محمدصادق رسولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیس‌بوک» ثبت شده است

همسفر سراب (خاطرات آمریکا و کار در فیس‌بوک):‌ فصل ۷

  • اگر اولین بار است که این سلسله‌مطالب را می‌خوانید، لطفاً نخست به پیش‌گفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
  • لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.

 

من از نهایت شب حرف می‌زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف می‌زنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم

«فروغ فرخ‌زاد»

 



 

روز از نو، روزی از نو. بازگشت به سبک زندگی نیویورکی. هفته‌ای حداقل یک بار باید جای پارک ماشین را عوض کنم. در محلهٔ ما، هر طرف خیابان هفته‌ای یک و نیم ساعت محض شست‌وشوی هفتگی باید خالی از خودرو باشد. تازه ما خوش‌اقبالیم که در محله‌ای کم‌رفت‌وآمد هستیم و الا در منهتن، همین هفته‌ای یک روز، برای هر طرف خیابان هفته‌ای دو روز است. طرف راست مثلاً دوشنبه و چهارشنبه، طرف چپ یک‌شنبه و سه‌شنبه. موقع ساعت شستشوست که می‌بینی جماعتی توی خودروشان به صورت اصطلاحاً «دوبل» پارک کرده‌اند و نشسته‌اند که جریمه نشوند. پلیس هم به این سبک عادت کرده است. هر روز رأس ساعت مقرری از این بساط‌ها به‌پاست. محلهٔ ما آن‌قدر وضع بغرنجی ندارد: اگر بتوانم خودرو را آخر هفته که برای خرید یا گردش استفاده می‌کنم، جایی بخوابانم که مخصوص چهارشنبه‌هاست، با خیال راحت دوشنبه ساعت یک ظهر، بعد از اتمام شستشوی طرف دوشنبه‌ها، جای خودرو را عوض می‌کنم و می‌روم سراغ زندگی‌ام تا چهارشنبه که بعدش مهم نیست: هر دو طرف خیابان دست و رویشان را خوب شسته‌اند. مکافات عظمی زمان‌هایی بود که دیروقت از خانه بازمی‌گشتیم. مثلاً شب قدر یک موردش بود. وقتی بازمی‌گشتیم گوش تا گوش جاها پر بودند. گاهی می‌شد حدود چهل دقیقه تا ساعت چهار صبح دنبال جای پارک باشم. ساختمان پارکینگ داشت به قیمت ماهی ۱۶۳ دلار که با هر منطقی گران حساب می‌شود. زیاد پیش می‌آمد که پیاده شوم از خودرو، اندازهٔ جای پارک را بسنجم و چفت تا چفت با ده بیست فرمان عوض کردن خودرو را جا کنم. موقع زمستان هم برای خودش نوبر بود: شهرداری لطف می‌کرد معافیت شستشو می‌داد به خاطر برف. می‌توانست بشوید؟ خیر. روغن ریخته را نذر امامزاده می‌کرد. ما هم همراه با بسیاری دیگر مشغول پارو زدن بودیم برای درآوردن خودرو از حجم زیاد برف.  

ادامه مطلب...
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۱۷ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر سراب (خاطرات آمریکا و کار در فیس‌بوک):‌ فصل صفر

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة علی بن ابیطالب و الائمة المعصومین علیهم السلام


