تا حدی دشوار مینماید در مورد نویسندهای که «مناو»یش مرا به رمانخوانی ترغیب کرد، و سیاهٔ صدتایی رمان فارسیاش مرا به جهان کلاسیک رمان غربی آشنا کرد، و «نشتنشا» و «سرلوحهها»یش مرا علاقهمند به مقالات فارسی کرد، تند و تیز نوشت. اگر بخواهم در مورد «ر ه ش» صادقانه و خلاصه بگویم همین کافی است که تمام غلطهای سادهٔ داستاننویسی را به سادگی میشود در این رمان پیدا کرد. مثلاً چه؟ زنی که شبیه مردها حرف میزند (احتمالاً موی فرفری دارد، قد کوتاه و ریش بلند). علاقه دارد فارسی سلیس حرف بزند و از جملات گلستان سعدی استفاده کند اما برای واژههای سرراست فارسی انگلیسی بلغور میکند، دم به دقیقه شعار بگوید: «.. که مسیر را بازتر کنند که مردم به شهدا برسند و شهدا از انقلاب بودند و انقلاب انفجار نور بود و وسط آن انفجار، نور آینهٔ پدر سویی نداشت...»، از قیود توصیفی بیحد و حصر استفاده کند: «علا، همانجا با زیرکی گفت»، و گاهی آنقدر اوج بگیرد که مانند روایتهای خالهزنکی شود: «همهٔ اندوهی که در عالم هست، در صورت صفورا جا شده است.» و بدتر آن که حدود صد صفحهٔ بعد خود آن شخصیت صفورا میگوید «تمام اندوه عالم را در صورتم میبینم.» (بخوانید برای شادی روح «زاویهٔ دید» فاتحه مع الصلوات)، یا توصیفی که تن کل اساتید کلاسیک داستاننویسی را در گور لرزاند: «معاون بسیج یکهو فرومیریزد.» و شخصیت اول داستان، «لیا»، وقتی خون جلوی چشمش را میگیرد رونوشت شعارهای مقالات «نفحات نفت» را در گفتوگوها میآورد: «مثل مدیرهای سهلتی شدهای!» که البته در مقاله شعار دادن و بیانیه صادر کردن ایرادی ندارد اما آخر در رمان؟ حالا ای موقع؟ (با لهجهٔ شیرازی). آخرش که خون جلوی چشم نویسنده را میگیرد «ارمیا» را از گور دو رمان دیگر درمیآورد و غارنشینش میکند و گوییا آرمانشهر نویسنده را به رخ مخاطب میکشاند که راهحل لابد غارنشینی است و پاراگلایدرسواری و البته هر وقت تنگت گرفت «روی هوا ش!شیدن» یا همان «ر ه ش».
فراستی، منتقد سینما، جملهٔ کلیشهای جالبی دارد در مورد بعضی آثار، که به نظرم در مورد این رمان هم صادق است: «این کار ماقبل نقد است.» شلمشوربایی است از شعارهای «ارمیا»، «مناو»، «بیوتن»، «ازبه»، و الخ. کم مانده بود وسط داستان «درویش مصطفا»ی «مناو» هم بیاید از آن بالا به طریق «از اون بالا کفتر میآیه» تفی نثار شهر تهران کند؛ یا اصلاً یکی از شخصیتهای «ازبه» بیاید وسط بیانیهخوانی «لیا» در محضر شهردار تهران، به روی تبلت جناب شهردار تف بیندازد و بپرسد «آخر تو خلبان بیدی؟». این حجم از بیانیهنویسی و سیاستزدگی در یک کتاب داستان نوبر است. راستی، خودمانیمها، چرا جایزهٔ جلال را به این کتاب دادند؟