- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
حتی برای منی که سابقهٔ شش سال زندگی در خوابگاههای دانشجویی دارم، خانهٔ اولمان در نیویورک افتضاح حساب میشد. بالأخره اسمش با خودش است: خوابگاه دانشجویی. سال آخر هفت نفر در یک اتاق بودیم. آنقدری به زندگی خوابگاهی عادت کرده بودیم که بد که نمیگذشت هیچ، خوش هم میگذشت. حس استقلال از خانواده برای جوانهای خوابگاهی کم چیزی نبود. بعدتر برای شش ماه آخر زندگی در وطن، به خوابگاه متأهلی دانشگاه شریف در ورداورد رفتیم. همسرم دانشجوی دانشگاه شریف بود و اینطوری بنا شد بلافاصله بعد از عروسی برویم به خانهٔ یکخوابهٔ نمیدانم چندمتری: شاید سی شاید کمتر. میدانستیم پولی در بساط نداریم که خودمان در تهران خانه اجاره کنیم. بنا نبود زیاد در ایران بمانیم: خبر پذیرش دانشگاه قبل از عروسی آمده بود. دانشگاه شریف رفته بود آنور دنیا در حومهٔ ورداورد کنار کوه چند ساختمان چهارطبقه ساخته بود برای دانشجوها. صبح یک اتوبوس رفت به سمت دانشگاه بود و عصر یک اتوبوس برگشت به سمت خانه. زمانی که به اتوبوس نمیرسیدیم یا روز تعطیل بود، اتوبوس واحدی بود که ما را میرساند به ایستگاه قطار ورداورد، از آنجا قطار میگرفتیم تا ایستگاه اکباتان، بعد خط عوض میکردیم به سمت دانشگاه شریف. من البته کارم تازه شروع میشد. اگر با اتوبوس دانشگاه میرفتم، باید میرساندم خودم را به ایستگاه معین تا برسم به ایستگاه انقلاب و بعد از آنجا با تاکسی میرفتم سمت امیرآباد به محل کار. اتوبوس اگر نبود، خط واحد مخصوصاً روزهای تعطیل به هر زمانبندی که دلش میخواست عمل میکرد. ساختمان خوابگاه متأهلی به بسازبندازیترین شکل ممکن ساخته شده بود. بخشی از طبقهٔ همکف در همان سال اول ساخت نشست کرده بود و آثارش در نگاه اول هویدا بود. بهار که نفسهای آخرش را میکشید، یکخط در میان آب کلاً قطع بود: آب منطقه جان نداشت خودش را برساند به بالای کوه. یک بار هم که برخی دانشجوهایی که به خوابگاه به چشم خانهٔ دائمی دانشجویی نگاه میکردند رفتند با مسئول دانشگاه و شورای محله جلسه بگذارند، کار به زد و خورد کشید. من که از همان روز اول میدانستم قرار است چند ماه ساکن باشیم و بعد برویم آمریکا. بعدتر مشکلی به مشکلات اضافه شد: طبقهٔ اولیها هر دو سه هفته یکبار شاهد سیل فاضلاب از سمت مجرای آشپزخانه به سمت خانه بودند. دوستان بسازبنداز لطف کرده بودند از خیر دزدی بر قطر لولهٔ فاضلاب هم نگذشته بودند: آب از بالا گیر میکرد در مجرای چاه و دیواری کوتاهتر از طبقهٔ اولیها نبود. اینطوری ماهی یک بار باید کل فرش و موکت و هر چه بود جمع میکردیم، تا فاضلابی نشود و بعد که لولهبازکن کارش تمام میشد، اصل تمیزکاریمان میآغازید. شبیه این اتفاق البته در تابستان ۲۰۱۳ در خانهای که در شهر سانیویل کالیفرنیا اجاره کرده بودیم اتفاق افتاد. و باید به اطلاع برسانم که فاضلاب همه جا همین رنگ است.
