محمدرضا کاتب بعد از رمان «هیس» سبک خاصی را در داستان‌نویسی برای خود به اثبات رساند و از آن موقع در همین سبک قلم زده است. شاید به یک معنا این سبک از داستان‌نویسی در ردهٔ داستان‌های پست‌مدرن بگنجد، شاید هم نام دیگری داشته باشد که من از آن بی‌خبرم. «رام‌کننده» رمانی از کاتب است که نشر چشمه آن را منتشر کرده است. این داستان با روایت اول شخص از زبان نوجوانی بی‌نام تعریف می‌شود. مانند بسیاری از کارهای کاتب فضا انتزاعی و اصطلاحاً سورئال است و پر از تک‌گویه‌ای طولانی شخصیت‌های داستان. راویِ نوجوان که در خانه‌ای تنها زندگی می‌کند ادعا می‌کند که تله شده است. مرحبا، پدرخوانده‌اش، به او گفته است که زمان او را تله کرده است. حالا نوجوان باید به خانهٔ زمان سفر کند و در آنجا راز تله شدنش را دریابد. پایان داستان نوجوان به خانه بازمی‌گردد. از این جهت برخلاف بسیاری دیگری از کارهای کاتب با یک قصه سر و کار داریم؛ البته بماند که این قصه بودن صرفاً به معنای داشتن آغاز، میانه و پایان است.

 

روایت‌های متناقض

در این داستان مانند بسیاری دیگر از کارهای کاتب با روایت‌های متناقض، گیج‌کننده و چندلایه مواجه می‌شویم. در آغاز داستان، مرحبا به نوجوان می‌گوید:‌ 

«من آن کسی که فکر می‌کنی نیستم، یک نفر دیگر هستم. خب عیبی ندارد، تو هم آن کسی که فکر می‌کنی هستی نیستی، چون می‌توانی چند نفر دیگر هم باشی. برای دانستن هر چیزی در این عالم آدم باید تاوان بدهد.» (ص ۹)  

در این روایت‌های متناقض به نظر می‌رسد نویسنده سعی در ایجاد مفاهیمی انتزاعی دارد که همهٔ معانی قابل برداشت آن درست باشند:

«شاید این کارها تأثیر سری کتاب‌های چهارگزینه‌ای به سوی زندگی بهتر بود. یک مدت فقط گزینه‌های ۴جوابی خودتان را بشناسید می‌خریدم. هر سؤالش ساعت‌ها وقت مرا می‌گرفت. چون هر ۴ جواب واقعاً‌ درست بود و دست‌آخر باید شانسی علامت می‌زدی. و به خودت امتیاز می‌دادی. نکتهٔ جالبش این بود که هر چه بیشتر کتاب‌های خودشناسی می‌خواندم، بیشتر خودم را گم می‌کردم.» (ص ۱۳)

نویسنده در گیج کردن مخاطب تعمد دارد و این بار خود راوی را هم به دام سردرگمی انداخته است:

«هر دفعه که قضیه را برای خودم یا او تعریف می‌کردم قصه‌ام یک چیزی می‌شد که با آن قبلی فرق داشت: انگار حالا دارم زندگی یک نفر دیگر را تعریف می‌کنم...» (ص ۲۹)

و گویا خود راوی هم از این کار بدش نمی‌آید:

«یکی از بازی‌هایی که همیشه تو تنهایی حسابی سرگرمم می‌کرد همین بود: چیزهای متضاد را کنار هم می‌گذاشتم و بعد ساعت‌ها با آن‌ها خودم را مشغول می‌کردم. این کار احمقانه بدجوری آرامم می‌کرد، چون بهم می‌فهماند قاعدهٔ همهٔ چیزها همین است و اگر جایی گیر یک چیز متضاد می‌افتم، نباید بترسم یا دست و پایم را گم کنم.» (ص ۱۹۵)

یک نکتهٔ جالب توجه در این رمان استفادهٔ نامناسب و مکرر از واژهٔ «تو» به معنای «در» یا «داخل» است. به ذهنم رسید شاید نویسنده در استفاده از این واژه تعمدی داشته تا بتواند صورتی از درهم‌پیچیدگی و تودرتو بودن را به خواننده القا کند.


