و تو چه میدانی مالیات چیست؟
نامهای به دستم میرسد از دانشگاه که تویش جزئیات حقوقهایی که گرفتهام نوشته شده. سالنامهٔ مالیاتی را باید پر کرد و فرستاد. یک مشت کاغذ بیسر و ته و نامفهوم که برایش کارگاه میگذارند تا ملت بفهمند چه را در کجا بگذارند که تهش هم کسی چیزی دستگیرش نمیشود. آخرش هم این هست که اگر دولت تشخیص بدهد، بخشی از مالیات گرفتهشده را پس میدهد. بحث را کش ندهم بهتر است، چون چیزی جز سردرد ندارد. مثلاً این که من یادم رفت بخشی از مدارک را ضمیمه کنم و به همین خاطر به جای طلبکار بودن بدهکارم کردند آن هم نزدیک هزار دلار. بعدش هم وقتی به مرکزشان زنگ زدم، شیرین پنجاه دقیقه پشت خط بودم و بعدش گفتند این کن و آن کن که هنوز بعد از چند ماه خبری ازش نشده است.
این مالیات قصهٔ خودش را دارد. هر پولی که به ما میرسد کلی مالیاتگیریشده و چلاندهشده است. بعدش باید نامه بزنیم و هزار جور کاغذبازی که مثلاً ثابت کنیم فلان پول برای رفتن به فلان همایش بوده یا از این جور چیزها و حالا باید بروی این که حقت را بگیری.
ظهور نزدیک است
سر یکی از کلاسها با همکلاسی پاکستانی آشنا میشوم. دانشجوی کارشناسی ارشد و اهل سنت است. توی کتابخانه که مرا پیدا میکند از درس و مسأله میپرسد. از آنجا که الکلام یجر الکلام بحث به ظهور کشیده میشود. میگوید تازگیها نزدیک مسجدالحرام فردی به اسم مهدی زندگی میکند که دقیقاً مثل روایات اسم واقعیاش محمد و نام پدر و مادرش عبدالله و آمنه است. شرطههای عربستانی در به در دنبالش هستند تا نتواند کاری کند و حسابی هم ترسیدهاند. به او میگویم که این روایت با شیعه نزدیکی ندارد. با اطمینان جواب میدهد که «نگاه کن! اسناد شیعه زیاد متقن نیست. اسناد اهل سنت محکمتر هستند.». من هم رسماً هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
همآزمایشگاهی جدید
به محل کارم که میروم میبینم پسر جوانی جای ویوی همآزمایشگاهی چینی، که رفته به کارآموزی، نشسته. سلام و علیکی میکنیم و معرفی. دانشجوی ارشد دانشگاه پاریس ۷ هست و برای کارآموزی پیش یکی از استادها آمده است با عنوان تحقیق روی تشخیص پیش از تولد بیماریهای مادرزادی. وقتی که از هر دری سخنی میشود حس میکنم آدم مطلعی است. در مورد خیلی چیزها اطلاع دارد. حتی احمدینژاد را خوب میشناسد و به خاطر همکلاسیهای فرانسوی مسلمانش در مورد اسلام اندک اطلاعاتی دارد. خیلی دوست دارد بیشتر در مورد اسلام بداند. من هم ذوقزده برایش توضیح میدهم و مصادیق دروغی که رسانهها به عنوان اسلام معرفی کردهاند را دانه به دانه پیش میکشم و با آوردن مصداق شرعی اسلامی و حتی تاریخی ردش میکنم. مثلاً ترور را میگذارم روبروی مسلم بن عقیل و ابن زیاد یا انرژی هستهای را میگذارم روبروی فتوای علما. توی دلم خدا خدا میکنم که طرف جدی جدی به اسلام روی آورده باشد که این همه کنجکاو است. از او از علت کنجکاویاش میپرسم. جواب ساده است. کافر است ولی مثل مادرش که تاریخ خوانده به تاریخ و ادیان علاقهمند است و به عنوان یک موضوع سرگرمکننده به آن نگاه میکند. نمیدانم چرا پیش این یکی زیاد خودسانسوری نمیکنم و از مسائل تاریخی شبههناک راحت میگویم. بیشتر برایم جالب است که غربیهای منصف در مورد مسألهای مثل فلسطین چه طوری فکر میکنند. حرفش هم این هست که مسألهٔ فلسطین برای ۷۰ سال پیش هست و الان باید به فکر راه حل مسالمتآمیز برای رسمیت شناختن هر دو کشور باشیم.
شراب
قرار است برای دهمین سالگرد تأسیس مؤسسهٔ تحقیقاتی سی سی ال اس کلمبیا جشن بگیرند. میگویم جشن، ذهنتان نرود سراغ جشنهای شاهنشاهی یا دولتی امروزی که پر از صرفهجویی است و بسنده شده به هزار جور غذا و کارت دعوت و سالن همایش و از این جور چیزهای ساده. همین اتاق جلسات را با چند لیوان شراب و چند شیرینی ساده و نوشابه و چیپس و پیتزا همراه میکنند و میشود مثلاً جشن. این امریکاییها اصلاً اهل صرفهجویی نیستند و به جای صرفهجویی کردن و اجارهٔ هتل و سالن همایش با چیپس و پیتزای دمدستی خوشاند.
میز خالی پشت سرم هم میشود جای موقت لیوانهای شرابخوری برای فردای جشن. من هم ماندهام که بروم یا نروم. پی حکم شرعی که میگردم نروم سنگین میشود و بروم سبک و بیمغز. در یکدل دودل این که چه طوری جایی که این همه دانشجوی مسلمان میروند من نروم هستم که یادم میآید که پنجشنبهشب جشن همان لیلهالرغائب هست و «چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی». بهانه از این بهتر برای خودم و از مقالهای که قرار است همان شب آماده کنم جور نمیشود. شاید شمایی که آن طرف نشستی خرده بگیری که این حکم شرعی ساده این همه اما و اگر ندارد که پی بهانه بگردم. ولی خودتان را جای من بگذارید با این همه مسلمانی که شاید در دل پاک باشند (خدای داند و بس) ولی از مسلمانی نه حجابش برایشان مانده، نه غذای حلالش، نه تماس با نامحرمش و از شراب هم بعضاً نخوردنش و گاهی کم خوردنش و گاهیتر هم «که گفته که حرام است» گفتنش. مثلاً با یکی از این مسلمانها صحبت که میکردم که از قضا داغ فمینیست بودنش هم هست میگفت که طبق تحقیقات یک دانشجوی دکترای دینشناسی در دانشگاه آکسفورد، اصلاً حجاب واجب نیست و این مردها هستند که باید چشمشان را بپوشانند. حالا بیا بگو که «قل للمؤمنات..» و از این جور حرفهای تند و افراطی که خدا هم نعوذ بالله انگار حواسش نبوده چه میگوید.
این هم میز پشت سرم که پر از شرابخوری بود
نهضت ادامه دارد
خبری میرسد که شرکتی در کالیفرنیا دنبال کارآموز است. مستقیماً به مسئول منابع انسانی شرکت نامه میزنم و در جواب وقتی برایم تعیین میکند برای مصاحبهٔ اول. سر وقت که حاضر میشوم کاشف به عمل میآید که خانم مسئول یادش رفته که ترتیب جلسه را بدهد. معذرتخواهی میکند و جلسه را به هفتهٔ بعد میاندازد. برای هفتهٔ بعدی هم که منتظر میمانم خبری ازشان نمیشود. این بار هم مثل این که ناهماهنگی ایجاد شده و جلسه به تعویق افتاده. بار سوم، هفتهٔ بعدی است که بالاخره مصاحبه ترتیب داده میشود. شرکتی است به اسم نوآنس که کار اصلیاش پردازش صوت و گفتار برای نرمافزارهای محاوره است؛ مثل پردازش گفتار سیری اپل که کار همین شرکت است یا سامانهٔ محاورهٔ تلویزیونهای هوشمند سامسونگ و قس علی هذا. دو نفر پشت خط هستند، اولی نامش جوئل هست و دومی ادویت راتناپارکی از بزرگان پردازش زبان که چند سالی است قید مقاله نوشتن را زده و وارد کار صنعتی شده. چند سؤالی از سابقهٔ کاریام میپرسند و بعدش یک سؤال خیلی سادهٔ برنامهنویسی. هفتهٔ بعد، از جنیفر، مسئول گزینش منابع انسانی، به من خبر میرسد که باید مصاحبهٔ دیگری داشته باشم. این دفعه مصاحبه با کریس هست، از استادهای سابق دانشگاه ایالتی اوهایو و یک آقای دیگر که به اسم نمیشناسمش. باز هم یک ربعی معطل میشوم و آخرش خبر میرسد که ناهماهنگی ایجاد شده و آقای دومی نخواهد آمد و پشت تلفن شروع میکند به مصاحبه. باز هم سؤال از پیشینهٔ کاریام و مقالاتی که نوشتهام و از این جور حرفها. دو هفته که میگذرد بالاخره خبر میرسد که قرار است مرا استخدام کنند با پنج هزار دلار هزینهٔ سفر و ساعتی چهل دلار. من میروم از بقیهٔ بچهها مظنهٔ بازار را میپرسم. قیمت شبیه گوگل هست و کمی از آی بی ام بیشتر. البته بستگی به سابقهٔ کار کمی بالا و پایین دارد ولی نرخ تقریباً همین هست. به حسابی دو برابر حقوق الانم. من هم از خدا خواسته به مسئول گزینش تأییدم را اعلام میکنم و میگویم نامهٔ استخدام را برایم بفرستد تا مجوز را از دانشگاه بگیرم. میگوید یک هفتهای طول میکشد تا این نامه حاضر شود. من هم به این حساب باید بروم سراغ اجاره دادن خانهام و پیدا کردن خانهای در شهر سانیویل در کالیفرنیا.