خانهٔ اولمان در نیویورک را میگفتم. با ماهی ۱۳۰۰ دلار اجاره شروع شد و بعد از دو سال رسید به نزدیک ۱۵۰۰ دلار: یک اتاق یا اصطلاحاً استودیو بود که آشپزخانهای داشت و حمام و دستشوییای. چند پنجرهٔ لاغر داشت، چند تایش رو به دیوار روبرو، دو تایش رو به خیابان که خیلی اگر زور میزد کورسوری نوری میآمد داخل: ظهر مرداد هم باید چراغ روشن میکردیم. ساختمان ساختهٔ ۱۹۱۰ میلادی بود. این همه ساختمان قوطیکبریتی را برای کارگرهای منهتن ساخته بودند و دانشگاه به بهانهٔ نزدیکی به محل همه را خریده بود و به دانشجوها اجاره میداد. تنها حُسن ساختمان نزدیکیاش بود به دانشگاه: پنج دقیقه پیاده. عملاً توی دانشگاه بود. مثلاً دانشکدهٔ علوم اجتماعی آنطرف خیابان نبش خیابان آمستردام و ۱۲۲ غربی بود. همین ساختمان به خاطر همین تنها حسنش بسیار طرفدار داشت. دانشجوی مجرد که برایش مهم نیست پنجرهاش نورگیر باشد یا نه. ولی متأهل که بخواهد زندگی کند و همسرش در خانه بماند، پنداری روزهای زمستان را در زندان به سر میبرد. نور را بیخیال میشدیم، با گرمایش مرکزی نمیشد راحت کنار آمد. زمستانها شوفاژ مرکزی کار میکرد. خوشبینانه میشد گفت شوفاژها برای دههٔ پنجاه میلادیاند. هیچ اختیاری در مورد آن شوفاژها نداشتیم. حسگر مرکزیاش اگر فکر میکرد سرد است، هرم گرمایی را میداد بیرون که در روز برفی هم مجبور به باز کردن پنجره بودیم. بعد که خانه سرد میشد یکدفعه خاموش میشد تا با برف سال بعد برگردد و روشن شود. همین خانه البته با حقوق ۳۰۰۰ دلاری که دانشگاه میداد غنیمت بود. تهش با پول برق و اینترنت میشد ماهی ۱۵۰۰ و از ۲۴۰۰ دلاری که بعد از مالیات میماند میشد بخور و نمیر زیست. مالیات که میگویم شامل مالیات فدرال، مالیات ایالت نیویورک و مالیات شهر پنجگانهٔ نیویورک میشد که ما در بخش منهتن بودیم از میان بخشهای منهتن، برانکس، کوئینز، بروکلین و جزیرهٔ استیتن. به همین خاطر تلاش کردم اگر هم میروم کارآموزی، همان نیویورک بمانم تا خانه از دستم درنرود. نشد کارآموزی مناسب در نیویورک پیدا کنم. متوجه شدم مفهومی هست به اسم اجارهٔ فرعی یا sublet که برخی صاحبخانهها این اجازه را به مستأجر میدهند که خانه را در مدت معینی به کس دیگری اجاره بدهد. دانشگاه مسألهای با این قضیه نداشت. میگفت بیشتر از ۱۰٪ روی قیمت نگذارید، مسئولیت همه چیز پای خودتان و به دانشگاه هم اطلاع دهید. وقتی که تبلیغ خانهٔ نیویورک را در تابستان ۲۰۱۳ در سایت کِریگز لیست گذاشتم، به دو روز نکشید که یکی حاضر شد چک پول پیش را برایم پست کند. دختری بود اهل تگزاس به اسم آناستازیا که اصالتی مکزیکی داشت و آمده بود برای کار به نیویورک. اجارههایش را مستقیم به دانشگاه و سروقت میداد. همه چیزش ردیف بود و وقتی بعد از سه ماه زندگی در کالیفرنیا برگشتیم خانه، حس کردیم نه خانی آمده و نه خانی رفته.
