- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
دست خودش نیست. خاطره است و طرفحساب آدمها، از راننده تا استاد دانشگاه. تا به خودت میآیی میشود چند صفحه که فقط شده گفتمگفتا و رفتمرفتا.
تابستان ۲۰۱۶ میدانستیم خبری در راه است و پاشنهها را ورچیده بودیم که بتوانیم حداقل کار را به جایی برسانیم که بعد از بچهدار شدن کار دکتریمان به بنبستِ نشدن نخورد. معمولاً هفتهای یک روز، قبل از آن که استادم به سمت گوگل برود، باهاش در کافهٔ جو، در ساختمان شمال غربی دانشگاه قرار میگذاشتم. برای آن که سر وقت به قرار برسم، باید با شاتل صبح زود از ساختمان محلهٔ ریوردیل به سمت دانشگاه میرفتم. شاتل که میگویم دلها روانهٔ کربلا نشود. یک ونِ معمولاً فورد بود که نهایتاً سیزده نفر را در خودش جا میکرد اما موقع صبحهای زودِ تابستان خبری از سرنشین نبود. صبح که از ساختمان بیرون میزدم، از درختهای نمیدانم چهٔ حیاط پشت ساختمان صدای آواز میآمد؛ گنجشکها کوچه را روی سرشان گذاشته بودند. گاهی رانندهٔ شاتل صبح پیرمردی بود به اسم امیل، با لهجهٔ غلیظ اروپای شرقی. خوش داشت همصحبت داشته باشد. صندلی شاگرد مینشستم. خاطرات خودش را میگفت. مثلاً این که خلبان شوروی بوده و همان دورهها مهاجرت کرده به آمریکا. میگفت برادرش را در دادگاههای تفتیش عقاید به جرم اعتقاد به مسیح گرفته بودند. خودش هم بینصیب نماند.
«قاضی از من پرسید، ببینم تو به خدا و این جور چیزها اعتقاد داری؟ گفتم من به چیزی که با منطق جور درنیاید اعتقادی ندارم.»
از وقتی که همسرش بر اثر سرطان سینه از دنیا رفته بود، تنها شده بود. دلگرمیاش پرواز با هواپیمای شخصی در روزهای آخر هفته بود و صحبت با مسافرهای شاتل. آسیای شرقیها که معمولاً (بخوانید تقریباً اصلاً) اهل گپ و گفت نبودند. اروپایی هم کم در بساط ساختمان پیدا میشد. میماند چند آمریکایی و یکی دو غیرآمریکایی مثل من. گاهی هم که حال و حوصلهٔ صحبت کردن نداشت، با خودم عهد کردم لااقل در مسیر چند صفحه قرآن بخوانم. منظرهٔ آبی رود هادسن در مسیر خانه به دانشگاه مانع میشد و پیرمرد هم هر روز میگفت چشمانت درد نمیگیرد از این قلم ریز؟ یک روز پرسید ببینم چی توی این کتاب نوشته؟ میدانستم بالأخره میپرسد. میدانستم توضیح دادن سخت است و گاهی بیفایده. توی کیفم برای چند روز ترجمهٔ انگلیسی قرآن را همراه داشتم. ترجمه را بهش دادم. خندید و گفت میخوانم و بهت پس میدهم. گفتم هدیه است. خندهاش عمیقتر شد.
این که قرآن انگلیسی دست من چه کار میکرد خود قصهای جدا دارد. یک شب که مسجد ایرانیان نیویورک سخنران انگلیسیزبان داشت و اندک غیرفارسیزبانهایی آمده بودند، موقع شام دو سیاهپوست در فاصلهای کوتاه از من نشسته بودند. یکی جوان بود و آن یکی مسن با موهای مجعد که طرهاش ریخته بود کنار عینک نیمهدودیاش. معمولاً از ایرانیها کسی نمیآمد تحویلشان بگیرد. آنها را بعدتر که دوباره دیدم، با خودشان تنها بودند و مرزهای نژادی گویا مانعی پنهان بود برای ارتباط. سر صحبت را باز کردم. پرسیدم شما به مسجد الحسینی میروید؟ جوان گفت بیشتر به مسجد الخویی میرود و دیگری گفت جاهای مختلف. مرد جوان خیلی کمحرف بود ولی مرد مسن سر صحبت را باز کرد.
«به جاهای مختلف میروم. البته خیلی دوست دارم که مسجد جدیدی راه بیندازیم ولی هنوز پولمان قد نمیدهد. تعداد شیعیان دارد زیادتر میشود و خیلیها حوصله ندارند آن همه راه را گز کنند و بروند آن سر شهر برای مسجد.»
