روز اول کار را باید پیاده بروم. معلوم نیست با این وضعی که هست کی بتوانم دوچرخهای چیزی دست و پا کنم. کتانی را میپوشم و این بار راهی جدید انتخاب میکنم. نصفهٔ اول راه که همان است و نصفهٔ دومش به جای سمت راست رفتن، به سمت چپ میروم تا برسم به بزرگراهی و وقتی میرسم به بزرگراه باید به راست بپیچم تا به شرکت برسم. همه چیز این شهر هم که جدید است، از خانهها گرفته تا مغازهها. چیز آشنایش همین اسمهای هندی و عربی و بعضاً حتی فارسی روی مغازههاست. جلسهٔ شروع کارم ساعت ۹ صبح هست ولی مثل این که این راهی که گوگل به من پیشنهاد داده خیلی چپاندرقیچی است و کش آمده. انگار که فهمش نمیشود که به جای به چپ رفتن و بعد دوباره به راست برگشتن، میشد همان راه قبلی را رفت؛ ولی مگر این گوگل حالیاش میشود که راه و چاه چیست. ساعت نه و ده دقیقه به شرکت میرسم و میبینم جوئل، سرپرست من، پای آسانسور منتظر ایستاده و تازه رسیده. خوش نداشتم همان روز اولی به بدقولی و دیر رسیدن معروف شوم که خدا را شکر نشدم.
میگوید به جای اتاق جلسه برویم پایین توی سالن غذاخوری جلسه بگذاریم. به سالن که میرویم لپتاپش را باز میکند و توضیحاتی میدهد و چند مقاله را معرفی میکند برای شروع کار. میگوید آخر همین هفته، یعنی سه روز دیگر گزارش پیشرفت اولیه را به صورت شفاهی از من میگیرد. جلسه که تمام میشود میروم سروقت ملیسا، همان خانم دیروزی، برای اتمام کارهای اداری. میروم توی دفترش و گذرنامه و باقی نامههایم را به او میدهم و او رونوشت که میگیرد میگوید به زودی همه چیز به روال عادی انجام میشود. البته روال که چه عرض کنم که هنوز معلوم نیست چه مرضی هست که دسترسی من به پایگاه اطلاعرسانی داخلی و البته پایگاه وبی حقوقبگیران درست نشده. از قضا که طراحان یادشان رفته که کارآموزان را داخل آدم حساب کنند. انگاری باید صبر کنم تا قوره و حلوا به هم شبیه بشوند.
روز اولم شروع میشود که البته شروعنشده میشود موقع نهار. رسمشان هم این است که یکی بلند میشود و بلند میگوید «نهار، وقت نهاره، کی گشنشه، وقت نهار شده بچهها». حالا تصور کنید آهنگ خاص نهار در انگلیسی را: «تایم فور لانچ، لانچ، لانچ. لتس گت سام فود فور لانچ». امروز هم برنامهٔ «برگر تیست» یا همان «برگرچشی» است. چند رستوران برگر را نشان کردهاند و کلی خریدهاند و آوردهاند توی سالن غذاخوری طبقهٔ دوم و همهٔ گروه تحقیقاتی پردازش زبان که سرجمع پانزده نفری میشوند جمع شدهاند. هر کسی ربع برگری از هر کدام از برگرها میخورد و بعدش نظرش را با عدد یک تا پنج روی کاغذ کناری مینویسد. سهم من هم چهار تا «وجیبرگر» یا همان «سبزیبرگر» است و از بقیه بیسهمم. کمکمک با افراد باید آشنا بشوم. از حرفها این طور برمیآید که گروهشان نوپاست و حتی یکساله نشده ولی طوری با هم رفتار میکنند که انگار صد سال هست همدیگر را میشناسند. یکی هم خانمی است که نگفته میشود حدس زد آلمانی است و استاد «هریوت وات» اسکاتلند است و برای فرصت مطالعاتی آمده اینجا. حالا این که چطوری میشود حدس زد آلمانی است با دو قاعدهٔ ساده حل میشود. اول این که آلمانیها معمولاً بورند از مو تا ابرو. البته حالا این وسط برایمان مثال نقض نیاورید که خودم اولینش را میگویم: لوتار ماتیوس، پیرمرد فوتبالیست. دوم این که معمولاً کمحرف هستند و حتی خندههاشان هم سرد است. خانمی به سمتم میآید با قدی نسبتاً کوتاه و صورتی سبزه و موهای سیاه. دست که نمیدهم میگوید که دوست مسلمان داشته و میدانسته همچین چیزی هست ولی خب... ولی خوبش را حیا کرد که بگوید و بحث را پیچاند. «ولی خب»اش را خودم میگویم. ولی خبش این میشود که یحتمل دوست مسلمانش با او «بار» هم رفته و چیزکی خورده و الخ. همین که میدانست همچین چیزهایی هم هست جای شکرش باقیست.