بعدتر که زندگی در کالیفرنیا، و به لطف درس خواندن همسرم در دانشگاه جرج واشنگتن، زندگی در اطراف واشنگتن دی سی را تجربه کردیم، فهمیدیم که چقدر خانه و کیفیتش در سلامت روان مؤثر است. پاپی که شدیم فهمیدیم دانشگاه درست موقع بحران اقتصادی ۲۰۰۸ مجتمع مسکونی نوساز و با امکانات باشگاه و پارکینگ را از شرکت ساختمانی ورشکستهای به ثمن بخس خریده که بدهد اجاره به هیئت علمی. اما خانه یک ایراد داشت: در حومهٔ شهر و دور از ایستگاه مترو در محلهٔ یهودینشین برانکس غربی درست شمال منهتن بود. تقریباً هیچ استادی استقبال نکرد. ماند که این خانه نصیب دانشجوهای داوطلب شود. خانه را که دیدیم در همان نگاه اول پسندیدیم: بخت یارمان شد که واحد ما رو به حیاط پشتی بود و پنجرههای خانه از کف تا سقف یکسره بودند. همهٔ امکانات به روز بود از جمله وسایل آشپزخانه و ظرفشویی و لباسشویی و اتاق بازی مشترک برای بچهها به همراه باشگاه بدنسازی و از این جور مسائل. اوایل اجارهٔ خانه ماهی ۱۹۵۰ بود که اواخر به ماهی ۲۲۰۰ دلار رسید. با وجود آن که همسرم هم از قِبَل دانشجوییاش حقوق میگرفت، شدنی بود. و مهمتر آن که دور از هیاهوی شهر بود و چند قدم آنطرفتر از ساختمان پر از خانههایی که هر کدامشان به تنهایی خوراک یک عکس کارتپستالی هستند. موقع کارآموزی ۲۰۱۷ تازه متوجه شدم با همهٔ خوبیهایش زیاد طرفدار ندارد. معمولاً کسانی که تابستان دنبال خانه هستند قصدشان کار در منتهن است و زورشان میآید این همه دور از مرکز باشند. حالا خانه میخواهد نوساز و باکیفیت نباشد، خب نباشد. همین شد که وقتی کِلیر و سارا از ایرلند شمالی خواستند خانه را اجاره کنند، نه نگفتم. همان روز اولی که رسیدیم به کالیفرنیا، کِلِیر ایمیل فرستاد که نمیتواند کل پول پیش را به صورت پیپل بدهد چون پیپل هزینهٔ زیادی را برای انتقال پول از ایرلند به آمریکا طلب میکند. راضی شدم به جای ۱۵۰۰ دلار، هزار دلار بفرستد علیالحساب تا خدا چه بخواهد. نمیدانستم چرا در مورد این دو دختر دلم شور میزند.
گرچه ماه رمضان است، بیاور جامی
یکشنبه را محض استراحت میگذرانم و خریدهای اولیه. با همسرم به سمت فروشگاه سیفوی سانیویل میرویم. به حرف جیپیاس گوش نمیدهیم و راه را کج میکنیم تا از کنار مجتمع ساختمانی بیرچوود در خیابان هندرسون و نزدیکی خیابان الکمینو رئال رد شویم؛ همان خانهای که تابستان ۲۰۱۳ محل سکونت ما بود. خاطرهٔ شیرین تابستان ۲۰۱۳ برایم تمامنشدنی است. اگر شادی تمام سالهای زیستنم در آمریکا را یکطرف میگذاشتم و آن تابستان را طرفی دیگر، برابری میکرد. هوای آفتابی بعد از روزهای ابری نیویورک، حقوق ماهی شش هزار دلار که برای منِ دانشجو مثل گنج قارون بود، مقاله دادن در عرض شش هفته، مدیر کارآموزی که بعدتر با هم رفیق شدیم، دوچرخهسواری در مسیر رفت و برگشت به شرکت از اجبار نداشتن خودرو و حتی گواهینامه، دوستان خوب که ما را با خودشان به کوه و دشتهای وسیع کالیفرنیای شمالی بردند، فضای خوب مسجد، و دوری از استاد راهنمای بداخلاق همه و همه دست در دست شیرینی اولین تجربهٔ زندگی کمدغدغه در هوای معتدل کالیفرنیا دادند که آن تابستان خاطرهساز شود. با آن که میدانستم سطح کارآموزی آخرم از سطح دو تای قبلی در گوگل ریسرچ و یاهو ریسرچ پایینتر است و استادم نصیحتم کرد که بیخیال