یادم نمیآید چطوری دندهمعکوس زد و موضوع حرفش را عوض کرد.
«خیلی از مسلمانان اینجا همه چیز را به عادت گرفتهاند. چرا این جوری نماز میخوانی؟ چون پدرم میخوانده. آخر این هم شد دلیل؟»
چانهٔ گرمی داشت. با هیجان صحبت میکرد و اگر انگلیسی نمیدانستی، انگار میکردی که دارد برایت رپ میخواند. گردنبند فلزی اللهاش هی این ور و آن ور میشد.
«من نمیفهمم چرا ما مسلمانها طرف مظلوم را نمیگیریم. این همه به سیاهها و هیسپانیکها ظلم میشود و مسلمانان ساکتند. این قدر گرسنه در شهر میلولد و کسی به فکر نیست. مگر علی طرف مظلوم را نگرفت؟ ما باید در حمایت شیخ زکزاکی و محکومیت شهادت شیخ نمر، پویش بگذاریم برای تحریم واردات از نیجریه و عربستان به امریکا. ما نباید خودمان را دست کم بگیریم. چه معنی دارد مظلوم باشد و ما حمایت نکنیم؟ چه معنی دارد، فقیر باشد و ما نگران نباشیم؟ مگر علی نبود که وقتی دید فقیری در شهر گدایی میکند اصحاب را بازخواست کرد؟ من هر وقت برای تظاهراتهای اسلامی میروم همه هستند ولی وقتی برای تظاهرات برای حقوق سیاهپوستهایی که دم گلولهٔ پلیس میروند میروم، دریغ از یک مسلمان. این چه جور مسلمانی است؟ بعضیهاشان میگویند که اگر این کارها را بکنند، گرینکارتشان باطل میشود. خب بشود. اگر قرار است به خاطر گرینکارت دینت را بفروشی، برگرد به کشورت. دینت را نفروش.» به سرعت موضوعش را عوض کرد. «یعنی چه زن مسلمان ما میآید مسجد باحجاب و بیرون میرود بیحجاب؟ آخر این چه دینی است؟ مسخرهشان را درآوردهاند. تازگیها خبر از زنی مسلمان بوده که در ملاً عام و با لباس دوتکه و البته با روسری شنا کرده. مسخرهبازی است مگر؟»
چند باری با رفقا رفته بودم تعداد زیاد ساندویچ و فلافل خریدم تا بین فقرا پخش کنم ولی معمولاً حتی بیخانمانش هم با اکراه غذا را میگرفت. وقتی این مسأله را با او در میان گذاشتم گفت «شک نکن که فقرا به راحتی از خارجیها غذا نمیگیرند. باید چند امریکایی همراهتان باشد. خود من همیشه همین کار را میکنم. میروم سراغ سیاهپوستهای شهر. باهاشان صحبت میکنم. میدانی که وقتی این استعمارگرها رفتند افریقا یک دستشان غذا میدادند و دست دیگرشان انجیل؟ اینها از این که سیاهان امریکا دستشان به دهنشان برسد میترسند. من هم میروم در محلههای مسیحینشین. باهاشان صحبت میکنم. بهشان میگویم که من از توی کتاب خودتان به شما ثابت میکنم که مسیحیت دین کاملی نیست. فرض کنید مسیح پسر خداست. پس پسر خدا سفید است. پس سفیدها مقربترند. پس دینتان نژادپرستی دارد. ناراحت میشوند ولی من کتاب خودشان را نشانشان میدهم. میگویم من هم سالها پیش مسیحی بودم. این هم نشان از کتاب خودتان.»
میپرسم حالا این حرفها مؤثر شدهاند؟
«چرا نشده؟ خدا مرا ببخشد. زمانی که اهل سنت شدم، کلی مسیحی را سنی کردم. میدانم خدا میبخشد مرا. ولی خب ما باید برای ظهور حضرت، سرباز جمع کنیم. چه کسی باید سرباز جمع کند؟ وقتی که سال ۱۹۸۰ شیعه شدم و با امام خمینی بیعت کردم از آن روز دیگر همهٔ هم و غمم همین بود. رفته بودم توی مسجدی که من بودم تنها شیعه و بیست و شش نفر سنی. چند ماه بعد شدیم بیست و چهار شیعه. دین خدا سرباز میخواهد. نامهٔ امام خامنهای را چه کسی باید پخش کند؟ من و تو. کس دیگری که نیست.»
