الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و الائمة المعصومین علیهم السلام


سال ۲۰۱۲ که برای ادامهٔ‌ تحصیل به آمریکا مهاجرت کردم، با تصوری خام‌دستانه دربارهٔ‌ تعاملات در سبک زندگی آمریکایی، و البته با چاشنی سنگینی از خستگی از زندگی پرحاشیه در ایران، وارد آمریکا شدم. برای من که حداقل دو سال دوندگی کرده بودم، روز و شب کار کرده بودم و آخرش به خاطر تغییرات ابن‌الوقتی قوانین وثیقهٔ سربازی و بالارفتن ناگهانی قیمت ارز با بدهکاری مالی زیاد به آشنایان پا به آمریکا گذاشته بودم، ناخودآگاه به دنبال آرمانشهری خاصه از جهت علمی در آمریکا بودم که مشاهدهٔ از نزدیک مسائل ریز و درشتی که بسیاری‌شان مستقیماً در زندگی‌ام تأثیر گذاشت و می‌گذارد، تا حد مؤثری مرا غافلگیر کرد و دیدگاهم را به مرور زمان دستخوش تغییر نمود. اولین و شاید سخت‌ترین موردش تعامل با استاد راهنمایی بود که عادت بر این داشت با تنش و فشار با دانشجوهایش رفتار کند. برای منی که در ایران در یک پروژهٔ خصولتی مدیر پروژه بودم، به بالادست‌هایی که برای خودشان کسی بودند گزارش می‌دادم و گاهی آن‌ها را از گزند طعنه‌هایم به خاطر سوءمدیریت‌شان بی‌نصیب نمی‌گذاشتم، برخورد با کسی که شاید تنها حسنش نسبت به من داشتن سن بالاتر و مدرک تحصیلی بالاتر به تبع همان سن بالاتر بود سنگین بود. همزمان با این مسائل، سکونت در شهر نیویورک با همهٔ‌ تبعاتش مانند مشکلات اقتصادی، آب و هوای خشن زمستانی، خانه‌های کم‌کیفیتی که دیگر ابایی نداشتم بهشان بگویم سگ‌دانی، و همهٔ این مسائل مرا واداشت که اوایل سال ۲۰۱۳ میلادی مطلبی را با عنوان «همسفر شراب» بنویسم. آن موقع اصلاً‌ به ساز و کار نوشتن آشنا نبودم. قبلاً در ایران زیاد شعر خوانده بودم و زیاد مشق شعر کرده بودم، ولی وادی نثر جایی نبود که حتی توهمِ ادعا هم در آن برای من محلی از اعراب داشته باشد. ولی آنقدر که حس می‌کردم حرف‌هایم برای بعضی‌ها تازه است‌،‌ دست از ترس برداشتم و شروع کردم به نوشتن. البته شما که غریبه نیستید، گاهی وسوسه شدم برای جذب کردن مخاطب بگردم دنبال موضوعات خاص‌تر. گاهی برای آن که مطلبی نو پیدا کنم از قصد خودم را می‌انداختم داخل موقعیت‌هایی که بالطبع عادت به چنین تجربه‌هایی نداشتم. تا آن که کم‌کم به تعداد مخاطبان نوشته‌هایم بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم اضافه شد. بازخوردهای بیشتر مثبت و گاهی منفی از دوستان و آشنایان و ناآشنایان گرفتم. همه جور بازخوردی داشتم، از این که چرا کلمهٔ‌ نجسیِ شراب در عنوان مطلب است تا آن که چرا یک‌طرفه به قاضی می‌روم و غرب را در بسیاری از نوشته‌هایم یک غول بی‌شاخ و دم نشان می‌دهم. در همین حین بسیار تلاش کردم با ادبیات داستانی بیشتر انس بگیرم، بیشتر بخوانم و حتی مدت نسبتاً‌ طولانی سری به کتاب‌های نویسندگی زدم. همهٔ این‌ها کم‌کم مصادف شد با اوج گرفتن رسانه‌های تلفن همراه مانند گروه‌های تلگرامی و اضافه شدن گروه‌هایی که به صورت منظم و چندنفره شروع به روایت‌گری از غرب می‌کردند. خودم که میانه‌ای با رسانهٔ تلگرام نداشته و ندارم، ولی از طریق همسرم برخی از آن مطالب را می‌خواندم. بیشتر موضوعاتی که در آن مطالب دیده می‌شد برشی بسیار کوتاه از وقایع در غرب بود که به زعم حقیر فقیر سراپاتقصیر بیشتر پسندخورش بالا بود تا آن که اطلاعات عمیقی از غرب بدهد. از حق نگذریم در میانهٔ آن مطالب بعضی‌شان بسیار عمیق بود و قلم بسیار توانا، اما روی سخنم بیشتر در مورد جریان غالب است نه استثنائات. از آن طرف هر چه جلوتر می‌رفتم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اگر قرار به روایت‌گری باشد، باید در متن زندگی بگنجد، زیرا اولاً‌ اگر نثر تا حدی جان داشته باشد، رنگ کهنگی زمان در آن تأثیر کمی می‌گذارد و شاید برای پژوهشگران در آینده به درد بخورد. ثانیاً‌ برای کسانی که می‌خواهند از یک مسیر طی‌شده بدانند، به جای به سراغ نتیجه رفتن، آن مخاطبان را با آن تجربهٔ‌ زیستی مواجه می‌کند.  به قول استادان داستان‌نویسی به جای آن که بگوییم، نشان بدهیم. این گونه از نوشتن هم حوصله می‌خواست هم نیاز به آوردن جزئیاتی داشت که با احتمال بالایی وارد حریم خصوصی دیگران می‌شد. همهٔ‌ این‌ها را بگذارید کنار خصیصه‌ای به اسم تنبلی که مسلمان نشوند کافر نبیند. و این شد که فاصله‌های نوشتن همسفر شراب آنقدر کم شد که در نهایت ناتمام رها شد.

و اما بعد. اگر همهٔ‌ این‌ها را گفتم که بهانه بیاورم چرا همسفر شراب نیمه رها شد، پس «همسفر سراب» دیگر چه صیغه‌ای است؟ راستش را بخواهید، در اصل باید بگویم نمی‌دانم. حرفی است که انگار اگر نگویم لال از دنیا می‌روم. حس می‌کنم تجربیاتی است که بسیاری از هم‌وطنان ساکن آمریکا خیلی عمیق‌تر از من آن‌ها را لمس کرده‌اند ولی آن عزیزان حوصله یا علاقه‌ای به نگاشتنش ندارند. اما من حرف همیشگی‌ام این بوده که اگر غم نان نبود می‌رفتم سراغ شعر و ادبیات. من اشتباهی مهندسی خواندم، اشتباهی مدرک دکترای مهندسی گرفتم، و اشتباهی اینجا هستم. گاهی حتی تصور مبتذلی دارم که شاید خداوند مرا در این مسیرِ اشتباهی قرار داده تا روایت‌گر بخشی از زیست روزمرهٔ ایرانیان اوایل قرن بیست و یکم در آمریکا باشم. چه می‌دانم! الله اعلم. در این مورد البته نه ادعا دارم که واقعیت‌ها را تمام و کمال درست برداشت کرده‌ام یا این که بی‌نقص روایت می‌کنم، و نه ادعا دارم برداشت‌هایم لزوماً شباهت با برداشت غالب ایرانیان مقیم ایالات متحده دارد. شاهدش بحث‌های چهره به چهره‌ای است که با بسیاری از دوستان در این سال‌ها داشته‌ام و در بسیاری نقاط زاویهٔ دیدمان کاملاً متفاوت بوده است.