این کارآموزی شوم، ولی هوس زندگی در کالیفرنیا دست از سرم برنمیداشت. حالا داشتیم از کنار همان خیابانها میگذشتیم. انگار آن خیابانها رنگ دیگری داشتند. دیگر مثل گذشته آمریکاندیده نبودم و در این سالها نصف ایالتهای آمریکا را به بهانههای مختلف دیده بودم ولی کوچهٔ هندرسون بوی خاطره داشت. چیز زیادی عوض نشده بود غیر از آن که مثلاً اجارهٔ یکخوابهٔ ماهی ۱۵۰۰ دلار همان مجتمع مسکونی شده بود ماهی ۲۶۰۰ دلار آن هم در عرض فقط چهار سال. زندگی در سیلیکونولی گران و گرانتر داشت میشد و اگر کسی مهارت تخصصی در زمینهٔ فناوری اطلاعات نداشت، زندگی برایش دشوار و دشوارتر. جغرافیای کلی منطقهٔ اصلی سیلیکونولی بین دو کلانشهر سانفرانسیسکو و سنخوزه است. از شهرهای اطراف مانند میلپیتاس و فریمانت که بگذریم، چند شهر اصلی هستند که از سنخوزه در غرب تا سانفرانسیسکو در شرق پر است از شرکتهای فناوری اطلاعات: اول سنخوزه، بعد سانتاکلارا، بعد سانیویل، بعد مانتنویو که قبل از گوگل شهری فقیر بوده و بعد از گوگل دو بخش جدید و قدیم دارد، بعد پالوآلتو که دانشگاه استنفورد در حومهٔ استنفوردِ این شهر کوچک است، بعد منلوپارک که فیسبوک تنها شرکت مهم این شهر کوچک است، بعد ردوودسیتی تا از سنماتئو رد شود و کمکم خودش را برساند به سانفرانسیسکوی جنوبی. شمال سانفرانسیسکو کلانشهر اوکلند و سپس شهر کوچک برکلی است و دانشگاه بزرگ برکلی در تپههای خوشمنظرهٔ شهر کوچک برکلی است.
خاطرهبازی که تمام میشود به خانه برمیگردیم. اینبار نوبت مادرم است که روزه بهش نسازد. این سفر پیر همهٔ ما را بدجوری درآورده است. با این خستگی چطوری باید کارآموزی را شروع کنم؟
محمد خوشپندار که کارمند مایکروسافت است سر صبح میآید دنبالم تا با درد عمل جراحی دیگر زحمت رانندگی را به خودم ندهم. سال ۲۰۱۴ که برای کارآموزی آمده بود نیویورک، با محمد آشنا شده بودم. رفیقباز است اساسی. همسرش پیشینهٔ جذابتری از خودش دارد. خانوادهٔ همسرش عراقی هستند که از جور صدام میروند تحصیل به هند و بعد با انقلاب اسلامی به عشق امام خمینی و ایرانِ شیعه میآیند ایران. وزارت علوم هم نامردی نمیکند و میگوید دو گزینه دارید: یا بروید دانشگاه همدان یا دانشگاه زاهدان؛ فقط بگویمها همدان شهر سردی است. بندهٔ خدا که جغرافیای ایران دستش نبود به زاهدان راضی میشود به این فکر که هوای سرد بهش نمیسازد. آخر راهنما نگفته بود زاهدان گرم است، طوفان شن دارد، کمآب است، منطقهٔ محروم حساب میشود و از مرکز کشور دور است. پدرخانم و مادرخانم رفیق ما هر دو استاد دانشگاه زاهدان میشوند.کمکم قواعد مهاجرتی ایران برایشان سختتر میشود؛ با فرزندان متولد ایران که هیچ حقی حتی در حد بیمهٔ درست و درمان نداشتند، شناسنامه که بماند. بالأخره صبرشان لبریز میشود و بعد از بیست سال زندگی در ایران، عطای عشق به فرهنگ شیعه را به لقای کشور مهاجرپذیر کانادا میبخشند. رفیق ما دورهٔ دانشجوییاش در کانادا میرود سراغ امام جماعت مسجد، میگوید حاجآقا من مجردم و دنبال مورد ازدواج. حاجآقا میپرسد ایرانی یا غیرایرانی؟ رفیق ما میگوید شیعه و مذهبی. و ادامهٔ ماجرا و اینطوری زندگیشان شکل میگیرد. محمد و همسرش بعد برای دکتری میآیند امریکا و بعد از پایان تحصیل، محمد میشود کارمند مایکروسافت شعبهٔ سانیویل کالیفرنیا.