از او کارتش را گرفتم. اسمش کریم بود و بعدتر فهمیدم یک رگهاش سرخپوست. شاید به همین خاطر رنگ پوستش چیزی بود میان تیرگی و سبزگی. یک بار یکی از دوستان لبنانی همدانشگاهیْ کریم را دید که در نمازخانهٔ بیمارستان داشت نماز میخواند. وقتی نماز به سبک شیعهاش را دید، ذوقزده شد و پرسید شما کجایی هستی؟ کریم هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت «انا لله و انا الیه راجعون». البته دوست لبنانی که میگویم لبنانیِ لبنانی هم نبود. اولین دیدارمان در رکعت دوم نماز مغرب در دانشگاه بودم که بیهوا زد پشت شانهام که یعنی مأموم داری عمو! دستمال کاغذی دانکین دوناتز را گذاشت روی زمین جای مهر. بعد از نماز ایراد گرفت که آقا چرا سمع الله لمن حمده را ادا نکردی؟ آن موقع گفت لبنانی است. بعدتر گفت مادرش لبنانی است. بعدترش گفت پدرش فلسطینی است. آخرها که خودمانیتر شد، رویش شد بگوید شیعهٔ فلسطین است که تا پدربزرگش به خودش آمد دید دور و برش کلی یهودی هستند و اسم سرزمین را گذاشتهاند اسرائیل. حالا مانده بود آمریکا و شهروند آمریکا شده بود تا آن اسم را بشورد ببرد. چه میگفتند بهش؟ دفع افسد به فاسد؟
قرآن را میگفتم. همان موقعها، تونی رانندهٔ عصرهای شاتل از من در مورد حجاب همسرم پرسید. آن روز فقط من بودم و تونی. نگاهش داد میزد که از سؤالش میترسد. نکند به من بربخورد یا از این اداهای حریم خصوصی. من هم توضیحکی دادم که مثلاً دستور دینی است. پرسید پس توی خانه هم روسری سرش است؟ هیچ وقت به این سوءتفاهم فکر نکرده بودم. چیزهایی گفتم ولی میدانستم نه پیامآور خوبی هستم و نه خیلی علیهالسلام. به همین خاطر از کریم راهنمایی خواستم. کریم مرا برد به اتاقکی در مسجد که انبار کتابهایی بود که برای زندانیان میفرستادند. این قرآن یکی از سه کتابی بود که به من داد. هیچ وقت فرصت نشد به تونی قرآن را بدهم و قسمت این بود کتاب سهم پیرمرد شود.
داشتم از جلسات با استادم میگفتم. همیشه با طمأنینه با حداقل ده دقیقه تأخیر میرسید به کافهجو. یکبار از بس که یکلنگهپا نشسته بودم، حتی چیزکی شبیه شعر نوشتم.
"شاعرانههای صبح
گفت و گوی آفتاب با پرندهها
عاشقانههای آخرینِ ماه با نسیم و برکهها
روی باز کوچه سوی خندهٔ پیادهها
که نیستند
ای دریغ
کوچهها چه خالیاند و آسمان چه بینصیب"
وقتی میرسید، با لبخند سلام میکرد و انگار که آدم کشته باشد عذرخواهی. در صف میایستاد، قهوهٔ بیکافئین همراه با پیراشکی میخرید، اندکی شیر به قهوه میزد، مینشست روبرویم و به زبان بیزبانی میگفت زودتر بنال که باید بروم سر کارم. یک روز بهم گفت که شنیده من به کتی، دیگر استادِ گروه، کمک کردهام. تشویقم کرد کار را جدی بگیرم و همکاری را رسمیتر ادامه بدهم. قصهٔ این همکاری اینطوری بود که تابستان ۲۰۱۶، در محل کارم در دانشگاه، میز روبرویم برای خانمی بود که شوهرش در میشیگان زندگی میکرد، خودش در نیویورک کارمند کتی بود، و دخترش هم تازگی دانشجوی دانشگاه هاروارد در بوستون شده بود. همیشه برایم سؤال بود که چرا اینها این قدر از هم دورند. اولین بار دختر بزرگشان را در یاهو دیدم. برای آمادگی المپیاد دبیرستانهای امریکا سری به یاهو میزد و با توجه به شهرت پدر، کارآموز شدن برایش کار سختی نبود. بعدتر توانستم بفهمم این دختر، دخترِ همین خانم است و آن خانم همسر آن استاد دانشگاه که سابقاً دانشجوی کتی بوده. پدر هر هفته به نیویورک سر میزد و بعضی اوقات به آزمایشگاه ما میآمد. مادر ولی در نیویورک و در آزمایشگاه ما مشغول کار بود. فاصلهٔ نیویورک به میشیگان هزار کیلومتر ناقابل است. چرا این قدر جدا؟ ذهنم هی میرفت سراغ تحلیلهای تخیلی در مورد زوال خانواده در جامعهٔ متجدد امریکایی. ولی اینها که بلغار هستند و هنوز رگ و ریشههای سنتی دارند. اصلاً به فرض کار برای خانم اصالت داشته باشد، همین کار را میتوانست در میشیگان انجام دهد. با خودم میگویم شاید به خاطر درس دخترشان باشد. آن سال ولی دخترشان برای تحصیل کارشناسی رفت به دانشگاه هاروارد در شهر بوستون. و بوستون چهار ساعت شمال نیویورک است بدون قید راهبندان. تا این که یک روز خود مادر به درد دل مینشیند. از دو سالگیِ دختر کوچکشان، میفهمند بیماریای دارد نادر. بدنش اختلال در دفع سموم داخلی دارد و این باعث عدم تنظیم قند میشود و هزار جور بلای ناپیدا. دختر دستهگلشان که دو سالگی سُر و مر و گنده در پارک میدوید، الان در بند دستگاه اکسیژن است و صندلی چرخدار. این بیماری بیشتر در ایتالیا شایع است آن هم در حداکثر ده بیمار. تنها مرکز تخصصی در امریکا که فقط میتواند بیمار را یک جورهایی زنده نگه دارد در نیویورک است.
