خیر سرم قول داده بودم که زود به زود بنویسم ولی باز هم بدقول شدم... بماند. می‌خواستم این بار در مورد سفرهای جاده‌ای در امریکا در دوران پساگواهی‌نامه‌گیری بنویسم ولی فکر می‌کنم در مورد فضای جدیدی که هستم آن طوری که باید و شاید توضیح نداده‌ام. آن مطلب پساگواهی‌نامه‌گیری بماند برای بعد.

 

آزمایشگاه جدیدمان، همان که در فصل قبلی عکسش را گذاشتم، بخش کوچکی است از گروه تحقیقاتی سه استاد اصلی گروه پردازش زبان دانشکده. البته اعضای گروه به صورت پراکنده در اتاق‌های مختلف نشسته‌اند و من به عنوان تنها دانشجوی استاد در این آزمایشگاه هستم. سه هم‌آزمایشگاهی دیگر هم دارم. یکی تایوانی است و دانشجوی ام.‌آی‌.تی و آخرین بازمانده از دانشجویان ام‌.‌آی.تی، وقتی که استاد راهنمای ما در ام.‌آی.تی. بود. دومی اهل کرهٔ جنوبی است و سومی امریکایی. هر کدام از اینها قصهٔ خودشان را دارند. خانم هم‌آزمایشگاهی تایوانی خیلی خجالتی است و کلاً اهل حرف زدن نیست و چیز زیادی از زندگی‌اش نمی‌دانیم جز این که با دوست‌پسرش زندگی می‌کند و البته همین اواخر پایان‌نامه‌اش را دفاع کرده و به استخدام شرکت گوگل درآمده است. آن دو دیگر البته هر کدام آدم‌های جالبی هستند.

 

این آقای هم‌آزمایشگاهی کره‌ای اهل شهر سئول هست. مثل این که در دوران ابتدایی و راهنمایی بدجوری موی دماغ مدیر و معلم‌های مدرسه بوده و ناپلئونی درس‌ها را قبول می‌شده است. از بس که از کشورش ناامید شده، در همان نوجوانی در طرح‌های تحصیل در امریکا به میزبانی خانواده‌های امریکایی شرکت می‌کند. یعنی این که با سیزده‌-چهارده سال سن کشورش را یله می‌کند و می‌آید کارولینای جنوبی و می‌شود مهمان یک خانوادهٔ سنتی امریکایی. چند وقتی هم مهمان خانواده‌ای در ویرجینیا می‌شود و آخرش هم با نمرات خوب دبیرستان را تمام می‌کند. این وسط هم از بی‌خدایی خسته می‌شود و مسیحیت را به عنوان دین برمی‌گزیند. بعد وارد دورهٔ کارشناسی دانشگاه راچستر (در شمال ایالت نیویورک، نزدیکی‌های آبشار نیاگارا)‌ می‌شود و بعدترش دانشجوی دکترای دانشگاه کلمبیا. از بس که عشق بازی رایانه‌ای است و از فرهنگ کره‌ای منزجر، اسم و فامیلش را عوض می‌کند و می‌گذارد به نام یکی از شخصیت‌های محبوب بازی‌های رایانه‌ای. الان هم به شدت درگیر گرفتن کارت سبز است برای این که از قانون سربازی کرهٔ جنوبی رها شود. کره در نظر او کشوری است که برای پیشرفت کردن به هر قیمتی، خیلی از اصول اولیهٔ انسانی را زیر پا گذاشته و از آدم‌ها مثل ماشین کار کشیده تا کشوری بسازد که الان یکی از قطب‌های صنعتی دنیاست ولی به گفته‌ٔ خود او و البته به گواه آمارهای رسمی، دارای بالاترین آمار خودکشی در جهان است. از آن طرف هم به خاطر ترس از همسایهٔ شمالی‌اش یعنی کرهٔ شمالی، تمام کشور رنگ و بوی نظامی‌گری دارد و همهٔ آقایان باید بروند سربازی. این طوری هم نیست که مثل ایران بشود امریه گرفت یا سربازی را با ماندن در کشور خارجی پیچاند. طبق قانونشان، اگر کسی موعد سربازی‌اش رسیده باشد حتی به او گذرنامه نمی‌دهند و ولش می‌کنند به امان خدا. وقتی از من شنید که دولت ایران موظف است به همهٔ شهروندانش در خارج از کشور بدون پیش‌شرط گذرنامه بدهد و قوانین سربازی تنها برای داخل کشور است نه خارج کشور، بدجوری داغ دلش تازه شد. چون الان دارد نزدیک به پنج سال دکترایش می‌شود و طبق قانون کره، حتی اگر یک ماه از پنج سال بگذرد،‌ طرف باید دانشگاه را رها کند و بیاید برای خدمت مقدس. در نظرش کرهٔ جنوبی کشوری است که همه باید صبح تا شام کار کنند و حتی به این فکر نکنند که چرا باید این همه کار کنند؟ اصلاً چرا باید پیشرفته باشند؟ هدفشان از زندگی چیست؟ و تهش این می‌شود که یکی از بیشترین آمارهای خودکشی در دنیا را داراست؛ این کشور صاحب هیوندای و کیاموتورز و دوو و سامسونگ و ال‌جی و همه‌چی.