بعد از آن که وسط ماه رمضان صبحانهٔ کاملی در رستوران هتل میخورم، محمد مرا میرساند به دفتر مایکروسافت در مانتنویو که در واقع دفتر فرعی مایکروسافت و نمایشگاه آخرین محصولاتش است. معارفهٔ کارمندان جدیدی که تعدادشان زیاد نیست توی اتاق شیشهای ساختمان مانتنویو است. ده نفری میشویم، سه چهار کارآموز و بقیه شغلِ دائم. دختری چشمبادامی با لهجهٔ آمریکایی مجری جلسه است. از آن خوشامدگوییهای رایج آمریکایی میکند که چقدر عالی؛ خوش آمدید، چقدر هوا خوب است، چقدر زندگی لذتبخش است، چقدر آشنایی با شما لذتبخش است، چقدر چقدر چقدر. به هر کداممان یک لپتاپ میدهد برای پر کردن اطلاعات شخصی مانند حساب بانکی و امثالهم. معلوم است چند کار ازش خواستهاند سر صبحی انجام بدهد و او دارد یکی یکی به وظیفهاش عمل میکند. میگوید هر کسی یک واقعیت جالب دربارهٔ خودش بگوید. یکی میگوید من مسابقهٔ بولینگ فلان کردم، یکی دیگر میگوید این اولین شغلش است، و به من که میرسد میگویم سه روز پیش عمل جراحی داشتم و الان قرص مسکن خوابآور قوی خوردم و خیلی خوابم میآید. هر هر، کر کر. بعد نوبت خانم سفیدپوست آمریکایی میشود که بیاید در مورد مزایای کار در مایکروسافت بگوید. از سیاتل آمده است و معلوم است درست و حسابی نخوابیده: آرایشش نتوانسته پف زیر چشمش را بپوشاند. به اتاق دیگری میرویم و من کنار جوانی مکزیکی مینشینم: حتی اگر خودش نگوید معلوم است نهایتاً شاید سال سوم کارشناسی باشد. خانم مدیر جلسه چند اسلاید پخش میکند. اولش در مورد تاریخ مایکروسافت و آخرها در مورد تغییر طرز فکر مایکروسافت به سمت «طرز فکر رشد» بر اساس کتاب «طرز فکر» (مایندسِت) [در حاشیه پیشنهاد میکنم این کتاب را بخوانید]. چیزکی در مورد بیمه و اینها میگوید. بعد از گرفتن عکس و کارت کارمندی، باید برویم به سمت سالن اصلی تا مدیرهای میزبانِ هر کسی سراغش بیایند. مثل این که مربی من، پارتا، در سفر است و مدیرش شاون میآید دنبالم. مرد مسن قدبلند و لاغر و چینی است. سوار سانتافهاش میشویم و به سمت ساختمان شهر سانیویل میرویم. خیلی کمحرف است و به زور متوجه میشوم سال ۹۹ دکترایش را از دانشگاه برکلی گرفته است، بعد چند مدتی در یک شرکت نوپا کار کرده، و آن شرکت را مایکروسافت چند سال بعد خریده و حالا سالهاست کارمند مایکروسافت است. و چند سالی است خانهای در شهر فریمانت خریده است. فریمانت بالای خلیج است و لابد باید هر روز یا دشواری گذشتن از پل را به جان بخرد، یا راهبندان مسیر به سنخوزه و سپس سانیویل را تحمل کند.
تا مایکروسافت سانیویل، راهْ طولانی نیست. وسط روز است و راهبندانی در کار نیست. میرسیم به منطقهٔ مافت تاورز که پر است از ساختمانهای شیشهای هشتطبقه که هر کدامش برای شرکتی یا شرکتهایی است. آنطرفترش دارند برای آمازون مجتمع بزرگ میسازند و گوگل تازگی ساختمانهای بزرگ شیشهای به صورت مجتمع ساخته تا کمبود جای گوگلپلکس مانتنویو را جبران کند. ساختمان مایکروسافت یکی از ساختمانهای شیشهای است که تازه همهاش هم برای مایکروسافت نیست، یکی دو طبقهاش را شرکتهای دیگر دارند، و از قضا نشان مایکروسافت بر روی ساختمان نشان از تصاحب ساختمان ندارد. چیزی که اینجا زیاد است جای پارک. پارکینگ چندطبقه به کنار، خود حیاط پر از جای پارک است که نزدیکترها به ورودی ساختمان، مخصوص خودروهای با بیش از یک سرنشین هستند و دورترها برای تکسرنشینها. سالن به صورت دالانهایی است که هر طرفش اتاقکهایی با دیوار کشویی شیشهای دارد؛ هر نفر یک اتاق. هیچ شباهتی با کارآموزی قبلیام در گوگل نیویورک ندارد که فضا باز بود و تا هم فیها خالدون شرکت معلوم. مثل این که هنوز دستگاه دسکتاپ من آماده نشده است. شاون مرا پیش پشتیبانی فنی میبرد؛ مردی مسن به اسم حسن که بعدها در مسجد سبا دیدمش. حسن کارم را سریع راه میاندازد و انگار به خاطر نبود مربیام پارتا قرار نیست امروز کار ویژهای کنم.
