسی دارد که هیچ وقت تکرار نمیشود. درست عین حال بازگشت دوبارهٔ ما به کالیفرنیا بعد از چهار سال. دیگر آن حال و هوا را نداشت. لابد ماهیت دنیا همین است که هر چیزی حتی اگر جذابترین باشد خیلی زود دل را میزند. آن موقع سال ۲۰۱۳ با حقوقی ماهی ۷۲۰۰ باید خانه هم اجاره میکردم و وسایل حداقلی زندگی سهماهه میخریدم، اما حالا سال ۲۰۱۷ با حقوق ماهی ۹۰۰۰ دلار یک خانهٔ با امکانات کامل داشتیم. مثل سال ۲۰۱۳ دیگر پیاده و بیگواهینامه نبودم. ولی هیچ کدام از این بهبودهای مادی هماورد از تازگی افتادن سفر نبود. مثل غذایی که سرد شده و از دهن افتاده باشد، دیگر نه آفتابش به نظر خاص میآمد، انگاری آفتاب قم؛ نه اقیانوسش عظیم، انگاری اقیانوسِ… انگاری همین دریای مازندران کمی بزرگتر و نیلگونتر و صخرهایتر. و نه حتی فضای کار مایکروسافت برایم آنقدری خاص و دیدنی بود. جایی بود مثل بقیهٔ شرکتهای قبلی؛ کوچکتر از دفتر گوگل، زیباتر از دفتر یاهو و در همان شهری که شرکت نوآنس بود.
پایان ضیافت
یازده روز کافی بود تا متقاعد شوم دیگر میتوانم روزه بگیرم. محض خالی نبودن عریضه به روز قدس سنخوزه رفتم ولی خبر خاصی نبود. جمعیتی اندک بودند همه شیعههای مسجد، بیشترشان پاکستانی و اندکی ایرانی، همراه با چند روحانی ارتودوکس یهودی که از نیویورک دعوت شده بودند. کجا؟ وسط چهارراهی نزدیک مرکز خرید سنخوزه آن هم بعدازظهر جمعه و سر چهارراهی که به ندرت پیادهای رد میشود. کلی خودرو میآیند و میروند و ظاهراً وقعی به مسائل نمینهند. از برنامهای که بعد از افطار با حضور همان روحانیان یهودی در مسجد میگذارند معلوم است بیشتر یادآوری درونگروهی است تا تبلیغ بیرونی که اگر به تبلیغ بیرونی باشد عملاً خنثی شده است. نیویورک معمولاً چنین اجتماعی در نزدیکی میدان تایمز در شلوغترین خیابان شهر برگزار میشود و آنقدری مهم میشود که هر سال چند نفر طرفدار چندآتشهٔ اسرائیل بروند آنطرف خیابان و شعار مخالف بدهند. در همین فضای خالی و خلوت سنخوزه، رفیق پاکستانیام زِین دست از پا نمیشناسد و بلندبلند شعار میدهد. زین بعد از دبیرستان بورس تحصیلی کارشناسی برق دانشگاه استنفورد را گرفت، و بعد از کارشناسی ارشد از استنفورد، شروع به خواندن دکتری در برکلی کرد. گزینهٔ دکتری خواندن در استنفورد را داشت ولی ترجیح داد محض شناختن فضاهای مختلف تحصیلی دیگر در استنفورد نماند. رفاقتمان از آنجا شروع شد که صفحهٔ شخصیام را دید و امضای بسماللهاش را پسندید. بعدها ما را به خانهاش در برکلی دعوت کرد و صبح تا عصری با او بودیم. عاشق ایران است، به مناطق جنگی با جمع دیگری از شیعیان پاکستان سفر کرده است، از روی علاقه به کلاسهای فارسی دانشگاه استنفورد رفته است و اندکی فارسی میداند. یک بار که موقع راه رفتن در فضای دانشگاه برکلی با هم همصحبت شده بودیم، از دغدغهاش برای آتشبهاختیار بودن میگفت. این کلمه را وسط انگلیسی به فارسی گفت. مثلاً آن که در روزنامههای پاکستان مطلب بنویسد در مورد آرمانهای انقلاب و اسلام. حالا هم وسط روز قدس گلو پاره میکرد برای آن که آرمانهایش را در یک فضای خلوت برای خوردوهایی که رد میشدند بگوید. آب در هاون میکوبید؟ چنین عقیدهای نداشت.
مهمانی خدا با حواشیاش در حال اتمام است. بخت یارمان است که عید فطر به روز تعطیل خورده. هیأت امنای مسجد فضای باز مدرسهای در شهر میلپیتاس را اجاره کردهاند برای نماز عید. قرار است بعد از نماز، غذا را به صورت اوراق بهادار بفروشند و چند شب قبل از عید، تبلیغات فروش اوراق بهادار یک تا پنج دلاری شروع شده است (به قول خودشان «عید باک»). ظاهراً خرید و فروش در فضای مدرسه طبق قانون منطقه ممنوع است و اینطوری راهی پیدا کردهاند که بتوانند غذا بفروشند. اول صبح عید فطر، روحانیِ اول نماز اول را میخواند ولی جمعیت بیشتر از آنی است که همه جا بشوند و روحانی دوم نماز دوم را میخواند. بعد از تمام شدن نماز و خطبهها، بساط غذا و نوشیدنی فراهم میشود. طبق معمول این ور عالم، تشک بادی برای بچهها فراهم است، و سوسیس و غذاهای فرآوریشدهٔ اینطوری. ما هم دست به برگه هستیم برای آن که دلی از عزا دربیاوریم.
بعد از ماه رمضان دو دو تا چهار تا میکنم و به این نتیجه میرسم دوچرخهای ارزانقیمت حدود ۱۰۰ دلاری بخرم تا این روزها را با دوچرخه به سر کار بروم؛ آخرش هم به امید آن که بتوانم به نصف قیمت آبش کنم. اینطوری حداقل ورزشی میشود رفتوآمد مایکروسافت؛ شاید هم دوچرخهسواری مرا از این رخوت معمولی بودن همه چیز برهاند. توجیه اقتصادی هم برای یکقران دوزار تراشیدهام. حساب کردهام اگر پای حرفم بمانم و از خودرو استفاده نکنم، پول بنزینی که هر روز نمیسوزانم با قیمت دوچرخه برابری خواهد کرد. البته حساب پنچری را نکردهام ولی باز با همان اوصاف هم جواب میدهد.
سفر اندر سفر
بعد از چهار سال، انگاری دوباره بخت یارمان شده است برای سفر به سیاتل. مایکروسافت همهٔ کارآموزها را دعوت میکند به گردهمایی کارآموزان تابستانی همراه با جشن در محل کارخانهٔ بوئینگ در یکی از حومههای شهر سیاتل. خب اکثر کارآموزها خودشان یا در ردموند یا در بلویو، دو حومهٔ شهر سیاتل، هستند و میماند اقلیتی کارآموز که در نیویورک و کالیفرنیا مشغولند.
اولین بار، پاییز ۲۰۱۳ به سیاتل رفتم، بهانهاش ارائهٔ مقالهام در همایش. قرار بود مقالهای که موقع کارآموزی نوشته بودم ارائه دهم و شرکت نوآنس قول مساعد داد که پول همایش را بدهد. دومین همایشی بود که میرفتم. اولیاش برای مقالهای بود که از ایران انجام داده بودم و استادم حاضر شد پول سفرم به آتلانتا را بدهد و برای پول ثبتنام همایش ناچار شدم به عنوان دانشجوی داوطلب به برگزارکنندگان همایش کمک کنم. قرعهٔ فال به من خورده بود که نصفهروزی از همایش را کمکدست و مواظب آقای پژوهشگری باشم که نابینا بود. بندهٔ خدا با دقت به سخنرانیها گوش میداد. یک بار هم توفیق شد به دستشویی ببرمش. بردمش به سمت دستشویی هتل و تا نزدیک دستشویی ایستاده رفتم و بقیهاش را خودش به کمک عصای سفیدش پیدا کرد و من منتظر ماندم کارش تمام شود. برای همایش بعدی، نوآنس قول داده بود هزار دلار پرداخت کند که کفاف ثبتنام همایش و سفر و خورد و خوراک را بدهد. این بار هم نشد: از هزار دلار فقط هفتصد دلار باقی ماند و بقیهاش رفت به سمت ادارهٔ مالیات. باز هم داوطلب شدم برای کمک به همایش و این بار اتاق را از هتل کوچکی گرفتم نزدیک محل برگزاری همایش تا خرجم با دخلم جور دربیاید.
