
[این مطلب پس از خرابی بلاگفا، از بایگانی برداشته شده است. برای دیدن عکسها به این پیوند مراجعه نمایید]
غروبی از آزمایشگاه برمیگردم خانه و تلفن ناغافل زنگش میگیرد. جواب میدهم. خودش را معرفی میکند. دیوید یکی از استادهای دانشگاه جانز هاپکینز. توضیح میدهد که مدارک مرا نگاه کرده و دوست دارد از نزدیک صحبت کنیم. دانشگاهشان این رسم را دارد که قبل از دادن پذیرش به دانشجوها برنامهٔ دیدار از دانشگاه را بگذارند و این طوری هم دانشجوها فضای دانشگاه دستشان میآید و هم استادها دانشجوهای مورد نظر را از نزدیک میبینند و با آنها صحبت میکنند. بعد توضیح میدهد که گروه ما خیلی بزرگ هست و فقط شانزده استاد عضو هیأت علمی و استاد پژوهشی برای پردازش زبان طبیعی دارند و خیلی کارهای بزرگ در دانشگاهشان انجام شده. حقوقی هم که به دانشجوها میدهند به نسبت مخارج شهر بالتیمور خیلی مناسبتر از بیشتر دانشگاهها هست. صحبت تلفنی چهل دقیقهای میطولد و آخرش میگوید که منشی دانشگاه به زودی ایمیلی میفرستد برای هماهنگیهای لازم. خبر خوبی است این اول سالی. دانشگاه هم جای خیلی خوبی است و گروه خوبی دارد ولی باید دید که چه میشود و چه نمیشود.
هفتهٔ بعد که به دیسی میروم، فیلیپ استاد دانشگاه مریلند به من ایمیل میفرستد که دوست دارد با من صحبت کند. او در واقع استاد راهنمای استاد راهنمای الانی همسرم بوده. به او میگویم که من دیسی هستم و اگر بخواهد میتوانم خودم را به دانشگاه برسانم. میگوید که نیازی نیست و همان اسکایپی کافی است. همون روز بعدازظهر از اسکایپ نیم ساعتی با او صحبت میکنم. از علائقم میپرسد و من هم توضیحکی میدهم. آخرش از من میپرسد که آیا سؤالی دارم یا نه. من هم میگویم که راستش سؤالی به ذهنم نمیرسد. در جواب میگوید: بگذار راهنماییات کنم. دانشگاهیها خیلی دوست دارند در مورد کارشان فک بزنند و کافیست بپرسی ازشان که الان چه کار داری میکنی. خب، من هم میپرسم الان شما چه کار میکنید؟ او هم در مورد کارهای اخیرش در مورد تحلیل اجتماعی زبان در شبکههای اجتماعی و این جور چیزها میگوید. و این که همسرش استاد روانشناسی دانشگاه جرجتاون هست و با هم در مورد مسائل مختلف در این باره صحبت میکنند و ایدههای جالبی این وسط دستشان را میگیرد.
قضایا را با استادم در میان میگذارم. خیلی ذوق کرده است. مثل این که خودش هم این وسط بدش نمیآید وقتی از امریکا خارج میشود دغدغههای کمتری داشته باشد. حتی کارش از این مراحل هم گذشته. قصه آن که قانونی در امریکا وجود دارد به اسم jury duty یا وظیفهٔ دادگاهی که هر چند وقت یک بار یکی از شهروندهای امریکا به قید قرعه انتخاب میشود تا به عنوان هیأت منصفه در دادگاه حضور پیدا کند و این کار یک یا دو ماه و حتی بیشتر ممکن است طول بکشد. آن شهروند باید صبح تا غروب دادگاه باشد و حتی از داشتن گوشی تلفن هم محروم است. بیشتر شهروندان انگاری که آن نامهٔ حکومتی را ندیده باشند بیخیالش میشوند و شتر دیدی ندیدی. ولی استاد ما که انگار کار زیادی بهش فشار آورده از خدا خواسته میرود و هر چه باداباد. غروبها هم میآید آزمایشگاه داستانهای جالبی را توضیح میدهد. مثلاً این که پروندهٔ قتل چند نفر از فروشندههای سیاهپوست مواد مخدر است و این که ثابت کنند کی قاتل بوده. این وسط نمایندهٔ سایت فیسبوک با افتخار میآید دادگاه و میگوید ما حتی عکسها و پیامهای پاکشدهٔ ملت را نگاه میداریم برای روز مبادا و همه را در پیشگاه قاضی نشان میدهد. استادم هم حرامزادهای به فیسبوک حواله میکند تا این قدر افادهٔ حریم خصوصی برای مردم نیایند. بعد این که قرار بوده جلسهای از دادگاه روز جمعه باشد ولی مثل این متهم اصلی این وسط یکدفعه به اسلام ایمان میآورد و به بهانهٔ نماز جمعه جلسه را لغو میکنند.