 

آن یکی هم‌آزمایشگاهی ما امریکایی است یعنی آمریکایی آمریکایی هم نیست، متولد امریکا است. اصالت خانوادگی‌اش مخلوطی است از لهستان، روسیه و آلمان. اجدادش از هولوکاست جان سالم به در می‌برند و زندگی‌شان را روی دوششان می‌گذارند و پناه می‌آورند به مکزیک. پدر و مادرش برای ادامهٔ تحصیل می‌آیند امریکا و او اینجا متولد می‌شود و می‌شود امریکایی، یک امریکایی اصالتاً‌ اروپایی که زبان مادری‌اش اسپانیایی است با لهجهٔ مکزیکی و البته چون در مدرسهٔ مذهبی دبیرستان را گذرانده، عبری را خوب بلد است و هر چند وقت یک‌بار با خانواده‌اش سری به سرزمین موعود می‌زند. یک بار داشتم همزمان با کار، به سخنرانی‌ای گوش می‌کردم از یکی از استادان دانشگاه تهران در مورد مذاکرات هسته‌ای ایران و پنج به علاوهٔ‌ یک. یک‌دفعه سر رسید و پرسید چه دارم می‌بینم؟ گفتم که این طرف استاد دانشکدهٔ علوم سیاسی است و دارد در فلان مورد حرف می‌زند. نظرم را پرسید. خلاصه جوابش دادم که «به این چند کشور به اصطلاح قدرتمند هیچ ربطی ندارد که بقیه چه کار می‌کنند. مگر صاحب دنیا هستند این‌ها؟». خیلی آرام جواب داد که آخر «ایران تنها کشوری است که می‌خواهد فلان سرزمین نابود شود». گفتم «نه، ایران چنین چیزی نگفته» گفت «ولی گفته‌ها!» گفتم «نگفته نابود بشود، گفته باید از صفحهٔ روزگار محو بشود!». همان لحظه دیدم که خون توی صورتش نشست و گفت که «مگر این‌ها با هم فرقی هم دارند؟» گفتم «به نظرم بله، خیلی فرق دارند. نابودی یعنی این که بمب و موشک روانهٔ سرزمینی کنی و تر و خشک را با هم بسوزانی. ولی محو شدن یعنی این که کافی است فلسطینی‌ها را آدم حساب کنی و رأی‌گیری کنی و این طوری بنیامین و دار و دسته‌اش خیلی طبیعی از صحنه خارج می‌شوند. چون بعید است کسی آن‌ها را قاطی آدم حساب کند. بعد توی همان انتخابات آن رژیم سرزمین موعود هم از صحنه خارج می‌شود و هر چیزی که جایش بنشیند یعنی این که آن رژیم دیگر محو شده است» صورتش سرخ‌تر شد. گفت: «پس، سرزمین آل یهود چه؟» گفتم: «تو که می‌گفتی که نژادپرستی خوب نیست ولی این که یک نگاه کاملاً‌ نژادی است. یکی زده یکی دیگر را سوزانده، بعد باقی‌ماندهٔ سوخته‌ها بیایند یقهٔ یک آدم دیگر را بگیرند؟ این آخر چه منطقی است؟» گفت: «بیا صادقانه جواب بده. اگر آنها یهودی نبودند،‌ همین طوری باهاشان برخورد می‌شد؟ ببین الان بشار اسد دارد آدم می‌کشد ولی صدای ایران درنمی‌آید.» گفتم که «لطفاً این مسائل را با هم قاطی نکن. بشار مسأله‌اش کلاً فرق می‌کند. حرف سر چیز دیگری است.» دوباره حرفش را تکرار کرد: «نگاه کن این کشورهای عربی در فلاکت به سر می‌برند. ولی ببین در این سرزمین موعود چقدر شکوفایی اقتصادی و رفاه وجود دارد. آن مسلمان‌هایی که در آنجا ماندند خیلی زندگی خوبی دارند. بعضی‌شان استاد دانشگاه شدند و بعضی‌شان به مقامات بالا رسیدند. من مطمئنم مشکل شما با یهودی‌هاست». دیدم که طرف کلاً چند تا فکر نخ‌نما توی ذهنش هست و هی تکرارش می‌کند و نه من می‌توانم قانعش کنم و نه او مرا.