نمیدانستم نظر مربیام پارتا در مورد سفر رفتن وسط کارآموزی چیست. کارآموز گوگل که بودم، تجربهاش خوشایند نبود. آن موقع گوگل همه را دعوت کرده بود برای همایش کارآموزان به کالیفرنیا. مدیر گروه پژوهشیمان گفت لطفی ندارد وسط تابستان و فقط یک کارآموزی دوازدههفتهای سه چهار روزش خرج خوشگذرانی شود. مربیام گفت با این اوصاف اگر دلت میخواهد بروی برو. دیدم هیچ کسی از کارآموزهای دیگر پایهٔ سفر نیست و من هم بیخیال شدم. این بار ولی ظاهراً «لطفاً بروید» نبود و یک جورهایی «باید بروید» بود. فرهنگ عمومی مایکروسافت با گوگل تفاوت بسیار داشت و یکیاش همین سهلگیری به کارآموزها بود. دیگر این که کسی پاپی جزئیات کارم نبود. گفتند تنخواه شبی ۲۰۰ دلار برای اقامت هتل میدهند، روزی ۷۰ دلار هزینهٔ خورد و خوراک، بلیط پرواز را هم برایمان میخرند. از بس لفتش دادم، دیگر هیچ هتل ارزانقیمتی نزدیک ساختمان بلویوی مایکروسافت پیدا نشد. ناچار در حومهٔ شهر هتلی پیدا کردم برای دو شب اقامت.
سفر از سنخوزه به سیاتل آنقدری طول نمیکشد. یک سفر رسماً دوساعته است که عملاً خیلی وقتها کمتر از دو ساعت طول میکشد. بعد از چهل دقیقه تاکسیسواری، به هتل میرسم و بساطم را پهن میکنم تا خودم را برای نهار آماده کنم. هفتاد دلار در یک روز برای خورد و خوراک یعنی چشمت را ببندی و هرچه دستت میرسد بخوری. اما بوفهٔ حلال پاکستانی چند قدم آنطرفتر از هتل کلاً ۱۱ دلار خرج برداشته است. اینجا نه کالیفرنیا است نه نیویورک. قیمتها پایینترند و چنین متاعی عمراً در آن دو دیگر جا، اینقدر ارزان باشد. بعد از نهار به سمت شهر بلویو پیاده میروم. از حومه تا مرکز شهر یک پل بلند فاصله است و شهر آنقدری بزرگ نیست که نشود تا ساحل دریاچهٔ جنب شهر پیاده رفت. آسمان آبی است و گرمای تابستان در کار نیست: دمای هوا بین ۲۰ تا ۲۴ درجهٔ سلسیوس است بی هیچی اثری از شرجی. شهر بوی تازگی میدهد. ساختمانها نونوارند. آسفالت طوری برق میزند گویا که همین سه چهار هفتهٔ پیش ساخته شدهاند و رانندگیها آرامتر از نیویورک. عصر میروم پیش احمد همآزمایشگاهی سابق مصریام در ساختمان بلویوی مایکروسافت. برج شیشهای بلندی که مایکروسافت اجارهاش کرده است برای توسعهٔ فضای کار مایکروسافت. از بالای برج همهٔ شهر معلوم است؛ کوههای بلند قدکشیده و دریاچههای انبوه دور و بر سیاتل. (فیلم از بیرون ساختمان؛ فیلم از دریاچهای در شهر بلویو)
شماره عوضی نبود
صدا عوضی نبود
چیزی اما عوض شده بود
جملهها کوتاهتر شده بودند!