«من ماندهام نیویورک و شوهرم که نمیتواند شغلش را رها کند، مجبور است هر هفته با هواپیما بیاید و به ما سر بزند. اوایل فرصت مطالعاتی در نیویورک گرفت ولی فرصت مطالعاتی هم زود تمام شد.»
پرسیدم هیچ درمانی ندارد؟
گفت «یک پزشکی در استرالیا ادعاهایی کرده بود که روی چند سگ آزمایشگاهی درمانش مؤثر شده ولی نیاز به داوطلب دارد برای آزمایش روی انسان. تا خواستیم بجنبیم فهمیدیم آن پزشک بازنشسته شده و دیگر طبابت نمیکند. حالا دخترمان دوازده ساله شده ولی مجبور است با صندلی چرخدار و کپسول اکسیژن زنده بماند. حالا همیشه باید تنمان بلرزد از این قبضهای بیمارستانی. فکرش را بکن: پنج هزار دلار ناقابل برای جابجایی بیمار از طبقهٔ اول به طبقههای بالاتر بیمارستان آن هم با آسانسور… وقتی بیست سال پیش آمده بودیم امریکا، شوهرم همیشه میگفت چیزی نیست در زندگی که نشود تغییرش داد. بهترین دانشگاه و بهترین مقالات و بعدش استادی یک دانشگاه معتبر. وقتی که دخترمان، ویکتوریا، مریض شد، همین را دوباره گفت. مگر میشود خوب نشود؟ چیزی نیست که نشود تغییرش داد. مدتی که گذشت و با واقعیت آشنا شد، دیگر آن حرف را نمیزد. مثل این که بعضی چیزهای زندگی دست ما نیست.»
چند باری به این خانم کمک کردم و او هم به رئیسش کتی گفت. کتی پیشنهاد کرد حالا که این طوری است روی مقالهای مشترک کار کنیم: من و این خانم، لیلا همآزمایشگاهی لبنانی و یک دانشجوی کارشناسی ارشد چینی.
عجب زن گندی
دعواهای پساانتخاباتی بعد از قانون منع ورود مسلمانان بالا گرفته بود. لیلا مثل من سال ۲۰۱۲ با استاد راهنمای اول شروع کرد، بیشتر کلاسها را با هم گذراندیم، و او هم بیکار ننشست و استادش را عوض کرد. پدرش در امارات زندگی میکند و مادرش در لبنان. میگوید مسلمان است اما اعتقادی به حجاب ندارد و ننوشیدن مشروبات را صرفاً یک توصیه میداند نه دستور. یک بار که خواستم آیهٔ قرآن در مورد حجاب را نشانش بدهم، گفت هیچ آیهای در مورد حجاب در قرآن نیامده است. گفتم بیا جلوت باز کردهام آیه را. گفت هیچ آیهای نیامده. زحمت نکرد آیه را حتی نگاه کند. نه این که فکر کنید امیدوار بودم در همان لحظه دیگر تصمیم بگیرد مثلاً دامن کوتاه نپوشد و روسری سرش کند. نه؛ به مسائل زنان خیلی حساس بود. میگفت فمینیست است و خدا نکند یک بار از دهن کسی یک چیزی در مورد مسائل زنان دربیاید. من هم یک بار اشتباه کردم یک چیزی در مورد حجاب در ایران گفتم، او هم اصرار اصرار که این چه وضعی است؛ حجاب حتی جزء دین نیست، و از این حرفها. من هم محض اتمام حجت سایت تنزیل را باز کردم و بقیهٔ ماجرا. گفتم اگر میخواهی بگویی به این حرفها اعتقاد نداری اشکال ندارد ولی اصل مسأله را که نمیتوانی زیر سؤال ببری. مرغ او یک پا داشت. ناراحت بود که چرا در قرآن آمده که مرد میتواند در شرایطی خاص زن را بزند.