جالب است که همین چند روز پیش برایم خبری را از روزنامهٔ تایمز کشور موعود (با تایمز انگلیسی اشتباه نشود) برایم فرستاد مبنی بر این که امام جمعهٔ ترک‌تبار یکی از دانشگاه‌های امریکا بعد از کلی تحقیق رفته کشور موعود و از آنجا سری به مسجدالاقصی زده، در یک دورهٔ صهیونیسم‌شناسی در اورشلیم شرکت کرده و دیدش نسبت به آنها عوض شده و مطلبی طویل در این مورد نوشته که مثلاً‌ ما اشتباه می‌کنیم که از هم نفرت داریم و این نفرت جایی ندارد. این بدبخت‌ها آمده‌اند به سرزمین مادری‌شان. این‌ها خوبند. حتی پیامبر اسلام با دو زن یهودی ازدواج کرده و یکی‌شان حتی بعد از ازدواجش یهودی مانده (هر چقدر گشتم نفهمیدم منظورش کدام همسر پیامبر بوده که بعد از ازدواج هم یهودی مانده). و این که رئیس‌جمهور قبلی ایران (احمدی‌نژاد) یک احمق است و اکثریت مسلمین حرف‌هایش را قبول ندارند و اندیشهٔ‌ محوشدن سرزمین موعود مزخرف است و بیایید با هم دوست باشیم. مسلمانان امریکا باید به جامعهٔ امریکایی وفق پیدا کنند و نباید از یهودیان متنفر باشند و از این جور حرف‌ها. من هم با سواد الکنم این طوری جوابش را دادم: «به نظرم این آقای مسلمان می‌خواهد اسلام را در قالب تجدد (مدرنیسم) بگنجاند و این نشدنی است. اسلام و تجدد هر کدام خود چارچوب فکری خودشان را دارند و مثل هم نیستند. حالا به این کاری ندارم که اسلام درست می‌گوید یا تجدد ولی این بدیهی است که این دو با هم چارچوب‌های فکری مختلف و گاهی متباین دارند. من حرف ایشان را که گفت اسلام شباهتی به طالبان و داعش ندارد قبول دارم ولی اندیشه‌های اسلام هم در قالب مفاهیم برابری، آزادی و عدالت در قالب فکری تجدد نمی‌گنجد. این آقا به سادگی به رئیس‌جمهور قبلی ایران توهین کرد و گفت که مسلمانان مثل او نمی‌اندیشند. اولاً این که مسلمانان امریکا نمونهٔ خوبی از جامعهٔ یک و نیم میلیاردی مسلمانان جهان نیستند. ثانیاً من با بسیاری از مسلمانان امریکایی اینجا صحبت کرده‌ام و خیلی‌هاشان مثل ایشان فکر نمی‌کنند. در ضمن ایشان اصلاً عالم دینی نیستند (با مدرک تاریخ اسلام از دانشگاه‌های امریکا)‌ و حرفش برای هیچ مسلمانی مرجعیت ندارد. این‌ها بماند. مسألهٔ الان بحث صلح نیست. این است که گروهی سرزمین گروه دیگر را اشغال کرده‌اند و کوتاه نمی‌آیند و به جایش از صلح می‌گویند. حالا بماند که در کرانهٔ غربی و نوار غزه صلحی وجود ندارد. به نظرم حداقل کاری که می‌توانند بکنند این است که همهٔ فلسطینیان جهان را دعوت کنند و انتخابات برگزار کنند و هر کس رأی آورد رئیس‌جمهور شود و همه شهروند درجهٔ یک باشند. البته یک انتخابات بدون پیش‌شرط‌هایی مانند بقای سرزمین مادری یهودیان. حالا به فرض که انتخابات شد و باز هم جنگ و دعوا برقرار بود، آن وقت می‌شود در مورد صلح صحبت کرد. صلح الان مسألهٔ‌ اصلی نیست، مسألهٔ اصلی بی‌عدالتی و اشغال است. تا زمانی که این بی‌عدالتی باشد، نفرت مسلمانان روز به روز بیشتر می‌شود و مسأله لاینحل باقی می‌ماند.»