اما چند قول و قرار با شما که لطف کرده‌اید، منت گذاشته‌اید بر سر بنده و این مطالب را می‌خوانید. نخست آن که تمام تلاشم را کرده‌ام مطالب را با انصاف بیان کنم، و تا آنجا که ممکن است از قضاوت کردن در مورد افراد پرهیز کنم. اما مگر غیر از این است که مستندترین روایت نیز زاویهٔ‌ دیدی دارد و بی‌طرف‌ترین مورخ هم بالاخره به یک طرفی متمایل است؟ بنابراین نه ادعای بی‌طرفی دارم و نه از نوشته‌هایم چنین برمی‌آید اما می‌توانم ادعا کنم که سعی خودم را کرده‌ام با انصاف بنویسم. دوم آن که این مطالب به سبک خاطره نوشته شده است. هر جایی نیاز ببینم عکس می‌گذارم ولی قرار نیست این مطلب لزوماً مصور باشد. حتی قرار نیست گزارش چکیدهٔ مثلاً کار در فیس‌بوک یا سبک زندگی در سیلیکون‌ولی باشد. این مطلب قرار است خاطرات یک آدم معمولی باشد در یک فضای تقریباً غیرمعمولی. یک جورهایی آشنازدایی که برخی اساتید می‌گویند شروع هنر از همین آشنایی‌زدایی است. لذا اگر با چنین سبکی از نوشتار ارتباط برقرار نمی‌کنید و اصلاً‌ داستان خواندن را وقت تلف کردن می‌دانید، شرمندهٔ روی گل شما هستم و با شما موافق نیستم. سوم آن که به خاطر حفظ حریم خصوصی افراد، اسم اکثر افراد چه ایرانی چه غیرایرانی و گاهی ملیت یا مشخصه‌هایی از آن‌ها را تغییر دادم تا خدای‌نکرده به آن‌ها جفایی نشده باشد. چهارم آن که ناگفته پیداست این مطالب را در اوقات آزادم می‌نویسم که پاری‌اش هم‌زمان است با خستگی و شاید کم‌حوصلگی. بنابراین عذرخواهم اگر نثرم چرکین است و قوام ندارد. و پنجم آن که از آنجا که خاطره در تماس مستقیم با تجربیات و احساسات شخصی است ناچارم از به اشتراک گذاشتن تجربیات تلخ و شیرینم. این را لطفاً‌ به حساب روزمرگی‌نویسی شبه‌اینستاگرامی (بخوانید ننه من غربیم‌بازی) نگذارید. هر جایی که این‌گونه نوشته‌ام، به نظرم آمده است که باید این طوری باشد تا حسی که می‌خواهم بیان کنم به مخاطب انتقال پیدا کند. و آخر آن که به دلایلی شخصی ناچارم از فصل اول به بعد مطالب را رمزگذاری کنم، طوری که بدون دانستن رمز خواندنش مقدور نباشد. اما شما چه با پیام خصوصی چه با ایمیل می‌توانید رمز مطالب را از بنده دریافت کنید و منت بگذارید بر من و مطالب را بخوانید. و نکتهٔ پساپایانی آن که ناگفته پیداست مشغلهٔ زندگی مانع از پاسخ‌گویی سریع به پیام‌های همهٔ شما عزیزان می‌شود. از صبوری‌تان سپاس‌گزارم.
در نهایت، بگذارید کمک بگیرم از ایتالو کالوینوی فقید و برایتان بگویم که شما قرار است به زودی «همسفر سراب» را بخوانید. پس بهتر است به گوشه‌ای دنج بروید. بعد از دریافت متن از اینترنت، اینترنت را قطع کنید، اگر صدای تلویزیون می‌آید صدایش را ببندید. اگر اتاق کناری سر و صداست، تذکر بدهید که دارید «همسفر سراب» می‌خوانید. بهتر است در جای نرمی بنشینید، اگر مبل باشد بهتر است، روی تخت خوب نیست چون ممکن است خوابتان ببرد. حیف است وسط مطلب به این مهمی خوابتان ببرد. اگر چشم نازنین‌تان از زل زدن به صفحهٔ نمایشگر خسته می‌شود، خوب است با یک قلم نازنین متن را چاپ کرده، روی کاغذ بخوانید. اگر کاغذ رنگ کاهی داشته باشد بهتر است. آمادهٔ‌ خواندن هستید؟ بسم الله.

 

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

محمدصادق رسولی
فوریه ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا، ایالات متحده آمریکا