تله

تله مفهومی انتزاعی است که در این داستان بسیار تکرار می‌شود. رام‌کننده‌ها کسانی هستند که برای دیگران تله می‌گذارند و البته این تله گذاشتن کار ساده‌ای نیست:

«کوچک‌ترین اشتباه در محاسبات و اجرا و شرایط، باعث خطرهای عظیم و غیرقابل جبرانی برای آن آدم و جهان می‌شود. یک مرتبه تو می‌بینی با چیز بسیار ساده‌ای می‌خواستی یک نفر را تله کنی، اما تله از دستت فرار کرده و تو باعث تولید مرضی بسیار عظیم و لاعلاج شده‌ای که نسل بشر و طبیعت را به خاطر انداخته. مرضی که هیچ کس دیگر هیچ کاری‌اش نمی‌تواند بکند.» (ص ۱۲)

تله‌شده‌ها خیلی‌هاشان از تله‌شدگی خبر ندارند ولی به محض فهمیدن این امر زندگی برایشان دشوار می‌شود:

«تله‌شده‌ها بعد از شنیدن خبر تله شدن‌شان دیگر مزهٔ هیچ چیز را درست و حسابی نمی‌فهمند. فکر و ذکرشان می‌شود آن تلهٔ لعنتی. حتی متوجه تلخی و شیرینی حوادث دیگر نمی‌شوند. این دانستن از آن دانستن‌های احمقانه است. عجیب آن است که همه‌مان تشنه‌اش هستیم.» (ص ۱۷)

هرچقدر داستان جلوتر می‌رود معانی عمیق‌تری برای تله به وجود می‌آید. مرحبا که مشغول گفتن داستان‌های متناقض به نوجوان است، خودِ داستان را از جنس تله می‌داند. مانند شهرزاد که ملک را به تلهٔ داستان انداخته بود تا بتواند برای زیستن بهانه‌ای برای ملک پیدا کند. 

«یک قصه هیچ‌وقت نمی‌تواند باعث شود کسی کاری را بکند یا نکند. قصه‌های خوب فقط بهانه‌های خوبی هستند برای انجام دادن یا پس زدن کاری. و این خودش غنیمتی است…. او [شهرزاد] هم مثل ملک تله شده بود.» (ص ۲۶)

این تله رنگی از دترمینیسم تاریخی می‌گیرد که همیشه در تاریخ عده‌ای در دام ابتلائات دنیایی افتاده‌اند:

«تاریخ را که ورق بزنی می‌بینی هیچ‌چیزی نیست جز زندگی تله‌شده‌ها. فکر می‌کنی چرا چنگیز، اسکندر یا ناپلئون و هیتلر و … دست به جهان‌گشایی زده‌اند؟ چون چاره‌ای نداشتند، تله شده بودند. یا باید می‌مردند یا جلو می‌رفتند. صاحب‌هایشان فقط این طوری آرام می‌شدند.» (ص ۲۷)

حالا پرسش اینجاست که مراد از صاحبان جهان‌گشایان چه است؟ آیا مراد جبری پنهانی است که در هر دوره‌ای عده‌ای را بر آن می‌دارد که در دام پستی و دنائت بیفتند؟ 

وقتی نوجوان به سراغ زمان می‌رود با مفهومی تازه از تله آشنا می‌شود. زمان برای او فیلم‌ها و صداهای تله‌شده‌هایی که از دنیا رفته‌اند نشان می‌دهد و این‌گونه می‌گوید:

«این فیلم‌ها و عکس‌ها و وسایل به‌جامانده ازشان آن چیزی نیستند که تو می‌بینی: بیشتر از هر چیزی تله‌های روح و زندگی‌شان است.» (ص ۱۳۲)

انسانی که دوست دارد همه چیز را زنده نگاه دارد، در واقع خود در تلهٔ آن چیزها قرار می‌گیرد:

«آدمی‌زاد ذاتاً زندان‌بان است. چون دوست دارد هر چه به دستش می‌رسد زندانی خودش کند. خواه چیزهای گران‌قیمت و باارزش باشد، خواه یک صدای بی‌ارزش باشد. این تنها راز تجارت است.»‌ (ص ۱۳۹)

و در واقع بزرگ‌ترین تله زندگی است:

«همه‌مان، همهٔ عمر دنبال یک چیزهایی می‌گردیم که ظاهراً اسمش زندگی است و اسم واقعی‌اش تله است. ذاتاً آدم دنبال تله کردن خودش است.» (ص ۱۴۵)

و البته این تله‌ها همان چیزی است که چرخ زندگی را می‌چرخاند:

«اگر زندگی تمام آدم‌های بزرگ تاریخ را زیر و رو کنی، به این نتیجه می‌رسی که پیشرفت بشر، فقط و فقط مدیون قدرت تله‌ها بوده، نه آن آدم‌ها یا سیر حوادث و چیزهای دیگر.» (ص ۱۶۷)

در ادامه، داستان زندگی پیرمرد سنگ‌کشی را می‌گوید که از کشیدن سنگ به ستوه آمده است ولی دست از سر سنگ برنمی‌دارد. وقتی از او می‌پرسند که چرا خودش را غرق سنگ کرده است، پاسخی جالب می‌دهد که خواننده را به تأمل وامی‌دارد:

«من این سنگ را این‌جا و آن‌جا نمی‌برم. این سنگ است که مرا با خودش همه جا می‌برد. چهل سال است کارش همین است.» (ص ۱۷۲)

پیرمرد بالاخره دست از سر سنگ برمی‌دارد، وقتی که دیگر جان در بدن ندارد. تله‌شده‌ها برای بودن در تله بهانه زیاد می‌آورند و این‌گونه به یک معنی خودشان خودشان را تله کرده‌اند:

«ذهن تله‌شده‌ها بهانه‌های عجیب‌و‌غریبی همیشه برای‌شان جور می‌کند. و راه‌های افیون‌واری جلوی پای‌شان برای فرار و قبول نکردن مسئوایت می‌گذارد.» (صص ۱۷۳-۱۷۴)


رام‌کننده

رام‌کننده کسی است که تله می‌گذارد و تله‌شده را به دام می‌اندازد. ظاهراً زمان مرحبا و همسرش را تله کرده است ولی مرحبا همسرش را جوری تله کرده است که اگر مردی به او نزدیک شود می‌میرد. حالا زن که معشوق مشترک زمان و مرحباست در سردابی منتظر است تا از تله دربیاید. زمان برای آن که به زن آسیب نرسد خودش را با دارویی دیگر تله کرده است که به این صورت مردانگی‌اش کم شود. حالا با آوردن آن نوجوان که فرزند زن است قصد دارد زن را نجات بدهد. این درهم‌پیچیدگی و تناقض‌گویی نویسنده شاید باعث این مطلب شده است که خواننده به اصل مطلبی که نویسنده قصد رساندن دارد فکر کند. از این جهت با روایتی شبیه به حکایت‌های صوفیه از جنس مطالب ابن‌عربی مواجهیم و شاید از این جهت یافتن بین حرف‌های مزخرف و حرف‌های درجه‌یک کاری دشوار باشد.

زمان جهان را سرشار از تهی می‌داند و می‌گوید:

«من فکر می‌کنم بهترین جایی که آدم در زندگی قدر معنی و رمزها را می‌فهمد وقتی است که با تمام وجود تهی را می‌فهمد.» (ص ۱۲۸)

زمان هم یک رام‌کننده است و به همین خاطر مانند مرحبا پر از حرف‌های ضدونقیض و گاه بی‌ربط است:

«هیچ وقت نباید به حرف‌های یک رام‌کننده اعتماد کنی. چون او گاهی حرف‌هایی می‌زند که هدفش چیزی غیر از آنی است که نشان می‌دهد. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، باید بگویم گاهی یک رام‌کننده حرف‌هایی به تو می‌زند که به تو نمی‌زند، بلکه به واسطهٔ تو با تله‌ات حرف می‌زند. می‌خواهد او راه راهنمایی کند تا کمتر بهت آسیب بزند.» (ص ۵۹)