«علیمحمد مؤدب»
قرار است بعدازظهر روز بعد ما را با اتوبوس به مراسم ببرند. صبحش را غنیمت میشمارم و به سمت شهر ردموند از حومههای سیاتل میروم که مرکز اصلی مایکروسافت است. شهری که خیابانهای بسیار دارد هر کدامشان نهایتاً سهطبقه و اکثراً برای مایکروسافت. انگار کنید کل شهر برای مایکروسافت است و لابد اطرافش پر از منازل مسکونیای که قاعدتاً کارمندان مایکروسافت را در خود جای داده است. آنجا قرار گذاشتهام هم یکی از دوستان شاغل در بخش پژوهشی مایکروسافت را ببینم و هم به بهانهٔ او با چند پژوهشگر صحبت کنم. هدفم هم این است که اگر قرار است مایکروسافت در آینده به من پیشنهاد همکاری بدهد، با پژوهشگرهایشان همکاری کنم. دو نفر قبول میکنند با من صحبت کنند. اولیاش جوانی آمریکایی است که بعد از اتمام دکترایش در دانشگاه کارنگیملون مستقیم آمده است به مایکروسافت و دیگری پژوهشگری مصری که قبلاً در همایشها دیده بودمش. تخصص هر دو ترجمهٔ ماشینی است و الان با روی کار آمدن روشهای مبتنی بر یادگیری عمیق خیلی کارشان گرفته است. جوان آمریکایی همان اول بسمالله وقتی میفهمد موضوع کار پژوهشیام تجزیهٔ نحوی است میپرسد: «اصلاً تجزیهٔ نحوی به چه درد میخورد؟» این دومین باری است که یکی رک و راست این سؤال را از من میپرسد. در دانشگاه معمولاً کسی نمیپرسد فلان موضوع به چه کار میآید. اصل خود علمآموزی حداقل در ظاهر مهم است اما اینجا حتی آزمایشگاههای پژوهشی هم قرارشان این است که پژوهش هم که میکنند روی موضوعات کاربردی باشد. ناخودگاه برمیگردم به سالها قبل. سالهایی که دغدغهٔ ساختن یک غلطگیر دستوری برای متون فارسی افتاده بود توی مخم. از همان مسیر بود که با تجزیهٔ نحوی آشنا شده بودم. خیلی طرفدار داشت و گوگل و همین مایکروسافت حاضر بودند پول کلان بدهند برای حل مسألهٔ تجزیهٔ نحوی. وقتی میفهمیدی برای جملهای فاعل و مفعول و قید و متممهای دیگر چیست، بخش بزرگی از فهم معنای جملات را حل میکردی و همین کمک میکرد به بهبود کیفیت جستجو، ترجمهٔ ماشینی و فهم متن. اما با آمدن یادگیری عمیق، ما شده بودیم عین فروشندگان نوارِ کاسِت در عصر دنیای دیجیتال. از سال ۲۰۱۴ که بهترین مقاله معتبرین همایش به یک مقاله در زمینهٔ تجزیهٔ نحوی تعلق گرفت تا سال ۲۰۱۷ زمان زیادی نگذشته بود. چرا راه دور بروم؟ مقالهٔ مشترک استاد راهنمایم با همکارانش در گوگل در مورد تجزیهٔ نحوی درست سال ۲۰۱۶ بود که نامزد بهترین مقالهٔ همایش شده بود. چرا اینقدر دور؟ همین شرکت بلومبرگ چند ماه قبل به من ایمیل مستقیم فرستاده بود که بیا و مسألهٔ کندی و دقت تجزیهٔ نحوی را حل کن. حالا بعد از یک سال همه چیز عوض شده بود. حتی برای تغییر موضوع دکتری وقتی پیشنهاد پایاننامه (پروپوزال) را دفاع کرده بودم همه چیز دیر شده بود. سخت بود تصور آن که جوانی نکرده پیر شده باشم. شنیده بودم بعضیها بعد از سالها کار پژوهشی دیگر از هول و ولای کار درجهٔ یک میافتند و عقب میمانند، ولی این که وسط کاری بفهمی دنیا به شکل بیرحمانهای عوض شده است، دشوارتر است.