دارم با یکی از کارمندان سلام و علیکی میکنم که صدای فارسی به گوشم میرسد. صدا از توی آشپزخانه است. مرد مسنی است چهرهٔ سبزه و موهای کمپشت و جوگندمی و قد متوسط و کمی چاق. به طرفش میروم و اولش انگلیسی میپرسم که ایرانی است یا نه. بعدش فارسی میشود. مثل این که کارهای خدماتی مثل تأمین وسایل آشپزخانه را بر عهده دارد و بیست سالی میشود که توی آمریکا زندگی میکند. البته نیازی هم نبود بگوید چند سالی اینجا بوده که از نوع سؤالش که در کدام مدرسه درس میخوانم معلوم است که توی ذهنش «اسکول» را مدرسه ترجمه کرده و نه دانشگاه یا دانشکده.
برگرچشی که تمام میشود دنبال داوطلبند برای رتق و فتق اعداد و ارقام و بیلاندهی که اول بسمالله ما هم داوطلب میشویم. برگهها را میگیرم تا ببینم آخرش «مکدونالد» بهتر است یا «هبیت» یا «جوز برگر» یا بقیهٔ اسمها. خرج هر کسی هم میشود ده دلار ناقابل. این وسط سر منِ علفخوار کلاه رفته که چیز زیادی گیرم نیامده باید ده دلار پایش بدهم. اگر هم مشتاق دانستن نتیجهاید، همین بس که مکدونالد آخر شد و هبیت وجیبرگر اول. خلاصه اگر گذرتان به دباغخانه افتاد بدانید و آگاه باشید که چه باید بخورید و چه نباید بخورید.
همان خانم آلمانی مورد اشاره، همکارش را آورده تا در مورد کارهای اخیرشان توضیحاتی بدهد در قالب یک سخنرانی علمی. این دو با کتابی در مورد تحلیل سامانههای محاوره هم نوشتهاند و مثل این که بلدم بلدمشان گوش شرکتها را کر کرده و دعوت شدهاند به این سوی آبها. شروع به معرفی کار که میکند میبینم پر بیراه هم نمیگفتند. سامانهٔ صحبت با گوشی تلفن برای پیدا کردن نشانی و از این جور چیزهایشان که بدک نیست و سامانهٔ صحبت با خودرویشان هم بانمک است البته اگر شورش را درنیاورند. از همهٔ این صحبتها گذشته، منظرهٔ بزرگراه از دیوار شیشهای اتاق سخنرانی خیلی قشنگ است. اینجا انگار از سهم آفتاب نیویورک کندهاند و به اینها دادهاند و از آن طرف انگار هر چه شرجی و گرما بوده به نیویورک دادهاند. هوای خنک ولی آفتابی برای خودش نوبری است و برای من ایرانی عادتشکن است. من هرچه آفتاب تابستان دیدهام «سلام بر حسین»واجب شدهام ولی این یکی را باید «فتبارک الله»ی گفت و لذتش را برد.
روز کاری که تمام میشود راه جدیدی را امتحان نمیکنم و از همان جایی که آمدهام برمیگردم. به خانه که میرسم پاهایم دیگر جان ندارند. این طوریهاست دیگر. به قول دوستی هر چیزی یک حسن خوب دارد و یک حسن بد. حسن خوب این هم ورزش اجباری است و و حسن بدش هم خستگی. بعدش هم میشود پی چیز گشتن، مثل دوچرخهٔ دست دوم و خرید چراغ از آمازون و والمارت و امثالهم. خستگی هم آدم جغدصفتی مثل من را هم مثل مرغ کرده است. دیگر خبری از تا نصفهشب بیدار ماندن نیست.