پارتا دو روز بعد از سفرش بازمیگردد. مردی لاغراندام است که به خاطر زندگی در جنوب هند اسم خانوادگی ندارد و اسمی که صدایش میزنند در واقع بخشی از اسم کوچکش است. سالها در بللبز کار کرده، مدتی به یاهو رفته و شش سالی است کارمند مایکروسافت شده است. اصلاً به ظاهرش نمیخورد سنش بالا باشد: پسرش قرار است بعد از اتمام دورهٔ کارشناسی در دانشگاه استنفورد شروع به دورهٔ دکتری علوم عصبی در دانشگاه نیویورک کند. قرار است این تابستان برای پروژهای پژوهشی در زمینهٔ بهبود تشخیص موجودیتهای واقعی مثل اسم اماکن و اشخاص در تشخیص گفتارِ کورتانا کمکشان کنم. کورتانا سامانهٔ کمکرسان صوتی ویندوز است که قرار است به یک معنا رقیب الکسای آمازون و سیریِ اپل و گوگلهوم باشد. البته نشانهای از این رقابت نه در عمل نه در واکنش بازار هنوز دیده نشده است. ناگفته پیداست که مایکروسافت چارهای ندارد جز این که وارد این بازی بشود. هر شرکت بزرگ فناوری حتی اگر بیم شکست داشته باشد چارهای جز وارد شدن به حوزههای نوین ندارد. از این جزئیات که بگذریم فضای کار همان است که میخواستم غیر از آن که اولاً کار با سیستم عامل ویندوز دست و بالم را بدجوری بسته است. به مدد پارتا دسترسی به سرورهای لینوکسی پیدا میکنم و از بلای سیستم عاملِ برنامهنویسبراندازِ ویندوز خلاص میشوم. دومیاش آن است که درست که من دارم کار پژوهشی میکنم ولی در کل تیم خبری از کار پژوهشی نیست که نیست. وظیفهٔ این تیم بیستنفره که نیمیشان دکتری تخصصی دارند و نیمی دیگر مهندسند، بهبود محصول کورتاناست نه پژوهش علمی. کارآموز دیگری در تیم است که هندی است و از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی در شهر لسآنجلس آمده است. کمحرف است و صبح زود میرود توی اتاقکش و غروب میرود خانه و با کسی غیر از مربیاش حرف نمیزند. اتاقکهای خصوصی محیط کار آدمها را ناخودآگاه غیراجتماعی بار آورده است. هر کسی کار خودش را میکند و بی آن که با کسی حرف بزند میآید سر کار و عصری برمیگردد خانه.
این خانه دور است
بعد از سه روز قرار است خانهٔ جدید را تحویل بگیریم. خانه در مجتمعی است که پر است از خانههای چوبی دوطبقه. و روبروی ساختمان پارکینگ خودروها. هر مجتمع یک جای پارک. محل مجتمع در شهر سانیویل است اما یک کوچه آنطرفتر میشود مانتنویو. چیزی شبیه خانهٔ قبلی که در سانیویل بود و دو کوچه آنطرفتر میشد سانتاکلارا. مثل شمال خودمان که از هچرود تا نمکآبرود تا کلارآباد تا شیرودمحله گاهی یک کوچه فاصله است و بس.