سنگ صبور
وقتی به صف اتوبوسها میرسم، همان آغاز گوشی دستم میآید که چقدر ایرانی در مایکروسافت کارآموزند. فقط یکیشان را میشناسم که فرزند استاد راهنمایم در دورهٔ کارشناسی ارشد است. از صحبت کردنشان با هم برمیآید بیشترشان از صادراتیهای دانشگاه شریف هستند. حوصلهٔ بُر خوردن با ایرانیها را ندارم: چشمم را کارآموز هندیای گرفته که یک ماه است اتاقکمان کنار هم است ولی حتی یک بار هم با من سر صحبت را باز نکرده است. بین این همه هندی حتی با یک هندی دیگر همصحبت نمیشود. با خودش تنهاست. وسوسه میشوم بروم از تنهایی درش بیاورم. از سر صف میروم کنارش میایستم و به حرفش میآورم. میگوید در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در شهر لسآنجلس، استاد راهنمایش یک زن جوان چینی است که به او به این شرط اجازهٔ رفتن به کارآموزی را داده است که او شبها و آخر هفتهها روی موضوع دکتریاش کار کند. حتی استاد راهنمای اولم که دل خوشی ازش نداشتم این را میفهمید که کارآموز دورهٔ دکتری باید تماموقت در اختیار شرکت مقصد باشد. میگوید استادش از همهٔ دانشجوها میخواهد ساعت کاری بزنند، بیشتر از ده روز در سال مرخصی نداشته باشند (به گمانم امریکا یازده روز تعطیل رسمی دارد)، و هر ترم آنقدری کار کنند که فلانقدر مقاله ازشان دربیاید. از او در مورد امکان شکایت به دانشکده میپرسم. میگوید استادش در بیرون و در تعامل با بالادستیها مانند یک بازاریاب رفتار میکند و خوب بلد است خودش را به شکل یک انسان متعهد و اخلاقمدار نشان بدهد. مدتها بعد از این صحبت، یکی از دوستان ایرانی در مورد دانشجوی ایرانی دیگری صحبت میکند که در همان دانشگاه کالیفرنیای جنوبی دانشجوی زن جوان چینی است که دانشجو را از زندگی بیزار میکند. تطبیق مشخصات که میکنم میبینم همان استاد است. یک بار همان خانم چینی از او پرسید کجا بودی. گفت رفته بودم خانه حمام کنم. استاد گفت «تعجب میکنم؛ من که زن هستم اینقدر حمام رفتنم طولانی نمیشود.» یک بار دیگر به دمپایی پوشیدن دانشجویش گیر داده بود. میگفت دمپاییات تکان که میخورد من اعصابم به هم میریزد. تصور کنید همهٔ اینها در فرهنگی است که آزادیهای فردی از نان شب در نگاه جامعه مخصوصاً جامعهٔ تحصیلکرده واجبتر است. و استاد راهنمایی که از معتبرترین دانشکدهٔ کامپیوتر دنیا یعنی کارنگیملون مدرک گرفته است که قاعدتاً همهٔ تصورات ذهنی ما از علم زیاد و تواضع و این جور مسائل را به هم میزند. اصلاً چرا جای دور بروم؟ همین رفیقمان زین که دانشجوی برکلی است، در مورد هر چیزی یک الحمدلله میگفت ولی وقتی حرف از استاد راهنمای چینیاش میشد، میگفت این استادها فکر میکنند فرعوناند. ظاهراً من یکی خوشاقبال هستم که با استاد مهربانی سر و کار دارم؛ در مورد بقیهٔ استادها این جور رفتارها زیاد و کم دارد ولی در اصل مسأله که رابطهٔ استاد راهنما و دانشجو در نظام تحصیلی آمریکا کم از بردهداری ندارد شکی نیست. بعد که به دانشگاه برگشتم موردی دیدم که نور علی نور بود. یکی از دوستان ایرانی از دانشگاه کلمبیا به خاطر تغییر شغل استاد راهنمای ایرانیاش همراه با استاد راهنما به دانشگاه برکلی میرود. خوشحال بود که دارد به یکی از سه دانشگاه اول آمریکا سفر میکند اما سفرش به یک سال نکشید که برگشت. میگفت استاد ایرانیاش از دانشجوها بیگاری میکشید، فحش میداد، تهدید به اخراج میکرد و حالا پناه آورده بود به استاد چینی دانشگاه کلمبیا که او هم از دانشجوها بیگاری میکشید ولی لااقل فحش نمیداد و تهدید به اخراج نمیکرد. از فضائل آن استاد چینی دانشگاه کلمبیا همین بس که دو روز در هفته جلوی دفترش صف بود: هیچ موقعْ زمان ثابت برای جلسه با دانشجوها نمیگذاشت. بازهای زمانی در نظر میگرفت که در آن با مثلاً هشت دانشجو جلسه بگذارد. دومی باید منتظر میماند کار اولی تمام شود، ثم الثانی و الرابع الی الثامن.