البته آخرش هم معلوم است که بحث‌های ما راه به جایی نمی‌برد و او خیال می‌کند با این حرف‌ها می‌تواند حداقل یک مسلمان را نسبت به این سرزمین موعود خوش‌بین کند. غافل از این که من که هیچ، حتی هم‌دانشگاهی اهل استانبول ما که یک لیبرال به تمام‌معناست در صحبت‌های خصوصی‌مان همیشه سه دشمن در صحبتش هست: اردوغان،‌ آل سعود و فلان سرزمین. یا آن یکی هم‌آزمایشگاهی لبنانی که مسلمان است ولی نه حجابی دارد و نه رنگی از مسلمانی و یک فمینیست به تمام معناست، تهش می‌گوید که محو شدن عملی نیست ولی ای کاش محو می‌شدند!

***

امریکا آمدن قصه‌ای دارد برای خودش. اولش همه چیز نو است و حرف‌های گفتنی زیاد. کم‌کم ظواهر کنار می‌رود و آدم باید برود پی این که با مردمش به صحبت بنشیند. و گاهی هم از بین‌المللی بودن فضای دانشگاهی استفاده کند و بشنود و بشنواند! و گاهی این شنیدن و شنواندن خود به خود پیش می‌آید. مثلاً یک بار از همایشی در شهر بالتیمور به سمت نیویورک در حال برگشتن بودیم. یکی از استادان دانشگاه پنسیلوانیا هم از قضا همسفرمان بود. به قول معروف پدربزرگ علمی من می‌شد چون استاد راهنمای استاد راهنمایم بود. وقتی سوار قطار شدیم پیرمرد برخاست و آمد طرف ما و ایستاده با ما به گفت و گو ایستاد. چند سؤال از این ور و آن ور پرسید تا برسد به این که بپرسد در شعر رومی چه چیزی است که این همه جذبش کرده و پسرش با این که یهودی است موقع عقدش شعرهای رومی را در اتاق عقدشان نوشته. چندین چیز در مورد قوم یهود و فرهنگ یهودیان گفت. به او گفتم که امام اول شیعیان از غصهٔ آزار دیدن یک زن یهودی در محدودهٔ سرزمینش به چه سان غصه خورد و قول دادم که ترجمهٔ‌ انگلیسی خطبه را برایش بفرستم. از او در مورد سرزمین موعود پرسیدم. گفت که بر او که بدیهی است که خدا قومشان را برگزیده و از این جور حرف‌ها. گفت که عمویش یکی از کشته‌های هولوکاست است و بر قومشان سخت گذشته و از این جور حرف‌ها. بماند... چرا حالا من می‌گویم قوم یهود و نه مذهب یهود؟ راستش من نمی‌گویم، خودشان می‌گویند. آن‌ها یهودی کافر دارند، یهودی هم‌جنس‌باز و یهودی مذهبی. یهودیت یک نژاد است که به ارث می‌رسد و به قول هم‌آزمایشگاهی‌ام یک فرهنگ است که باید حفظ شود. مثلاً همین هم‌آزمایشگاهی من یهودی است و به خدا اعتقاد دارد، ولی به روز قیامت اعتقادی ندارد و بهشت عدن را توهم می‌داند. به تکلیف اعتقاد ندارد و این که مثلاً شنبه‌ها از خانه بیرون نمی‌آید را می‌گذارد به حساب حفظ فرهنگ آبا و اجدادی.