بعد از گذشت چند روز هنوز تأثیر عمل آپاندیس دست از سرم برنمیدارد. پیش سخنران مسجد میروم و در مورد روزه به انگلیسی میپرسم. پاکستانیالاصل اما بزرگشدهٔ آمریکا و درسخوانده رشتهٔ علوم رایانه در استنفورد و بعدش حوزهٔ علمیهٔ قم است. به فارسی غیرسلیس جوابم میدهد که حتی اگر خوف خطر وجود داشته باشد، نباید روزه گرفت. بیتحملتر از قبل شدهام و غمگین از اثر افسردگی مادهٔ مسکنِ مخدر. اثر عمل هنوز کم نشده که مستأجر ما کلیر ایمیل میفرستد و شاکی است چرا خانه را کثیف تحویلش دادهایم. از او معذرتخواهی میکنم و میگویم به خاطر عمل جراحیام بوده که نتوانستیم خانه را خوب تحویل دهیم. حتی محض تعارفی که معمولاً آمریکاییها دارند هیچ «متأسفم»ی نمیگوید. فقط عکس لک حاصل از ماندن آب در گوشهٔ وان را میفرستد و میگوید منزجرکننده است. دو روز بعد ایمیل میزند و میخواهد به جای ماهی ۲۱۰۰ دلاری که دقیقاً اجارهای است که دانشگاه به من میدهد، ماهی ۱۸۰۰ بدهند. ادعاشان این است که خانه کثیفتر از آنی است که توی اسکایپ دیدهاند، و البته در همان محله خانهای با اجازهٔ ماهی ۱۲۰۰ دلار پیدا کردهاند. ایمیل مینویسم که اولاً دانشگاه این اجازهٔ قانونی را به من داده است که حتی تا ۱۰ درصد بیشتر اجاره بگیرم که نگرفتهام. ثانیاً این که اگر واقعاً خانهای با آن قیمت کذا پیدا کردهاند بروند. معلوم است دروغ میگویند. حتی مرغدانی با چنان قیمتی در نیویورک پیدا نمیشود مگر آن که جای بسیار پرت و کثیفی باشد دور از هر قطار و اتوبوسی. ثالثاً تهدید به شکایتشان میکنم. از یکی از دوستان آمریکایی که برادرش وکیل است پرسای این قضیهٔ شکایت میشوم. مثل این که بیرون انداختن افراد به این راحتیها نیست ولی از طرف دیگر میدانم اینها مهاجرند و ترس از بیخانمانی در جنگل نیویورک دارند. روز بعد جواب میدهند که واقعاً از این بابت که سرشان کلاه رفته ناراحتند ولی چارهای جز پرداخت ندارند. تازه دارد خیالم از بابت پول ندادنشان راحت میشود که این بار ایمیل از دراگوس، مدیر ساختمان، میرسد که از من میخواهد اینها را بیندازم بیرون. قضیه از این قرار است که اینها در عمل شش هفت جوان هستند که تا با سر و صدا نیمهشب مهمانی میگیرند، گاهی مست میکنند، و اخیراً کلیدشان را گم کرده بودند و همانطور مست و ولنگار توی راهروی ساختمان لم داده بودند. اخیراً هم سوار تاکسی شده بودند و حاضر نبودند پولشان را به رانندهٔ تاکسی آن طور که خواسته بود بدهند. راننده هم نامردی نمیکند و پلیس خبر میکند. ایمیل دراگوس را برای این دو میفرستم و مینویسم که اگر مدیر ساختمان تصمیم به اخراجشان بگیرد من هیچ کاری نمیتوانم بکنم. اینجا هم با ریشسفیدی کوتاه میآیم تا آن که قبض برق میرسد. برای دو ماه ۷۶۰ دلار پول برق آمده است. برای من در بدترین حالت ماهی ۱۵۰ تا ۲۰۰ دلار پول برق میآمده. مگر اینها چه کردهاند که پول برق اینطوری شده؟ شاید واقعاً شش نفر باشند و شش بار رخت شستن و رخت خشک کردن و الخ. باز هم بنا بر خوشبینی میگذارم و زنگ میزنم به ادارهٔ برق نیویورک. انگار هیچ مشکل فنی وجود ندارد و اعداد درست و دقیقند. دل توی دلم نیست که قرار است چه ویرانهای را از اینها تحویل بگیرم. میسپارم کلید را موقع رفتن به جسیکا همسایهٔ همکلاسی بدهند. دل توی دلم نیست که بعد از دو ماه و نیم قرار است چه ویرانهای را از اینها تحویل بگیرم.
نگارش این خاطرهها بسیار زیبا و شیوا صورت گرفته
امیدوارم که همیشه موید و پیروز باشید