فئودور داستایوسکی یکی از نام‌آورترین نویسندگان تاریخ ادبیات داستانی است. شاید نشود فهرستی از آثار برتر ادبیات داستانی را یافت که یکی از آثار این نویسندهٔ روس در آن نباشد. داستایوسکی را معمولاً با آثاری مانند «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» می‌شناسند، اما جالب آن است که «شیاطین» اثری است که بیشتر مورد استقبال بزرگان ادبیات، روان‌شناسی، و فلسفه قرار گرفته است. آلبر کامو، نویسندهٔ رمان «بیگانه»، شیاطین را جزو پنج اثر برتر ادبی می‌شمارد، ژان پل سارتر بسیاری از اندیشه‌های اگزیستانسیالیسم را از کتاب‌های داستایوسکی الهام گرفته است، فردریچ نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی «فراسوی نیک و بد» را با الهام از این رمان نوشته است، و فروید که معتقد است «نویسندگانِ خلاق کاشفان حقیقی ناخودآگاه هستند» بیشتر از هر نویسنده‌ای نظر به آثار داستایوسکی از جمله این کتاب داشته است. 

با وجود محبوبیت زیاد داستایوسکی در زمان حیاتش، تا آنجا که در مراسم ختم او سی هزار نفر شرکت داشته‌اند، او همیشه درگیر مشکلات بسیاری مانند بیماری صرع، اعتیاد به قمار، و مشکلات اقتصادی بوده است. مشکلاتی مانند صرع را می‌شود در شخصیت «مشکین» در رمان «ابله» دید و اعتیاد به قمار را در «قمارباز». مشکلات اقتصادی این نویسندهٔ خلاق را مجبور می‌کرده که با سرعت بسیار زیاد رمان‌هایش را بنویسد تا به موعد قراردادهایش با ناشران برسد. او برای این کار تندنویس استخدام کرده بود و رمان را بلند می‌خواند و تندنویس آن را برایش تایپ می‌کرد. به همین خاطر شاید رمان «شیاطین» دارای نقاط ضعف اساسی در روایت شده باشد. داستان با محوریت «استپان تریفوموویچ» شروع شده است اما کم‌کم شخصیت اصلی داستان تغییر پیدا می‌کند و تمرکز اصلی بر روی پسرش «پیوتر» می‌رود. خود داستایوسکی در یادداشت‌های شخصی‌اش به این نکته اذعان داشته است که از آغاز رمانش راضی نبوده است. نکتهٔ دیگر تغییر راوی از سوم شخص (از سمت دوست استپان) به دانای کل در جاهای مختلف رمان است. این تغییر راوی ظاهراً از منطق داستانی منسجمی پیروی نمی‌کند. با همهٔ این اوصاف، جای شگفتی دارد که نویسنده‌ای با این سرعت رمان بنویسد و این قدر کارهای ماندگار داشته باشد. داستایوسکی نویسنده‌ای است که به شخصیت‌پردازی با ظرافت ویژه در زاویهٔ دید بسیار نظر داشته است. به همین خاطر است که آثار او در زمینه‌های مختلف تحلیل روان‌شناسی مورد توجه منتقدان و روان‌شناسان بزرگی مانند فروید قرار گرفته است. مثلاً فروید در مقاله‌اش در مورد مازوخیسم اشاره به شخصیت‌های روس در رمان‌های داستایوسکی می‌کند. فروید این اعتقاد را داشته است که داستایوسکی چه نسبت به خود چه نسبت به خواننده‌های آثارش نحوی از سادیسم داشته است. البته تا حدی فروید پربیراه نگفته است. در رمان شیاطین پایان بیشتر فصل‌ها با رفتارهای هیستریک مانند فریاد، غش یا صرع همراه است و این شاید شاخصهٔ بیشتر کارهای داستایوسکی باشد. داستایوسکی، در پاسخ به منتقدان در مورد پرداخت زیاده از حد او به مسائل آسیب‌شناسی، گفته است که به نظر او اکثر انسان‌ها در دوران مدرن از نظر روحی بیمار هستند. خلاصهٔ مطلب آن که داستایوسکی نویسنده‌ای است که آنقدر در ادبیات غرب تأثیر داشته است که یکی از نمونه‌های بارزش تأثیر ویرجینیا وولف و بسیاری از نویسندگان انگلیسی و آمریکایی بعد از اولین ترجمهٔ آثار او از سوی «کونستانس گارنت» است. به گواهی بسیاری از نویسندگان انگلیسی‌زبان اوایل قرن بیستم، با ترجمه آثار داستایوسکی به انگلیسی، دریچهٔ نویی در مورد ادبیات برای آن‌ها گشوده شد. در حاشیهٔ این حرف، این نکته هم جالب است که حداقل در ترجمه‌های امروزی نگاه ضدیهود داستایوسکی تلطیف شده است و مثلاً به جای فحش‌های مرسوم آن زمان به جهود، کلمات دیگری در ترجمهٔ انگلیسی تعبیه شده است.