آنجای قصه بودم که کمکم خبر دانشگاهها میآید. از جانز هاپکینز ایمیل میآید و طریقهٔ رتق و فتق امور سفر. من هم این وسط میروم به جای اتوبوس، بلیط قطار میگیرم تا بالاخره ببینم این قطار گرانقیمت نیویورک به دیسی چرا این قدر گران است. حالا با ذوق رفتهام سمت ایستگاه پن نیویورک و منتظر قطار میمانم. روی تابلو اعلانات نوشته یک ربع تأخیر. بعد یک ربع دیگر نوشته نیم ساعت و همین طوری دو ساعت و چهل و پنج دقیقه تأخیر برای سفر سهساعته تأخیر. هیچ کس هم حتی محض رضای خدا در اعلانات عذرخواهی نمیکند. سوار قطار هم که میشویم هر بیست دقیقه یک بار قطار میایستد و میگوید مشکل فنی دارد. طوری که قرار بوده نرسیده به ساعت سه برسیم بالتیمور، شده ساعت هفت و کاملاً تاریک شده. این یکی هم ایستگاهش اسمش پن است (یا همان پنسیلوانیا). ایستگاهی کوچک که بیرونش تاکسیها پشت هم صف بستهاند برای شکار مسافر. جلوتر از من خانمی از جلوییاش میپرسد که آیا میخواهد به فلان هتل برود و او تأیید میکند و تصمیم میگیرند با هم بروند تا کرایهشان نصف شود. حالا کل کرایهشان ۱۰ دلار هم نمیشود و کرایهٔ یک شب آن هتل شاید به صد دلار هم برسد. سوار تاکسی میشوم و راهی مهمانپذیری میشوم که دانشگاه برای ما گرفته. قرار است دو شب آن جا باشم و دو روز برنامهٔ سنگین برای دیدار استادهای مختلف. وقتی به مهمانپذیر میرسم و اتاق را تحویل میگیرم، میزنم بیرون برای پیدا کردن چیزکی برای خوردن. توی شهر هم که انگار خاک مرده پاشیدهاند این وقت شب. ساعت حدود نه شده ولی پرنده پر نمیزند و من ماندهام و شهری که معروف است به جرمخیز بودن. با کلی حمد و بسم الله دل به سیاهی میزنم و آخرش چیزکی برای نمردن مییابم.
صبح دو سه تا از دانشجوهای دکتری دانشگاه سر میرسند تا ما، که سرجمع بیست نفری میشویم، را ببرند به سمت دانشگاه. یکی از دانشجوهای چینی کلمبیا که از قضا همآزمایشگاهیام هست را میبینم. میگوید که کلی سعی کرده که استاد پردازش زبان کلمبیا را راضی کند که دانشجویش شود و او هی امروز و فردا میکند. دانشگاه پنج دقیقهای بیشتر فاصله ندارد. وقتی از مهمانپذیر وارد خیابان اصلی میشویم و استادیوم دانشگاه را دور میزنیم، وارد پردیس مرکزی میشویم و بعد از گذشتن از چند ساختمان به مرکز تحقیقات پردازش زبان دانشگاه میرسیم. خیابانهای شهر هم یک جورهایی شبیه به نیویورک است ولی کمی بازتر و گلهگشادتر ولی خانهها کمابیش زشتاند به جز استثنائاتی.
به ما برگههایی دادهاند که تویش برنامهٔ مصاحبه با استادهای مختلف وجود دارد. سرجمع هشت جلسه با استادها در دو روز، دو سه دیدار جمعی با دانشجوهای دکترای قبلی، یک جلسهٔ عمومی و چند تا چیز دیگر. کار ما هم میشود این که از اتاق این استاد به اتاق این یکی استاد جابجا شویم. هر کدام هم با علائق خاص خودش و صحبت در مورد مسألهای. شب هم شام در یکی از هتلهای بزرگ شهر. جالب آن که برای بردن دانشجوها به شام، هیچ خودروی خاصی در نظر گرفته نشده و به حالت کاملاً مرامی هر دانشجویی سوار خودرو دانشجوهای دکتری یا یکی از استادها میشود. این وسط یکی از استادها که با دوچرخه میآید به هتل. فردایش به چند گروه تقسیم میشویم و هر گروهی با تعدادی از استادها میرویم به یکی از هتلها برای نهار. ما هم با خودروی یکی از استادها میرویم به هتل و برمیگردیم. مقایسهاش که میکنم با اردوهای معارفهٔ دانشگاههای خودمان در ایران با آن همه بریز و بپاش و اردوگاههای تفریحی و پیراهن رایگان و دلقک و شامورتیبازی و جشنهای ویژه، میبینم که این لامصب پول نفت چهها که نکرده و حالا هی آیه بخوانیم که «و اهلکنا المسرفین».