در تهی‌شدگی محض حرف‌های زمان ایهام و شاعرانگی موج می‌زند و این خود نشانهٔ یک رام‌کننده است:

«نشانهٔ رام‌کننده‌های بزرگ این است که از تله‌ها، شعر و ایهام می‌سازند و از ایهام‌ها و شعرها تله. اصول همهٔ تله‌های بزرگ بر همین مبناست.» (ص ۱۸۵)

اینجاست که می‌شود مطمئن بود این قصه‌ای که محمدرضا کاتب نوشته است تله‌ای است برای آوردن مضمونی در مورد دنیا و زندگی و هستی و مفاهیمی مانند خیر و شر. محمدرضا کاتب در تمام کتاب‌هایش به این مسائل پرداخته است، کما این که در کتاب بعدی‌اش «آفتاب‌پرست نازنین» کینه‌های جامانده از جنگ را در مفاهیمی انتزاعی به نقد می‌کشد. 


لمس

یکی از قصه‌هایی که زمان برای نوجوان نشان می‌دهد نامش «لمس» است. لمس در مورد نویسنده‌ای است که همهٔ جهان را در سیاهی می‌بیند اما بوکسور، تله‌کننده‌اش، از او می‌خواهد هیچ‌وقت به زیبایی‌ها نگاه نکند که در این صورت به او آسیب می‌رسد. نویسنده حیران است، چون هیچ چیزی را هیچ وقت زیبا نمی‌دیده است. به نظر می‌رسد این خود محمدرضا کاتب است که حالا در دام تلهٔ بوکسور قرار گرفته است:

«زیبایی، خوبی، شادی و آرامش و همهٔ چیزهایی که تحت نام روشنایی می‌شناسیم، قراردادهایی هستند که ما برای سرگرم کردن خودمان و ندیدن زشتی‌ها می‌گذاریم و ...» (ص ۱۵۳)


بازگشت نوجوان از آغوش مادر

نوجوان از خانهٔ زمان فرار می‌کند. به زعم او فرار همیشه سخت‌تر از جنگیدن است اما باز هم فرار می‌کند:

«زن لوط هم هنگام رفتن از شهر، بی‌خود و بی‌جهت به پشت سرش نگاه کرده بود و تبدیل به نمک شده بود. هر وقت به چیزی نمک می‌زدم یاد او می‌افتادم. شاید آن نمک‌دانی که دست من بود، یک تکه از تن او تویش بود. باز او این شانس را داشت که به یک چیز مفید تبدیل بشود.» (ص ۲۲۲)

گونه‌ای از جبر در این داستان موج می‌زند، یک چرخش ابدی در هستی. جهانی که می‌چرخد و تغییر ‌می‌کند ولی انگار هیچ چیزی از جایش تکان نخورده است. هنوز انسان است و تله‌ای که هستی برایش فراهم دیده است:

«به خودم گفتم شاید اصلاً از اتاق بیرون نرفتم و همه چیز از آن بیداری به بعد یک وهم بوده. عجب بازی خوب و بی‌پایانی می‌توانست باشد.»

جهان در این داستان وهمی که روای مخاطب را پای به پای خودش می‌برد.


سخن پایانی

«رام‌کننده» داستانی خواندنی از محمدرضا کاتب است که به نظرم از نظر پیچیدگی داستانی ساده‌تر از دیگر داستان‌های کاتب مانند «هیس» و «وقت تقصیر» است. دوست داشتم با داستانی در سطح پیچیدگی داستان‌های قبلی کاتب مواجه شوم اما همین حد از داستان متفاوت با جریان غالب داستان‌های آپارتمان‌زدهٔ فارسی بسیار مطبوع است. شاید ضعف مهم داستان ویرایش سطحی و وجود لغزش‌های زبانی بسیار در کتاب باشد. امیدوارم این مشکلات در چاپ‌های بعدی کتاب مرتفع شود.