وقتی که قانون رسمیت ازدواج همجنس در آمریکا تصویب شد، هم خوشحال بود و هم ناراحت. خوشحالیاش که داخلی بود ولی ناراحتیاش از افراطگرایان لبنانی بود که هنوز سر مسألهٔ ازدواج بدون در نظر گرفتن دین گیر و گرفت داشتند. یک بار هم دوباره از دهنم حرفی دررفت در مورد چندهمسری. استدلالش این بود که اگر مثلاً به خاطر جنگ به ازای هر مرد سه زن باشد، مرد شمارهٔ یک با زن شمارهٔ یک، و بعد زن شمارهٔ دو با زن شمارهٔ سه ازدواج کند. خلاصه خیلی مدافع حقوق زنان بود. مثلاً این که ناراحت بود چرا دولت آمریکا به مادرش به راحتی ویزا داده است ولی به پدرش بررسی امنیتی خورده است. باید به مادر خانهدارش که هیچ سابقهٔ شغلی ندارد هم بررسی شغلی بخورد لابد. از همین جهات، لیلا عاشق هیلاری بود. گاهی که قبل از پایان دور انتخابات درونحزبی بحث میکردیم که این هیلاری همان کسی است که کودتای لیبی را فلان کرده، جنگ عراق را تأیید کرده، و در چند تپهٔ دیگر پریده است به قرینهٔ همنشینی آوایی حرف پ، میگفت خب سیاست است و مماشات از سر ناچاری. انتخابات که تمام شد و دعواها سر ممنوعیت سفر مسلمانان بالا گرفت، قبل از جلسه دیدم که لیلا روی کتش برچسب «عجب زن گندی» زده است. نشان به آن نشان که شب مناظرهٔ انتخاباتی، یک بار ترامپ سری تکان داد و به هیلاری گفت «عجب زن گندی».
فضای شهری مثل نیویورک آن هم در فضای دانشگاهی مثل کلمبیا که غیر از خانهٔ تحصیلی اوباما، محل برگزاری جایزههای پولیتزر است، معلوم است چه طوری است. همه در مورد انتخاب ترامپ حرف میزنند. قانون منع ورود مسلمانان به آمریکا به همهٔ مشکلات قبلی ما اضافه کرده است. لیلا به جای آن که به فکر مقالهٔ عقبافتاده باشد بیشتر در تجمعها شرکت میکند. استادش کتی زیاد کاری به این کارها ندارد. تا زمانی که کارش راه بیفتد از این که دانشجوهایش از نظر اجتماعی فعال باشند استقبال میکند. به خاطر آن که کتی رییس مؤسسهٔ علوم دادهٔ دانشگاه است، باید برای جلسات به طبقهٔ دوازدهم ساختمان شیشهای دانشگاه برویم. حواسم همیشه پرت دو چیز است: منظرهٔ رودخانهٔ هادسن و قسمت شمال غربی نیویورک، و مهمتر از همه حواشی انتخاب ترامپ که انگار تمامی ندارد.