تا این که به کارخانهٔ بوئینگ برسیم اندکی همراه هندیام را راهنمایی میکنم و از تجربهٔ تغییر استاد خودم میگویم و در مورد حقوق او به عنوان یک دانشجو و حتی یک انسان. از سر تکان دادنهایش برمیآید دیگر آنقدر زندگی برایش دشوار شده که به هیچ چیز به جز تمام کردن دکتری به هر نحوی فکر نمیکند.
عکس یادگاری با هواپیمای بیپرچم
دشتی بزرگ که پنداری ساخته شده است تا در آن هواپیما بسازند. قرار است با اتوبوسهایی ما در محوطهٔ کارخانه بچرخانند. همراه با چند کارآموز ایرانی دیگر وارد اتوبوس میشویم. خانمی جلوی اتوبوس مینشیند و از میکروفون شروع به توضیح دادن در مورد ردههای مختلف محصولات بوئینگ توضیح میدهد. به بخشی از کارخانه در فضای باز میرسیم که کارگران مشغول تزئین بیرونی هواپیماها هستند. خانم راهنما توضیح میدهد که اینجا جایی است که هواپیماها سفارش داده شدهاند و بر اساس سلیقهٔ خریدار پرچم مورد نظر در بیرون هواپیما کشیده میشود و نوع چینش صندلیهای درون هواپیما تعیین میشود. یکی از بچههای ایرانی میگوید بگردیم ببینیم هواپیماهایی که ظریف سفارش داده است در آن بین است یا نه. از چهرهاش برنمیآید شوخی کرده باشد. جدیجدی امیدوار است هواپیمایی با پرچم ایران در آن محوطه ببیند. بقیهٔ ایرانیها با دقت نگاه میکنند تا بین پرچمهای کویت و کرهٔ جنوبی و ایتالیا، پرچم ایران را هم پیدا کنند.
بعد از پذیرایی با هلههوله و غذاهای آماده، کنسرت در فضای باز شروع میشود. اکثر کارآموزان به سمت کنسرت میروند. اندکی هم میروند به سمت موزهٔ هواپیمایی بوئینگ. صدا آنقدر زیاد است که بود و نبودمان در بین جمعیتی که مثل کانگورو بالا و پایین میپرند تأثیر آنچنانی ندارد (فیلم از پایان جشن). زمین از حجم بالای صدای بلندگوها میلرزد. کنسرت که تمام میشود به هر کدام از کارآموزها یک دستگاه اکسباکس رایگان همراه با پیراهن آستینکوتاه با آرم بوئینگ میدهند. سوار اتوبوس برای برگشتن که میشوم متوجه میشوم به من دو تا پیراهن دادهاند. میدانم این اکسباکس برایم شر خواهد شد. باید هر جور شده آبش کنم. به یک هفته کارم نمیکشد که اکسباکس را به جواد محمدی که کارآموز لینکداین است میفروشم به قیمت ۱۵۰ دلار و پایینتر از قیمت بازار تا هم او را از تنهایی دورهٔ کارآموزی رها کنم و هم خودم را از این بار اضافی.
سلام. بالاخره آپ شدین. چرا این قدر دیر؟