وقتی همهٔ برنامهها تمام میشود میروم به سمت دی سی. دوباره با همان ایستگاه پن ولی با قطارهایی شبیه به قطار تهران به کرج خودمان. چند روزی را دیسی میمانم چون دیگر این ترم خبری از درس و کلاس نیست و کار تحقیقی را هر جا که باشم میتوانم انجام دهم. چند روز بعد هم خبر میآید که دانشگاه مریلند هم پذیرفته شدهام و باید بروم آنجا برای دیدن دانشگاه. این بار هم بلیط قطار و این دفعه تأخیرش در حد ده دقیقه است ولی تا دلت بخواهد قطار شلوغ و یک ربعی طول میکشد تا جای نشستن پیدا کنم. این دفعه خودمان باید هتل پیدا کنیم به شرطی که از صد دلار بیشتر نباشد و برای آمدن هم یا باید از مترو استفاده کنیم یا از شاتل (همان سواری ون خودمان). یعنی دانشگاه حتی پول تاکسی را هم نمیدهد. هتلی که گرفتهام چندقدمی دانشگاه هست. مریلند در شهر کوچک کالجپارک هست که با مترو، بیست دقیقهای با دیسی فاصله دارد. مثل همهٔ شهرهای کوچک امریکا، هیچ خبری از ساختمانهای بلند نیست و حداکثر سهطبقهاند خانهها. فضای باز هم زیاد است و خلاصه زندگی آدمیزادیتر به نظر میرسد. این دفعه بخت یارم هست و رستوران حلال نزدیک هتل وجود دارد و میروم و دلی از عزا درمیآورم. فردایش هم میروم سمت دانشگاه. اولش صبحانهٔ مختصر و سخنرانی رئیس دانشکده. رئیس دانشکده از خاطرات زمان دانشجوییاش میگوید که آن زمان چه مشقتی داشت تحقیق بدون اینترنت و لپتاپ و این جور چیزها. بعد دانشجوهای دکتری میآیند برای پاسخ به سؤالهای خودمانی. نهار هم همراه استادها توی همین دانشکده هست و بعد سه جلسه با استادهای مختلف و غروب هم به همان سبک مرامی میرویم به رستوران. از قضا قاعده این هست که هر دانشجو تا ۳۰ دلار میتواند غذا بخورد و اگر هوس الکلی چیزی کند دانشگاه پولش را نمیدهد. این یکی هم تمام میشود و دوباره میروم به سمت دیسی و وقتی که میرسم خبر قبولی جانز هاپکینز هم میرسد.
خبری از استاد کلمبیا برای جواب دادنش نیست و احتمالاً باید دل از نیویورک و قانون جنگلش بکنم. از طرفی مریلند به دیسی نزدیکتر است و از نظر رتبه و شناختهشدگی کمی شناختهشدهتر و از طرف دیگر گروهی که در جانز هاپکینز هست پرتعدادتر و فعالتر. جانز هاپکینز به من اجازهٔ انتقال همهٔ دروس از کلمبیا را داده و اگر بروم آنجا نیازی به گذراندن هیچ درسی نیست. ماهی ۲۵۰۰ دلار میدهد برای شهری که اجارهٔ خانهٔ یکخوابه به زور به ۱۰۰۰ دلار برسد و مریلند ماهی ۲۱۰۰ میدهد برای اطراف دیسی که اجارهٔ خانه به مراتب بیشتر است. موضوع پروژهای که احتمالاً قرار است در مریلند کار کنم برایم جذابتر است ولی باز دلم صاف نیست. با استاد دانشگاه جانز هاپکینز دوباره به صورت اسکایپی صحبت میکنم. با چند نفر از دوستان هم مشورت میکنم و دارم به این سمت متمایل میشوم که با توجه به نزدیک بودن مریلند به دی سی و البته علاقهٔ بیشتر به کار با استادی که آنجا به من قبولی داده بروم به آن طرف.
man Az hodoode 2sal pish Ettefaghi be Webloget bar khordam va Az Oon moghe hamash Hamsafare Sharab ra daram mihkhoonam.
Omidvaram Movaffagh bashi va Ax haye Bishtar bezari...
Ettelaat Ham ziad benvis.
Az khoobi haye OOnja..
Man Eshghe Newyork hastam.
Ba Tashakkor
Kamal Hassannezhad.