تحقیق ما للهند من مقولة مقبولة فی العقل أو مرذولة
ماه رمضان ۲۰۱۷ شده است و موقع فرستادن مقاله. بالأخره با هزار تکاپو توانستم برای مادرم ویزا جور کنم. مادرم مجبور شد یک هفته در ارمنستان بماند تا ویزایش صادر شود و قبل از صدور حکم اولین قانون منع ورود مسلمانان ویزایش را بگیرد. بنا داریم بعد از تمام شدن این مقاله به کالیفرنیا برای کارآموزی برویم ولی نیامدن مدرک «اکسپورت لایسنس» غوز بالای غوز شده است. قبلاً عین همین مدرک را از دو شرکت یاهو و گوگل گرفته بودم. جزئیات این مدرک این است که برای شهروندهای کشورهای حساس مانند ایران یک روند بررسی پیشینهای عمیقتر از حالت عادی انجام میشود که معمولاً دو ماه طول میکشد. منشیهای یاهو و گوگل چند مدرک ساده از من طلب کردند و اطلاعات را فرستادند و سر دو ماه جواب آمد. ولی منشی مایکروسافت یک آقای هندی است که در هند به صورت برونسپاری کار میکند. هر بار که مدرکی میفرستم برایش، بیسلام و بسم الله با تأخیری نزدیک به یک هفته یک ایراد کوچک میگیرد و بعد تا هفتهٔ بعد. رفتارش اصلاً شبیه رفتار آمریکاییهایی که با احترام برخورد میکنند نیست. بیشتر در مایههای آقا برو فردا بیا رفتار میکند. رفتارش مرا خیلی عصبانی کرده است. سازمان نظام وظیفه هم اینقدر نکیر و منکر نبود که این مرد محترم هندی. شکوایهام را پیش یکی از دوستان کارمند مایکروسافت میگویم. او هم گویا خاطرهٔ تلخی از این بشر دارد. این مرد محترم هندی یک جورهایی گاو پیشانیسفید است. مایکروسافت برخلاف بقیهٔ شرکتهای بزرگ کارهای اداریاش را برونسپاری میکند و نظارت دقیقی بر کیفیت کارشان ندارد. مثل این که یکی از ایرانیهایی که به عنوان کارمند قرار بود بیاید مایکروسافت، دقیقاً به خاطر رفتارهای این آقای محترم هندی بیخیال شده و با عصبانیت اعلام کرده که شرکتی که اینجوری با کارمندانش رفتار میکند به درد کار کردن نمیخورد. من اما با زن و بچه که نمیتوانم اینجوری بزنم زیر میز. به مدیر تیمی که قرار است بروم کارآموزی ایمیل گلایهآمیز همراه با تضرع میفرستم. پیگیری آنها باعث میشود آن مرد محترم هندی کمی سریعتر کارم را راه بیندازد. و بالأخره دقیقهٔ نود، یعنی ده روز قبل از شروع کارآموزی، مدرک «اکسپورت لایسنس» آماده میشود.
حالا موقعش شده که خانه را به مدت سه ماه اجاره بدهم. ولی فقط چند روز فرصت دارم. در بخش تبلیغات مسکن سایت دانشگاه تبلیغ میفرستم با کلی عکس ولی تنها یک دختر جوان از ایرلند پیام میفرستد با شمارهٔ تلفنی که ظاهراً اشتباه تایپ کرده است. به هول و ولا میافتم که این مشتری دستبهنقد از دستم درنرود. در سایت لینکداین پیدایش میکنم که ای کاش پیدایش نمیکردم. قرار میگذاریم با اسکایپ خانه را نشانش بدهم. اسمش کِلِیر است و همراه دوستش سارا قرار است برای دورهٔ فرصت مطالعاتی کارآموزی بیایند نیویورک. هر دو اهل ایرلند هستند و لهجهٔ غلیظی دارند. کلیر موهای بور و چشمان روشن دارد، و سارا موهای سیاه و چشمان تیره. از اسکایپ، خانه را که نشانشان میدهم انگاری تصمیمشان این میشود که از سه ماهی که خانه خالی است دو ماه و نیمش را باشند. ازشان میخواهم با پیپل پول پیش به اندازهٔ یک ماه اجاره را برایم بفرستند. یکیشان شنبه عصر میرسد نیویورک و دیگری هفتهٔ بعدش. به نظر میرسد جنسمان دیگر جور است و میماند نهایی کردن بلیط هواپیما که باید منشی مایکروسافت بلیط مادرم را همراه ما بخرد ولی شرکت فقط بلیط همسر و فرزند را پرداخت میکند. حالا فقط چند روز مانده تا روز شروع کار و بلیطها هر لحظه گرانتر از قبل میشوند.