بارها که میرسند از قضا چراغ با لالهٔ شکسته میرسد. دومی را هم که سفارش میدهیم این یکی هم شکسته است. دوچرخههای دست دوم هم زود فروخته میشوند تا به ناچار مجبور شوم از والمارت یک دوچرخهٔ ارزان کوهستان سفید رنگ به قیمت صد و چهل دلار ناقابل بخرم. یک دوچرخهٔ سفید بیست و یک دنده. آن هم قرار است تا هفتهٔ بعد برسد به دستم. میماند یک میز مطالعهٔ ساده با یک صندلی سادهتر و یک مبلتخت ارزان صد و خردهای دلاری که میشود تشکش را برداشت یا حتی خود مبل را تا کرد و تختش کرد. البته مبل که چه عرض کنم. رویش که مینشینی انگار میکنی که تویش نشستی، از بس که بیقواره است.
****
پنجشنبه که میشود دوست گوگلی نیویورکیمان تماس میگیرد که با هم برویم دعای کمیل دانشگاه استنفورد. قصه این است که گوگل برای یکی از همایشهای بینالمللی کارمندان نیویورکیاش را دعوت کرده و همهٔ خرجشان را میدهد از محل اسکان تا کرایهٔ خودرو. ما که میگوییم چه بهتر. هم فال است و هم تماشا. بعد از نماز با خودروی کرایهای به جاده میزنیم. اولین سؤال و اولین مسأله: چرا آزادراههای اینها اینقدر تاریک است؟ تنها روشنایی، نور همین خودروهاست و بس. توضیح آن که از نظر اقتصادی نمیصرفد که مثل جادهٔ تهران-قم چهلچراغ کنند مسیر را و خود رانندهها دندشان نرم و چشمشان بینا، حواسشان باید پی جاده باشد. دومین چیز هم که اینجا چقدر شبیه کلاردشت خودمان است. جوابش را هم باید از حضرت خالق پرسید.
به یکی از ساختمانهای قدکوتاه استنفورد میرسیم و میرویم طبقهٔ دوم. دعا هنوز شروع نشده. سلام و احوالپرسیها طوری است که آدم گمان میبرد صد سالی اینجا رفت و آمد کرده. کلاً اینجا شهر صدسالههاست. آن از رفاقت کارمندان شرکت و این از رفتار بچهمسلمانهای استنفورد. دعا را دو سه تا از دانشجوها میخوانند. کنارم جوانی لاغر و ریشو مینشیند و سلام میکند و من هم به او سلام میکنم. دعا که تمام میشود میفهمم این جوان اصلاً فارسی نمیفهمد که من بعد از سلام از خودش و احوالش و خانواده و هزار چیز پرسیدم و او هم فقط سر تکان داده. اصالتش از یک طرف به اوگاندا میرسد و از طرفی دیگر به تانزانیا ولی هند زندگی کرده و این اواخر کانادا بوده. اسمش علیرضا است و خوش دارد با بچهایرانیهای شیعه بپرد. یکی دیگرشان از پدر ایرانی و مادر مسلمانشدهٔ مکزیکی است و یکی دیگر پاکستانی است که فارسی را نه مثل بلبل ولی مثل خودش صحبت میکند. مابقی هم که ایرانیاند. ده پانزده نفری هستیم و صحبت را هم که میشود حدس زد دربارهٔ چیست. دربارهٔ انتخابات. حرف از همه چیز است. از ظرفیت جلیلی و تورم غرضی و بیکاری بانوان روحانی و بسم الله الرحمن الرحیم قالیباف و الخ.
روز شنبه هم دوستمان برنامه میچیند برای دید و بازدید با دوستان قدیمیاش و ما را هم دعوت میکند به بوستانی. خودروها و افراد به تناسب تقسیم میشوند و ما هم نصیب زوجی میشویم که هر دو از ایلینوی برای کارآموزی به گوگل آمدهاند. به بوستان که میرسیم تنها یکی از آن دعای کمیلیها هستند و بقیه جدیدند. خلاصه که رسماً اینجا شبیه به ایران است:.سه گروهند ایرانیها. گروه اولشان را که توی دعای کمیل دیدیم و گروه دومشان که اینجایند و گروه سومی که توی هر کوچه و خیابانی میشود پیدایشان کرد: لهجهٔ تهرانی و تیپ نصفه و نیمهٔ آمریکایی.