رمان شیاطین روایت گروه مخفی از انقلابی‌هایی است که می‌خواهند با رخنه در نظم موجود نظام تزاری و ایجاد ناامنی و تردید در جامعه، پایه‌های نظام تزاری را سست کنند. در این اثر با یک درون‌مایهٔ سیاسی و قتل‌ها و خودکشی‌های بسیار طرف هستیم، و در عین حال با تصویر جامعهٔ رو به افول روسیهٔ اشرافی مواجهیم. همهٔ این‌ها اگر در کنار نگاه دقیق روان‌شناسانهٔ داستایوسکی قرار بگیرند، دست به دست هم می‌دهند تا این نویسنده آیندهٔ سیاه روسیه‌ای را ترسیم کند که اسیر غرب‌مآبی و نیست‌انگاری شده است: «روسیه پر از سیاهی می‌شود، و زمین برای خدایان گذشته خواهد گریست.» شاید به همین خاطر باشد که در زمانی که کتاب منتشر شد، نیست‌انگارها و سوسیالیست‌ها کتاب را به باد نقد گرفتند، و از طرفی دیگر سنتی‌ها کتاب را مخالف قرائت خودشان یافتند. به همین خاطر تا ۴۰ سال این کتاب جز در کتاب‌خانه‌های تخصصی در جایی در دسترس نبوده است. داستایوسکی برای فضاسازی روسیه‌ای سیاه که درگیر نیست‌انگاری شده است مثل همیشه دست به شخصیت‌پردازی‌های بدیعی زده است. از طرفی با شخصیت استپان تریفوموویچ مواجهیم. او مردی روشنفکر است که مدام کلمات فرانسوی بلغور می‌کند چون به نظرش «شیک» است، ولی بعد از بیست سال زندگی در نزدیکی «واروارا استاوروگین»، بیوهٔ یک ژنرال ارتش، هنوز نمی‌داند که دل به او بسته است یا خیر. استپان نمونهٔ یک روشنفکر بی‌سروپایی است که از توان رتق و فتق زندگی روزانه‌اش بدون حمایت دیگران عاجز است، و داستایوسکی او را با طنز ظریف این‌گونه توصیف می‌کند:

«استپان باهوش‌ترین و با سعادت‌ترین مرد بود و حتی می‌شود گفت او اهل علم بود، هرآینه او مرد علم بود… خب، در واقع او هیچ کار بزرگی در علم انجام نداده بود. به نظرم او هیچ کار بزرگی در هیچ زمینه‌ای انجام نداده بود. اما این شرایط معمولاً برای همهٔ مردان اهل علم روسیه صادق است.»

بعد از کارهای شتاب‌زدهٔ استپان، او مورد غضب «واروارا» قرار می‌گیرد و از خانهٔ او رانده می‌شود. او اما در سیر تنش‌های روحی دل به زیبایی می‌بندد و در پی جهانی می‌گردد که بدون عشق و زیبایی چیز پوچی بیش نیست. به همین خاطر سعی می‌کند دل از زندگی اشرافی بکند و بی‌توشه و پول دل به جاده بزند. او در راه با زندگی رعیت‌های به تازگی از یوغ بردگی درآمده مواجه می‌شود. و در نهایت به وجود خداوند ایمان می‌آورد و از دنیا می‌رود. استپان نمونهٔ شخصیتی است که داستایوسکی سعی داشته است با آن به پوچی بی حد و حصر روشنفکری در روسیهٔ قرن نوزدهم اشاره کند و او را قدم به قدم به راه نجات که از راه عشق و زیبایی و در نهایت ایمان می‌گذرد برساند. در همین سفر انفسی و سپس آفاقی نگاه انسانی داستایوسکی را نسبت به رعیت‌های فقیر می‌بینیم: 

«از یک رعیت کاری بخواه، اگر بتواند انجام می‌دهد و از سر دوستی و توجه زیاد به تو خدمت می‌کند.»

خود داستایوسکی روزگاری در گعدهٔ سوسیالیست‌های خداناباور بوده است و حتی تا پای اعدام پیش رفته است و از اقبال او بوده که در لحظات آخر، حکم اعدام به تبعید در اردوگاه کار اجباری سیبری تبدیل شده است. به همین خاطر است که وقتی می‌نویسد «محکومین اعدام حتی در شب قبل از اجرای حکم با آرامش می‌خوابند» باید بدانیم که با تجربهٔ مستقیم شخصی نویسنده مواجهیم.

دیگر شخصیت کلیدی این داستان پیوتر، فرزند استپان، است. او شخصیتی بسیار رند دارد که رندی‌اش مخاطب را به یاد کارآگاهِ رمان «جنایت و مکافات» می‌اندازد. او مغز متفکر گروه پنج‌نفره‌ای است که قصد بر هم زدن نظم موجود را دارند. در این بی‌نظمی همه برای هم‌دیگر جاسوسی می‌کنند. همه برده‌اند و برابر. به نظر او «جنایت دیگر معنای زشتی ندارد، بلکه گاهی عاقلانه است و تقریباً یک وظیفه.» او همان کسی است که در یکی از مکالماتش آیندهٔ روسیه را غرق در سیاهی می‌بیند. دیدگاه او آن است که باید نظامی برقرار شود که اذهان عمومی را مدیریت کند. البته شخصیت پیوتر پیچیده‌تر از این حرف‌هاست و در جاهایی برمی‌آید که بسیاری از انتقام‌گیری‌هایش ریشه در خصومت‌ها و عقده‌های شخصی‌اش دارد.

شخصیت دیگر، که در ردهٔ نیست‌انگاری پیوتر است، نیکولای فرزند وارواست. او مانند پیوتر هست و مانند پیوتر نیست. نحوهٔ زیست متفاوتی دارد. کارها را آن‌گونه انجام می‌دهد که هوس بکند. به دوئل می‌رود ولی حوصلهٔ کشتن کسی را که می‌تواند راحت بکشد ندارد. یک روز هوس می‌کند برای ارضای نفسش با یک زن علیل عقب‌مانده ازدواج کند، و روزی دیگر هوس می‌کند به گناه چندهمسری روی بیاورد. شخصیت پیچیدهٔ نیکولای در نسخهٔ اصلی رمان در پرده‌ای از ابهام فرورفته است. بخشی از میانهٔ رمان با عنوان اعترافات او به دلیل مخالفت ناشر در زمان حیات داستایوسکی منتشر نشده است. دلیل ناشر آن بوده است که آن بخش از کتاب بیش از حد صراحت دارد و شاید جامعهٔ روس این سطح از صراحت در نیست‌انگاری را برنتابد. بعدها ویرجینیا وولف آن بخش را به انتهای رمان اضافه کرد تا شخصیت نیکولای بیشتر برای مخاطب شناخته شود.