درد زائد
غروب از آخرین جلسهٔ تکمیل مقاله از دفتر کتی برمیگردم و میرسم خانه. احساس ضعف حاصل از روزه مرا گرفته است. روزه گرفتن در فضایی که اطرافیان روزه نمیگیرند راحت نیست و خیلی بیشتر از ایران فشار میآورد ولی این احساس ضعف بیشتر از همیشه است. افطار که میکنم دوباره دلم به هم میپیچد. این درد دقیقاً از همان شروع زندگی در نیویورک شروع شد و تواترش هی بیشتر و بیشتر شد؛ معمولاً بعد از خوردن آلو. نمیدانم مشکلم با آلو چیست که تا میخورم این دلپیچهٔ عجیب شروع میشود. انگاری که یکی محکم با سنگ بزند ته دل و یکی زیر گلو را بگیرد و حتی قضای حاجت به هر شکلیاش امکانناپذیر باشد. همیشه تا یک آیبوپروفن میخوردم، آن هم برای منی که همیشه از خوردن مسکن فراری بودم، خوب میشدم ولی این یکی ولکن نیست. حدود ساعت چهار صبح کار به استفراغ میکشد آن هم چند بار. چارهای جز رفتن به اورژانس نیست. همسرم پشت فرمان مینشیند. خدا را شکر مادرم هست که هوای علیِ پنجماهه را داشته باشد. به سمت بیمارستان آلن در شمال منهتن میرویم. منشیِ ورودی اورژانس فشار خونم را میگیرد و میگوید باید منتظر بمانیم. از تجربهٔ دو بار اورژانس رفتن میدانم که عادتشان همین است. اگر بدانند مریض به این سادگیها رفتنی نیست سه چهار ساعتی سر کارش میگذارند. طاقت این همه انتظار را ندارم. به ذهنم میرسد که اگر تمارض کنم جواب میدهد. حداقل مسکنی چیزی بهم میدهند که اینقدر درد نکشم. خودم را پخش زمین میکنم. پرستار به سمتم میآید و قول میدهد اتاقکی را بهم بدهد. اتاقک که نه، بین مریضها و تختهایشان که در اطراف سالن اصلی اورژانس است پارچه کشیدهاند. همین اتاقک الکی ده دقیقهای طول میکشد تا جور شود. وضع هنوز فرقی نکرده است. فقط صاحب تخت شدهام. بدون پزشک و پرستار یا مسکن. باید روی تخت درد بکشم. لباس بیمارستان را تنم میکنم.
یک ساعت میگذرد؛ با درد زیاد و چند بار تلاش نافرجام برای رسیدن به دستشویی. بالاخره پزشک میرسد و حالم را میپرسد. محکم روی شکمم فشار میدهد تا جغرافیای درد را بفهمد. میگوید باید سیتیاسکن بشوم. باید آبسیب حاوی مادهٔ مخصوص سیتیاسکن بخورم. نوشیدن همانا و بدنی که تاب هیچ موجود اضافهای ندارد همان. ناچار به روش آخر که تزریق باشد روی میآورم. برای پزشک این که مشکل از آپاندیس است قابل حدس است ولی اینجا به دلایلی که شاید یکیاش مسائل حقوقی باشد همه چیز با آزمایش باید باشد و من در این فاصله پشت سر هم مرفینخور شدهام تا درد را دوام بیاورم. گزینهٔ چهار هفته آنتیبیوتیک را بیخیال میشوم و ترجیح میدهم دندان لق کنده شود. تازه یادم میآید امشب مهلت فرستادن مقاله است. از همسرم میخواهم برای لیلا پیام بفرستد و خواهش کند این کار را او انجام دهد. نزدیک ظهر اتاق عمل برای من آماده میشود. به اتاق عمل میروم. اینترن اتاق عمل شروع به صحبت کردن با من میکند؛ به جملهٔ سوم یا چهارم نمیرسد که دیگر چیزی نمیفهمم. بیدار که میشوم در اتاق انتظار هستم و همسرم کنارم نشسته است. روایت آمده از راوی مؤنث که چندی قبل از به هوش آمدن خرناسه میکشیدم پر از صدای نُتِ خِ فالش.
طبق قانون باید یک شب در بیمارستان بمانم. مادرم شب کنارم میماند و همسرم برمیگردد خانه برای رتق و فتق کارهای بچه و جمع کردن وسایل. پسفردا باید به سفر برویم و چارهای نیست جز آن که برخلاف توصیهٔ پزشک برای استراحت مطلق تا حداقل سه روز بعد از عمل، یک روز بعد از عمل سفر کنیم. غروب یکی از دوستان میآید خودروی مرا بگیرد تا موقع تابستان استفاده کند و پول بیمهاش را برای آن سه ماه بدهد. داروهای مسکنی که از قضا مخدر هم هستند، گیجم کردهاند ولی علی سر سازگاری ندارد و تمام شب بلند گریه میکند. نمیدانم باید چه کنم. شاید فقط دو ساعت خوابیدهام. چارهای نیست جز این که با همین مقدار کم خواب خروسخوان تاکسی بگیریم و راهی فرودگاه کندی نیویورک شویم. اول اوبر درخواست میدهیم. رانندهٔ هیسپانیک با تویوتا کمریاش آمد و تا دو چمدان بزرگ و کالسکه را دید، از سوار کردن ما طفره رفت. حتی زورش آمد تلاش کند برای جا دادن وسایل. مجبور میشویم برگردیم سمت لابی ساختمان و از دربان بخواهیم با تاکسی تلفنی تماس بگیرد. رانندهٔ هیسپانیک بعدی با سانتافه آمد و کارمان را یکسره کرد.