راه پیدا کردن مستأجر وبگاهی است خیلی پرطرفدار به اسم کریگزلیست که منبع تبلیغ است و پیدا کردن شیر مرغ تا جان آدمیزاد. برای همه جای دنیا هم هست حتی ایران خودمان که البته در ایران آن قدر باب نشده است. تبلیغ خانه را با چند عکس میگذارم و سیل پیامها به من میرسد. یکی میگوید قرار است با دوستپسرش بیاید و دیگری با دوستدخترش. یکی هم بازیگر تازهکار است و قرار است موقتاً در یک شرکت فیلمسازی استخدام شود. چند تای دیگری هم هستند که موقعیتی شبیه دارند. هر که پیام میفرستد یا مجرد است یا پسری است با دوستدختر یا دختری است با دوستپسر. تا آنجا که شکم مرا به سؤال شرعی از مرکز اسلامی واشنگتن وامیدارد. جواب هم میرسد که تجسس در زندگی خصوصی دیگران جائز نیست. آخرش هم دختری با اسم اسپانیایی و همخانوادهٔ گروهبان گارسیای خودمان از تگزاس پاپی میشود. توضیح میدهد که دختری است با انگیزه که بعد از اتمام کارشناسیاش در تگزاس، کاری در نیویورک پیدا کرده و خیلی هم تمیز است و منظم و عشقش دیدن فیلم با یک بطری آب جو است. بطری آبجویش بد میشود در مقابل بدترهای دیگر. از اسکایپ، خانه را نشانش میدهم و یک ماه رهن خانه را از او میگیرم به این حساب که اگر خانه را سالم پس گرفتم پولش را تمام و کمال پس میدهم.
برای خانهٔ مقصد ولی چیزی پیدا نمیشود. به چندین وبگاه میرویم از جمله رنت دات کام که در واقع مرکز تبلیغات شرکتهای مسکن است. هر خانهای که گیر میآورم یا اجارهٔ سهماهه ندارد یا خیلی گران است یا این که نامهٔ اشتغال به کار میخواهد. از آن طرف یک هفتهٔ نامهٔ استخدام دو هفته میشود و دو هفته یک ماه و هر بار به بهانهای این خانم جنیفر، کارم را تعویق میاندازد. با دانشجوهای سال بالاتر که مشورت میکنم میفهمم راه حل غر زدن و نامه زدن هر روز و هر ساعت و حتی تلفن زدنهای دقیقه به دقیقه است تا کارم راه بیفتد. همین هم میشود که ده روز قبل از موعد رفتنم همه چیز جور میشود. توی نامه به جای ساعتی چهل دلار، چهل و پنج دلار نوشته. از قضا پشت تلفن گفته بوده حدود چهل دلار که دقیقش همان چهل و پنج است. دو بلیط برای سانفرانسیسکو میخرم و از همان وبگاه رنت دات کام، خانهای یکخوابه با کرایهٔ ماهی ۱۸۰۰ دلار در شهر سانیویل پیدا میکنم با رهن ۶۰۰ دلار. شمارهٔ تلفنی از صاحب خانه میگیرم برای اتصال اینترنت. اینترنت با مودم بیسیم با سرعت بالای ماهی ۳۳ دلار ارزانترینش هست که همان را میخرم. قرار است فردای رسیدنم بیایند و آن را وصل کنند. آنها هم پنجاه دلاری از من رهن میگیرند. برای برق هم به شرکتی زنگ میزنم و قرار و مدار را میگذارم برای باز کردن حساب کاربری من از همان روز آمدنم.
همه چیز آن قدر عجولانه پیش میرود که واقعاً نمیدانم آیا کاری را از قلم انداختهام یا نه. از استاد نامه میگیرم و به دفتر بینالملل دانشگاه میروم. خانم مسئول به اعتماد به نفس کامل میگوید که من اجازهٔ کار ندارم. با تعجب جویای دلیل میشوم. میگوید که کاری که من برایش قرار است استخدام شوم مرتبط با پایاننامه نیست و اجازهٔ کار ندارم. به او میگویم که خیلی از دانشجوها حتی به کارهای غیرتحقیقاتی رفتهاند آنها چه طور این کار را انجام دادهاند؟ با اعتماد به نفس توضیح میدهد که اصلاً چنین چیزی امکان ندارد. مطمئنم یک جای کار میلنگد. چند سؤال از دانشجوهای سال بالاتر شکم را بدل به یقین میکند. پیش استاد میروم و میگویم این جملهٔ «مرتبط به پایاننامه است» را هم اضافه کند. فردایش با نامهٔ جدید همهٔ کارها رو به راه میشود. انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.
پینوشت
چند وقتی ننوشتهام و دستم کمتر به نوشتن رفته. پای نوشتن لنگتر شده.