یک روز دیگر هم مهمان یکی از ایرانیهای استخوانترکانده هستیم برای زیارت جامعه و البته شام. خانهای ویلایی توی سنخوزه؛ البته برای ما ویلا است و برای آنها خانه. خانهای که داخلش حس نمیکنیم خارج از وطنیم، شاید به خاطر فرش و حجاب خانمها و جدا کردن مهمانهای خانم و آقا. مهمانها از جنس همان دعای کمیلیها هستند. آقای مسنی در حال خواندن دعا است و نماز که تمام میشود، همه ردیف مینشینیم روی فرشهای ایرانی خانه، به جز پیرمردی که از کهولت روی صندلی نشسته. بلندبلند خطاب به ما میگوید که عشق میکند وقتی ما جوانها را میبیند. عشق میکند وقتی میبیند جوانها درس میخوانند. خودش هم توضیح میدهد که پزشکی خوانده و البته زبان روسی در دانشگاه تهران. کتاب قطوری بوده در مورد زبان روسی که وسطهایش رهایش کرده و از این جور حرفها. حالا هم آمده این طرف و بعد از چند سال کار توانسته شهروندی بگیرد و هم شهروند اینجاست و هم شهروند ایران. توی حرفهایش هم پشت سر هم التماس دعا میکند از ما جوانها. بعدش آقای مسنی که دعا میخوانده شروع میکند به خواندن تفسیر نمیدانم چه از علامه جوادی آملی (البته تفسیر قرآن معروفش نبوده). موقع سؤال که میشود روحانیای وارد میشود با عمامهٔ سیاه و قدی متوسط. بچهها که سؤال میکنند مرد مسن ارجاع میدهد به روحانی. روحانی هم شروع به جواب دادن میکند. فارسیاش بینقص است ولی هر چه تلاش میکنم نمیتوانم بفهمم لهجهاش کجایی است. بعداً کاشف به عمل میآید که مرد مسن استاد دانشکدهٔ برق استنفورد است و آن روحانی هم پاکستانی است و امام جماعت مسجد اسلامی سنخوزه یا همان سبا (Shia Association of the Bay Area (SABA)) است.
برای دعای کمیل هفتهٔ بعد یکی از گوگلیهای استنفورد ما را میرساند به همان مسجد. بعد از دعا و قبل از نماز، دو جوان که چهرهشان به امریکاییها نمیخورد ولی از لهجهشان پیداست که امریکایی هستند، سخنرانی همراه با تصاویر حاضر کردهاند از زندگی امام خمینی به مناسبت سالگرد فوتش. در و دیوار مسجد هم عکس امام خمینی زده شده. در مورد کرامات معنوی امام تا هوشمندی سیاسیاش و از همه چیز حتی نوع برخورد با همسرش صحبت میکنند. معلوم است که کلی خواندهاند تا رسیدهاند به این مطالب. برخلاف مسجد نیویورک، اینجا مسجد ایرانیان نیست و مسجد شیعیان هست، لبنانی، عراقی و بحرینی و البته بیشتر پاکستانی و ایرانی. ذهنم میرود به این سمت که چرا باید یک جوان بیست و چند ساله این طوری با عشق در مورد کسی صحبت کند که حتی هیچ پیوند وطنی با او ندارد. یا چراتر که این عراقیها پای صحبت مینشینند و در مورد کرامات کسی گوش میدهند که سالها توی گوششان کرده بودند که دشمن اولشان هست؛ این نیز بماند. همین فکرها را آدم بکند تهش این میشود که غذا گیرش نیاید و همان تهماندهٔ غذا هم آن قدر تند باشد که آتش به جان آدم شود. گرچه بقیه چنین حسی را ندارند و میخندند به من که معلوم است تازهکارم و هنوز غذای پاکستانیها را تاب نمیآورم.
فقط مراقب زانوت باش!زانوت چطوره؟ هنوز درد می کنه؟ یا دردش را گذاشتی ایران و رفتی؟