در فرودگاه، برای متصدی بلیط خط هوایی دلتا عجیب بود چرا کسی برای کودک پنجماهه بلیط میگیرد. نمیفهمید که وقتی مایکروسافت پولش را میدهد، پول بلیط آنقدر اهمیت ندارد. مهم بلیط مادرم بود که فقط به خاطر آن که وقتی منشی مایکروسافت ایمیل زد و درخواست تأیید بلیط کرد من در اتاق عمل بودم و با یک روز تأخیر جواب دادم، فقط به خاطر یک روز تأخیر، پنجاه دلار روی قیمت بلیط رفت. بعد از رد شدن از درگاههای امنیتی تازه خبرمان شد که پرواز دو ساعت تأخیر دارد. این غوز بالای غوز را با قهوهٔ سرد کنار میآیم. سرم انگار خالی از هر چیزی است. حس میکنم مغزم بوی کافئین گرفته است. این که نمیتوانم خم بشوم و هیچ باری را نمیتوانم بلند کنم عصبانیام میکند. شش ساعت تا به سانفرانسیسکو برسیم به هر ضرب و زوری میگذرد. مخدرها مرا به خواب عمیق دعوت میکنند ولی نمیتوانم نشسته بخوابم. خستگی تاب مرا بریده است. وقتی هواپیما مینشیند با قطار فرودگاه سریع خودمان را میرسانیم به باجهٔ شرکت کرایهٔ خودروی «ایویس». یک فولکسواگن جتای سرخ ۲۰۱۶ نصیب ما میشود. دیگر تاب و توانم از دست رفته است. به خاطر جا نشدن چمدان داد میزنم. دیواری کوتاه از همسر و مادرم پیدا نمیکنم. این عادت گند از کورهدررفتن با این مسکنها و درد پس از جراحی بدجوری از خود بیخودم کردهاند. خستگی و خوابآلودگی زیادی دارم ولی باید پشت فرمان بنشینم. همسرم هنوز آنقدرها رانندگی نکرده که بتواند در بزرگراه براند. خودرو روشن که میشود، علی یکبند گریه میکند. سر و چشمم درست و حسابی کار نمیکند. عادت دارم برای خط عوض کردن خم شوم تا از انتهای دیدرس آینهٔ بغل استفاده کنم ولی تا که سعی در خم شدن میکنم جای عمل تیر میکشد. مجبورم، طبق اصول رانندگی، سرم را تا آنجا که جا دارد خم و به کنارم نگاه کنم. خستهام. بغضی توی گلو دارم. باید خالیاش کنم. باید خودم را برسانم به اولین بغضخالیکن موجود. به فروشگاه استارباکس سر راه میرسم و وارد دستشویی خصوصیاش میشوم. گریه امانم را بریده است. عین مادرمردهها گریه میکنم. نمیدانم از چه ناراحتم. بعدتر که در مورد مسکن خواندم فهمیدم، غیر از خطر اعتیاد به مسکن، یکی از عوارضش افسردگی است. افسرده شده بودم؟ نمیدانم. گریهام که خالی شد، صورتم را آب کشیدم و آمدم بیرون.
باید برویم به هتلی که موقتاً مایکروسافت برای ما گرفته بود؛ تا خانهٔ کرایهای آماده شود. هتل که نه. مجتمع مسکونیای به اسم هتل. خانههایی اصطلاحاً دوپلکس، با آشپزخانه و دو اتاق خواب. یکی پایین و یکی بالا. و دو دستشویی و حمام کنار هر اتاق خواب. دقیقاً پشت سر بزرگراه لارنس، نزدیکیهای شرکت نوآنس. همان شرکتی که اولین تابستانم در آمریکا برای کارآموزی رفته بودم. آه زمان چه زود گذشت. تابستان ۲۰۱۳ و نیروی جوانی کجا، تابستان ۲۰۱۷ و خستگی بعد از عمل جراحی کجا. هنوز یادم هست این نزدیکیها چه خبر است. به همسرم میگویم درست آنطرف بزرگراه رستورانی است به اسم فلافلبایت (بایت به معنای گاز زدن به غذا) که غذایش حلال است. نماز مغرب و عشا را که میخوانم، چارهای جز خواب ندارم. باید تخت بخوابم. آه؛ چقدر خوابیدن خوب است. چقدر تخت خوابیدن خوب است. چقدر تخت روی تخت خوابیدن خوب است.
عالی بود مث فصل اول ، انسان تو لحظه هایی اگر خودش رو انگار جای شما بگذاره
میتونه همه چی رو شکل یقین ببینه ...
فقط تو سیر زمان ، ریتم واقعه ها و توصیف شون مقدارکی سریع هست و ...
خدا قوت و سلامت باشی محمد صادق نازنینم ، عید تون مبارک