پیوتر و نیکولای دو روی سکهٔ انسانی هستند که از خدا بریده‌اند و به قول خودشان «خدا را کشته‌اند.» در همین یک جمله می‌توان ریشه‌های حرف‌هایی را جست که بعدها نیچه فیلسوف آلمانی به آن شهرت پیدا کرده است. داستایوسکی در کنار این دو نیست‌انگار، شخصیت دیگری به اسم کریلوف را قرار می‌دهد که نسخهٔ بی‌بدیل یک نیست‌انگار تمام‌عیار است. کریلوف اعتقاد دارد که «اگر خدا نباشد، پس من خدا هستم.» به نظر او تنها هنر انسان «اختراع خدا» بوده است تا بتواند با این زندگی کنار بیاید. از نظر کریلوف بعید است کسی به عدم خدا باور بیاورد و همان لحظه خودش را نکشد. کسی که خودش را بکشد، به خدایی می‌رسد و کریلوف در جستجوی اثبات این حرف خودکشی می‌کند.

روی دیگر سکهٔ نیست‌انگاری را داستایوسکی با طعنه به نویسندهٔ مغضوب خود یعنی «تورگنیف» نویسندهٔ رمان‌ «پدران و پسران» نشان می‌دهد. در این داستان نویسنده‌ای به اسم «کارمازینوف» وجود دارد که به روسیه آمده است که آخرین کتاب روسی‌اش را با عنوان «مرسی» منتشر کند، آخرین قطعه زمینش در روسیه را بفروشد و به سراغ زندگی‌اش در اروپا برود. در طول اتفاقات رمان، داستایوسکی حسابی از خجالت این نویسنده درمی‌آید و در این زمینه، یعنی عشق به روسیه و نفرت از غرب‌مآبی، شمشیر را از رو می‌بندد.

شاید بشود گفت ظهور شخصیت داستایوسکی در «شاتوف» است. شاتوف مردی است که بعد از مدتی سوسیالیست بودن رو به تفکر اسلاووفیل آورده است و عشق به روسیه و خداوند روسی او را از آن گروه‌ها جدا می‌کند. شاتوف که در پایان داستان به وصالی هرچند کوتاه دست می‌یابد از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجد. از نظر شاتوف اگر کسی به او اثبات کند که مسیح حقیقت ندارد، او ترجیح می‌دهد که با مسیح باشد تا با حقیقت. و این جمله در واقع جملهٔ خود داستایوسکی است. 

رمان «شیاطین» شاید صریح‌ترین رمان داستایوسکی در هشدار نسبت به اوج رفتار بیمارگونهٔ نیست‌انگارانهٔ انسان متجدد باشد. انسانی که می‌تواند به دیوانه‌وارترین شکل ممکن عمل کند و از عمل‌هایش احساس پشیمانی نکند. داستایوسکی مانند بسیاری از آثار دیگرش راه نجات را از دریچهٔ زیبایی و عشق می‌جوید و وصال را در رسیدن به حقیقت دین جستجو می‌کند. شاید به همین خاطر باشد که با وجود ضعف‌های ظاهری تکنیکی این اثر ماندگارتر از بسیاری از داستان‌های شسته‌رفتهٔ تاریخ ادبیات شده است. «شیاطین» رمانی است که برای کسانی که علاقه‌مند به موشکافی روان‌شناسانه هستند، برای کسانی که علاقه‌مند به فلسفهٔ غرب هستند، و مهم‌تر از همه برای کسانی که مسأله انسان و وجود برایشان مهم است بسیار خواندنی خواهد بود. البته ناگفته پیداست که خواندن رمان کلاسیک با آن توصیف‌های بعضاً درازدامن و آدم‌های عصا قورت‌داده صبر بیشتری نسبت به متوسط مطالعهٔ کتاب‌های ادبی معاصر می‌طلبد.