یا یک بار سر میز نهار منتظر غذا بودیم که صحبت از این شد که حقوق بشر در امریکا خیلی رشد داشته است. هم‌آزمایشگاهی کره‌ای خیلی تأکید داشت که امریکا خیلی رشد داشته است و از این نظر از کشورهایی مثل کرهٔ جنوبی به مراتب جلوتر است. رفیق ترک ما می‌گفت که البته این جای بحث دارد چون طبق آمار رسمی، ۵۰ میلیون نفر یعنی حدود یک‌ششم جمعیت این کشور در حدی هستند که گاهی ممکن است از فرط گرسنگی بمیرند. یعنی از اولیه‌ترین نیازهای انسانی محرومند (صحت این آمار بر عهدهٔ‌ راوی). رفیق کره‌ای‌مان گفت که مثلاً اخیراً پسری دبیرستانی ساعتی ساخته و معلم فکر کرده که ساعت بمب است و پلیس خبر کرده و پلیس او را دستگیر کرده. بعد که معلوم می‌شود سوءتفاهم بوده، اوباما رسماً از او معذرت‌خواهی کرده و او را به کاخ سفید دعوت کرده. در کجای دنیا یک رئیس‌جمهور این قدر به فکر شهروندانش هست؟ حالا نوبت من بود که بیایم و افاضه کنم. گفتم آن دانش‌آموز بندهٔ خدا جرمش مسلمانی بوده و معلم که در ذهنش مسلمانان همه‌شان تروریست‌اند، پلیس را خبر کرده. حالا به فرض که توی امریکا تا حد خوبی حقوق بشر رعایت شده باشد، ولی در ابعاد بین‌المللی خبری از این حرف‌ها نیست. رفیق یهودی‌مان گفت البته مسائل بین‌المللی گاهی جوری است که پیچیده می‌شود و کشوری ناچار است که برخلاف میلش کاری انجام دهد. می‌گویم که برخلاف میل هم نیست. مثلاً الان در یمن مردم توی خیابان‌ها ریخته‌اند و می‌گویند فلان کس را نمی‌خواهند و دولت آل سعود بمبارانشان می‌کند و امریکا به جای طرف‌داری از دموکراسی یا حداقل بی‌طرفی، از عربستان حمایت می‌کند. می‌گویند البته مسألهٔ بین‌المللی است و فرق دارد. می‌گویم شما مگر نمی‌گفتید حقوق بشر، خوب آنها هم بشر هستند، مگر نیستند؟ سپس سکوت می‌شود و هیچ که هیچ.

هر چقدر که بیشتر در این ولایت پر زرق و برق می‌زیم بیشتر چیزهایی به چشمم می‌آید که شاید قبلاً‌ به خاطر باورهای عمومی که در مورد امریکا داریم به ذهن نمی‌آمده است. کاری به آفت‌های سرمایه‌داری و نظام ربوی اقتصادی هم نداشته باشید، کافی است یک ساک پر از ساندویچ را ببرید به هر کدام از میادین شلوغ شهرهای بزرگ امریکا و ببینید که در کمتر از ۵ دقیقه چقدر آدم‌های ژنده‌پوش گرسنه دورت گرد می‌آیند. آن وقت روی تلخی از واقعیت و چهره ٔ بدون بزکش را می‌بینید. بماند... اگر دستتان به کتاب می‌رسد کتاب «بهای نابرابری» استاد اقتصاد جایزهٔ نوبل‌گرفتهٔ دانشگاه کلمبیا را بخوانید. امریکا از نگاه یک امریکایی وطن‌پرست اقتصاددان.

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13940421000664

 

 

پی‌نوشت:

* فکر می‌کنم این نوشته بیشتر به خطابه و منبر شبیه شد تا سفرنامه. ببخشیدم ولی واقعیتی است که تلخی دارد و باید گفت. همه‌اش که گردش و تفریح نیست.

* دوستی از من خواست در مورد سبک زندگی امریکایی بنویسم. گفتم که صلاحیتش را ندارم. اصرار کرد. شد این که می‌بینید:

http://delsharm.blogfa.com/post-152.aspx

 

* روز قدس امسال، ویدئویی ضبط کردم از یک سخنران امریکایی در مورد یمن، نظام سرمایه‌داری، فلسطین و حقوق بشر.

http://www.aparat.com/v/4dmoX