سال ۲۰۱۲ که برای ادامهٔ‌ تحصیل به آمریکا مهاجرت کردم، با تصوری خام‌دستانه دربارهٔ‌ تعاملات در سبک زندگی آمریکایی، و البته با چاشنی سنگینی از خستگی از زندگی پرحاشیه در ایران، وارد آمریکا شدم. برای من که حداقل دو سال دوندگی کرده بودم، روز و شب کار کرده بودم و آخرش به خاطر تغییرات ابن‌الوقتی قوانین وثیقهٔ سربازی و بالارفتن ناگهانی قیمت ارز با بدهکاری مالی زیاد به آشنایان پا به آمریکا گذاشته بودم، ناخودآگاه به دنبال آرمانشهری خاصه از جهت علمی در آمریکا بودم که مشاهدهٔ از نزدیک مسائل ریز و درشتی که بسیاری‌شان مستقیماً در زندگی‌ام تأثیر گذاشت و می‌گذارد، تا حد مؤثری مرا غافلگیر کرد و دیدگاهم را به مرور زمان دستخوش تغییر نمود. اولین و شاید سخت‌ترین موردش تعامل با استاد راهنمایی بود که عادت بر این داشت با تنش و فشار با دانشجوهایش رفتار کند. برای منی که در ایران در یک پروژهٔ خصولتی مدیر پروژه بودم، به بالادست‌هایی که برای خودشان کسی بودند گزارش می‌دادم و گاهی آن‌ها را از گزند طعنه‌هایم به خاطر سوءمدیریت‌شان بی‌نصیب نمی‌گذاشتم، برخورد با کسی که شاید تنها حسنش نسبت به من داشتن سن بالاتر و مدرک تحصیلی بالاتر به تبع همان سن بالاتر بود سنگین بود. همزمان با این مسائل، سکونت در شهر نیویورک با همهٔ‌ تبعاتش مانند مشکلات اقتصادی، آب و هوای خشن زمستانی، خانه‌های کم‌کیفیتی که دیگر ابایی نداشتم بهشان بگویم سگ‌دانی، و همهٔ این مسائل مرا واداشت که اوایل سال ۲۰۱۳ میلادی مطلبی را با عنوان «همسفر شراب» بنویسم. آن موقع اصلاً‌ به ساز و کار نوشتن آشنا نبودم. قبلاً در ایران زیاد شعر خوانده بودم و زیاد مشق شعر کرده بودم، ولی وادی نثر جایی نبود که حتی توهمِ ادعا هم در آن برای من محلی از اعراب داشته باشد. ولی آنقدر که حس می‌کردم حرف‌هایم برای بعضی‌ها تازه است‌،‌ دست از ترس برداشتم و شروع کردم به نوشتن. البته شما که غریبه نیستید، گاهی وسوسه شدم برای جذب کردن مخاطب بگردم دنبال موضوعات خاص‌تر. گاهی برای آن که مطلبی نو پیدا کنم از قصد خودم را می‌انداختم داخل موقعیت‌هایی که بالطبع عادت به چنین تجربه‌هایی نداشتم. تا آن که کم‌کم به تعداد مخاطبان نوشته‌هایم بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم اضافه شد. بازخوردهای بیشتر مثبت و گاهی منفی از دوستان و آشنایان و ناآشنایان گرفتم. همه جور بازخوردی داشتم، از این که چرا کلمهٔ‌ نجسیِ شراب در عنوان مطلب است تا آن که چرا یک‌طرفه به قاضی می‌روم و غرب را در بسیاری از نوشته‌هایم یک غول بی‌شاخ و دم نشان می‌دهم. در همین حین بسیار تلاش کردم با ادبیات داستانی بیشتر انس بگیرم، بیشتر بخوانم و حتی مدت نسبتاً‌ طولانی سری به کتاب‌های نویسندگی زدم. همهٔ این‌ها کم‌کم مصادف شد با اوج گرفتن رسانه‌های تلفن همراه مانند گروه‌های تلگرامی و اضافه شدن گروه‌هایی که به صورت منظم و چندنفره شروع به روایت‌گری از غرب می‌کردند. خودم که میانه‌ای با رسانهٔ تلگرام نداشته و ندارم، ولی از طریق همسرم برخی از آن مطالب را می‌خواندم. بیشتر موضوعاتی که در آن مطالب دیده می‌شد برشی بسیار کوتاه از وقایع در غرب بود که به زعم حقیر فقیر سراپاتقصیر بیشتر پسندخورش بالا بود تا آن که اطلاعات عمیقی از غرب بدهد. از حق نگذریم در میانهٔ آن مطالب بعضی‌شان بسیار عمیق بود و قلم بسیار توانا، اما روی سخنم بیشتر در مورد جریان غالب است نه استثنائات. از آن طرف هر چه جلوتر می‌رفتم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اگر قرار به روایت‌گری باشد، باید در متن زندگی بگنجد، زیرا اولاً‌ اگر نثر تا حدی جان داشته باشد، رنگ کهنگی زمان در آن تأثیر کمی می‌گذارد و شاید برای پژوهشگران در آینده به درد بخورد. ثانیاً‌ برای کسانی که می‌خواهند از یک مسیر طی‌شده بدانند، به جای به سراغ نتیجه رفتن، آن مخاطبان را با آن تجربهٔ‌ زیستی مواجه می‌کند.  به قول استادان داستان‌نویسی به جای آن که بگوییم، نشان بدهیم. این گونه از نوشتن هم حوصله می‌خواست هم نیاز به آوردن جزئیاتی داشت که با احتمال بالایی وارد حریم خصوصی دیگران می‌شد. همهٔ‌ این‌ها را بگذارید کنار خصیصه‌ای به اسم تنبلی که مسلمان نشوند کافر نبیند. و این شد که فاصله‌های نوشتن همسفر شراب آنقدر کم شد که در نهایت ناتمام رها شد.

ادامه مطلب...
۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۸:۴۵ ۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی