طوفان سندی

هوس می‌کنیم آخر هفته‌ای بیرون برویم که متوجه می‌شویم همهٔ خطوط حمل و نقل قرار است از ساعت شش بعد از ظهر تعطیل شود. پیاده به بوستان مرکزی می‌رویم تا کمی در هوای پاییزی حافظ بنوشیم. کمی که حافظ خونمان به حد طبیعی برمی‌گردد قصد بازگشت می‌کنیم. جلوتر از ما صدای داد و بیداد می‌آید. دوچرخه‌سواری دارد به یکی از مأمورین حفاظت بوستان که سوار خودروهای کوچک چهارچرخ است بد و بی‌راه می‌گوید. جلوتر که می‌رویم مأمور بوستان ما را که می‌بیند حس درد دل کردنش گل می‌کند. آقای حفاظت، که مرد سیاه‌پوست مسنی است، عصبی هم شده و می‌گوید ما برای سلامتی خودتان داریم شما را از پارک بیرون می‌کنیم. چند دقیقه دیگر بعید نیست به خاطر باد درخت‌ها بشکنند. بعد این آقا دارد به من فحش می‌دهد. من هم با زبان دست و پا شکسته‌ام دلداری‌اش می‌دهم که اشکالی ندارد و زیاد به دل نگیر. پیاده‌روها هم کم‌کم حال و هوای باد به خود می‌گیرند.


فال آن روز: اگر شراب خوری جرعه‌ای فشان بر خاک

کم‌کم تعداد پیام‌هایی که از طرف دانشگاه در مورد طوفان سندی می‌آید بیشتر می‌شود. دانشگاه و همهٔ امور اداری قرار است تعطیل بشود و همهٔ دانشجوها هم اکیداً بهشان توصیه شده که از خانه بیرون نیایند و مایحتاج دو سه روزه‌شان را فراهم کنند. با  همسرم به سمت یکی از مغازه‌های خواربارفروشی که می‌رویم تازه دوزاری‌مان جا می‌افتد که مثل این که بازی جدی است چون نان در مغازه‌ها تمام شده، ملت بسته بسته آب معدنی می‌خرند و اوضاع کمی زرد است. بعد از خرید بعضی وسایل مورد نیاز که البته زیاد فرقی هم با روزهای عادی ندارد، در صف می‌بینم مردی دارد با گوشی‌اش صحبت می‌کند و به طرفش می‌گوید که کلاً‌ شاکی است از این وضعیت و خوشحال هم هست که خانه‌اش به ساحل نزدیک نیست.
شب صدای باد می‌آید ولی نه آن قدر که آدم دلش بلرزد. دانشگاه مدام دارد پیام‌های هشدار برایمان می‌فرستد. دو روز پشت سر هم را تعطیل کرده و به خاطر بین‌التعطیلین رسماً یک هفته تعطیل شده است. حوصلهٔ آدم هم سر می‌رود از بس صدای باد می‌آید و خبری دیگر نیست. خبر هم رسیده که پایین‌شهر برق رفته و کَمَکی هم آتش‌سوزی شده ولی اینجای شهر خبری نیست. اوضاع، امن و امان که می‌شود و از خانه بیرون می‌زنم خیابان‌ها را می‌بینم که بدجوری بوی باد گرفته‌اند و خس و خاشاکی شده‌اند. پس مطمئن می‌شوم که این‌ها خس و خاشاکی بیش نبوده‌اند. پس چرا این همه تذکر و پیام؟ کم‌کم خبر فوت‌شده‌ها و بی‌خانمان‌ها و تعطیلی نصف مترو که می‌رسد شَستم خبردار می‌شود که مثل این که منطقهٔ‌ ما که همان تپهٔ مورنینگ‌ساید باشد به خاطر تپه بودنش و البته درختان بلندبالای ریورساید و از آن طرف هم دوری از قسمت شرقی زیاد آسیبی ندیده که حتی برق و اینترنتش هم تکان نخورده است. گمانم یک ماهی هم وضعیت مترو نصفه‌نیمه می‌ماند تا به حالت عادی‌اش برگردد.


ره میخانه و مسجد کدام است
حوالی محرم که می‌شود دل هوایی می‌شود. خاصه آن که در خوابگاه‌های دانشگاه بدعادت شده بودیم به هفته‌ای یک بار دعای کمیل و زیارت عاشورا و سالی یک بار اردوی مشهد و دو هفته‌ای یک بار قم و سالی یک بار جنوب و شهادت یازده امام و یک ماه رمضان و ... و حالا چیزی نبود جز خیابان‌هایی که اصلاً شبیه نبودند به این خلوت‌گاه‌های بکر. دو به شک هستم که برویم مسجد یا نه چون قاعدتاً بازگشتمان دیروقت می‌شود. با همکلاسی‌ها که مشورت می‌کنم به این نتیجه می‌رسم رفتنش ضرری ندارد. با مترو به مسجد می‌رویم. وارد قسمت مردانه می‌شوم و انگار می‌کنم که اینجا مرز گمرک بوده که رد کرده‌ام و الان ایران خودمان است. مرد مسنی در حال خواندن زیارت عاشورا است. از خواندنش پیداست که این کاره نیست و قحط‌الرجالی به این کارش واداشته. نمازم را می‌خوانم و می‌نشینم تا سخنران صحبت کند. دو روحانی پیر نشسته‌اند؛ یکی‌اش شبیه افغان‌هاست و دیگری ایرانی می‌زند. ایرانی بالای منبر می‌رود و شروع می‌کند به صحبت. رنگ و بوی ایرانی فضا بیشتر می‌شود وقتی صحبت‌های سخنران شروع می‌شود. درست مثل مسجدهای بعضی محله‌های ایران که مثلاً آخوند محل برای ملتی که گیر و گرفت دین و دنیاشان چیز دیگری است از مسائلی دیگرتر با لحنی غیرجذاب حرف می‌زند. خانم‌های آن طرف دیوار حائل بین مردان و زنان هم انگار گرم گرفته‌اند و برای خودشان حرف می‌زنند. سر آدم درد می‌گیرد از این چندصدایی بی‌حد و حصر. انگار نه انگار بنده خدایی آن بالا دارد حرف می‌زند. کسی گوشش بدهکار نیست انگار. کم‌کم ذکر مصیبت که شروع می‌شود فضا ایرانی‌تر می‌شود  چون مداح کاربلد می‌زند و چراغ‌ها هم خاموش شده‌اند. وسطش هم دعوت می‌شود از برادران ازبک که دم بگیرند و به سبک خودشان مداحی کنند. افغان‌ها هم هستند و ایرانی‌ها که اکثریت‌اند. مجلس که تمام می‌شود دوست ایرانی‌مان را همراه جوانی دیگر می‌بینم. به سمت سالن غذاخوری مدرسه می‌رویم. سر صحبت که باز می‌شود دستگیرم می‌شود که اینجا فضا خیلی «جمهوری اسلامی» است و مداح و سخنران هم معمولاً از ایران می‌آید. همه چیز این فضا برایم جالب است. مخصوصاً بچه‌های هفت‌هشت‌ساله‌ای که با لهجه‌ای ناب انگلیسی صحبت می‌کنند و با پدر و مادرشان هم فارسی را روان صحبت می‌کنند.
شب تاسوعا هم به مسجد می‌رویم. جمعیت آن‌قدر زیاد شده که قرار است در سالن اجتماعات همه روی زمین بنشینند. اگر خانم‌ها هم به همین نسبت آمده باشند، جمعیت شیرین پانصد نفری می‌شود. البته خیلی‌هاشان معلوم است ازبک هستند و فارسی نمی‌فهمند. سخنرانی برایم جذابیتی که ندارد هیچ، بلکه انگار راه می‌رود روی اعصابم. این که چرا برای چنین جایی که این همه شبهه دور و برت را گرفته در مورد مسائلی صحبت می‌شود که توی کتاب‌های بینش اسلامی (یا به قولی دین و زندگی) دبیرستان هم پیداشدنی است. سفره‌های یک بار مصرف برای شام پهن می‌شود. آقای مسن کنارم می‌نشیند و از کار و بارم می‌پرسد. خودش کارمند دفتر است و می‌گوید از هفتهٔ‌ بعد قرار است برود ایران و مأموریتش تمام می‌شود ولی پسرش دارد اینجا ارشد می‌خواند و می‌ماند. دقت که می‌کنم لهجه‌اش به شدت شبکهٔ شش می‌زند. از شهر و ولایتش که می‌پرسم می‌فهمم که همشهری که هست هیچ، قرابت دوری هم با ما دارد. یک جورهایی فامیل دور است. با پسرش آشنا می‌شوم و با چند آقای کارمند دیگر. برایم خیلی جذاب است که از شهر به آن کوچکی که آمده‌ام چقدر باید احتمالات را با هم ورچید تا کسی را این طوری توی نیویورک دید.   


عزاداری محرم در مسجد امام علی

بعداْها که بیشتر به مسجد سر می‌زنم می‌بینم که سخنران‌های مختلف از جاهای مختلف می‌آیند. جالب‌ترینش دکتر مهدوی دامغانی بود که وقتی آمد از بس جمعیت آمده بود بردندش سالن اجتماعات صحبت کند. پیرمردی است که خیلی هم جذاب و زیبا صحبت می‌کرد. آن قدر پیر هست که در کتاب «در بهشت شداد» که بیست و دو سال پیش نوشته شده هم از او به عنوان استادی پیر یاد شده است. وسط صحبت از بس از صحبت‌های خانم‌ها شاکی شد،‌ شروع کرد به شعر خواندن که «با همگان به سر شود/ با تو به سر نمی‌شود... با این خانم‌ها نمی‌شود راحت سر کرد». کمی که می‌گذرد خانم‌ها سکوت اختیار می‌کنند. چند دقیقهٔ بعد پیرمرد عصبانی می‌شود و اشاره به گوشه‌ای از سالن می‌گوید «شما چه مرگتان هست؟ چرا این قدر حرف می‌زنید؟ جایی که حرف از آیات قرآن هست که نباید این قدر حرف زد». از رفتار ناگهانی‌اش خنده‌ام می‌گیرد. آدم خیلی جالبی است. استاد دانشگاه تهران بوده و همنشین بزرگانی چون دکتر زرین‌کوب و بیست و چند سالی است که در دانشگاه‌های امریکا درس می‌دهد. آخر سخنرانی‌اش هم  دعا می‌کند که حکومت شیعه و رهبر شیعه در ایران را خدا حفظ کند که تنها امید شیعیان جهان است. به توصیهٔ یکی از خانم‌های افغان هم برای مردم افغانستان دعا می‌کند و می‌گوید برای او که مشهدی است افغان‌ها نه هم‌دین و هم‌زبان که هم‌فرهنگ و همشهری‌اند و برادر. با بغض برایشان دعا می‌کند. 


سخنرانی دکتر مهدوی دامغانی در نیویورک

یک بار هم روحانی جوانی را از کانکتیکات دعوت کرده بودند. مثل این که سخنران، دانشجوی تقریب مذاهب کانکتیکات است. بندهٔ خدا با تواضع رفت بالای منبر و آی‌پد مبارک را باز کرد و اولش فارسی و سپس انگلیسی سخنرانی کرد. از کلیت صحبتش خوشم آمد. بعد از شام می‌روم پیشش و با او بیشتر صحبت می‌کنم. کمی در مورد کار قبلی‌مان و این که شرکتی در آن کار می‌کردم کار اصلی‌اش نرم‌افزارهای قرآن بوده صحبت می‌کنم. حاجی ما هم که کلاً به‌روز هست و چیزهایی بلغور می‌کند که من کم می‌آورم. می‌گوید که از برنامه‌نویسی هم خوشش می‌آید و از دور هم دستی بر آتش سی‌اس‌اس و امثالهم دارد. آنجاست که حس می‌کنم حرف زیادی برای گفتن ندارم.


سخنرانی دکتر خزائی (نمایندهٔ ایران در سازمان ملل) در محل اجتماعات مسجد

ساعت شادی
بچه‌ها به هم پیام می‌دهند که به مناسب تولد هبا، دختر مصری همکلاسی‌مان،‌ می‌خواهند توی آزمایشگاه برایش جشن مختصری بگیرند. این طرف ذهن سنتی‌ام می‌گوید که ما را چه به جشن تولد همکلاسی آن هم یک دختر و آن طرف ذهن متجدد  می‌گوید که این‌ها این چیزها را نمی‌فهمند و زیاد سخت نگیر که اگر نروی طرف گمان می‌کند که با او دشمنی‌ای داری. آخرش همین ایام محرم برایم بهانه می‌شود و رفتن را نرفتن می‌کنم که در این مدت بر ما شادی نیامده.
چند روز بعد، هبا را می‌بینم که از من در مورد عاشورا می‌پرسد. توضیح می‌دهد که مادرش روز عاشورا روزه می‌گیرد. خیلی برایم جالب است که اهل سنت هم روزه می‌گیرند در این روزها. فردایش می‌آید سراغم که انگار اشتباه گفته و روز عاشورا به خاطر هجرت موسی از نیل روزه می‌گیرد یا چیزی در همین مایه‌ها. به من می‌گوید که خودش هم از سادات است و برای اهل بیت احترام ویژه قائل است. فردایش از مادرش شجره‌نامه‌اش را می‌پرسد که کاشف به عمل می‌آید نسبش از امام حسین است تا امام هادی و بعدش تا جعفر. بیشتر که تحقیق می‌کنم می‌فهمم این جعفر همان جعفر کذاب است که مدعی امامت شده بود. نمردیم و نوادگان ایشان را هم دیدیم.

 حداقل
میزبان روز اول دعوت‌مان می‌کند به جلسه‌های قرآن‌خوانی هفتگی در خانه‌شان. قرار بر این است که هر کسی چند آیه‌ای را بخواند و بعد تفسیری هم از آن را کسی خلاصه‌وار بگوید و بحث بشود. برایم هم جالب هست و هم جالب نیست. جالبش این است که مسلمان‌های اینجا از حداقل‌های موجود برای حفظ اعتقادشان استفاده می‌کنند و جالب نبودنش هم همان حداقل بودن همه چیز است؛ نه استادی و نه مفسری. آقایی وسط مجلس می‌آید تا بلند می‌شویم می‌گوید «بفرمایید... پلیز». خیلی یک جوریم می‌شود که دیگر «لطفاً» را هم نمی‌شود فارسی گفت. آخر مجلس کاشف به عمل می‌آید که بندهٔ خدا کلاً‌ متولد همین ولایت است و این که این قدر فارسی را بی‌لهجه صحبت می‌کند جای شکرش باقی است.
دانشگاه جلسه‌ای را با میزبانی دکتر کمالی استاد دانشکدهٔ‌ تاریخ برگزار می‌کند در مورد سیر تحول شیعه یا عنوانی شبیه به همین در یکی از سالن‌ها. مدعوین بیشتر استادان تاریخ ادیان غربی‌اند به علاوهٔ آقای کدیور. در بروم-نروم‌ها آن‌قدر معطل می‌مانم که آخرش صیغهٔ نرفتن را صرف می‌کنم. بعداْتر که فیلم سخنرانی را روزنامه‌وار مرور می‌کنم به جایی برمی‌خورم که زنی امریکایی سؤالی در مورد ایران از آقای کدیور می‌پرسد و ایشان هم در جواب می‌گوید «در ایران معروف است که به آقای احمدی‌نژاد می‌گویند رئیس‌جمهور منتصب، نه منتخب». خیلی حس خوبی به من دست نمی‌دهد و کمی تا نسبتی از نرفتنم خوشحال می‌شوم.

۹۹ درصد
روزی دیگر که برای خرید به محلهٔ‌ هارلم می‌رویم هفت‌هشت نفری را می‌بینیم که با داشتن پلاکاردها و شعارهایی در حال راهپیمایی هستند. خانمی مسن و سفیدپوست با دفتر و دستک گوشهٔ پیاده‌رو ایستاده و توضیح می‌دهد که هدفشان حذف فقر و عدالت است. از او می‌پرسم که آیا آن‌ها همان جنبش نود و نه درصدی هستند یا خیر. می‌گوید که شبیه به همند ولی آن‌ها بیشتر به جنبش‌های روس شبیهند و در جزئیات خیلی با هر دو تفاوت دارند. از ما می‌پرسد که کجایی هستیم. جوابش را که می‌دهیم توضیح می‌دهد که در ایران هم هم‌پالکی‌هایی دارند که در حال فعالیت‌اند. دعوتمان می‌کند به شام تشکیلاتی امشب که با سخنرانی رهبر گروهشان همراه است و درخواست کمک مالی می‌کند. با عذرخواهی از نداشتن پول نقد، یک دلار به او کمک می‌کنم و حس خوبی به من دست می‌دهد که در نبود صندوق صدقهٔ کمیته امداد حداقل این‌ها هستند که آدم کمکی کرده باشد. به خانه می‌رسم و اسمشان را جستجو می‌کنم. می‌فهمم که آن‌ها کمونیست هستند و من رسماً به کمونیست‌ها یک دلار خدمت کرده‌ام. خنده‌ام می‌گیرد که چه فکر می‌کردم و چه شد. جالب آن که بعد از این همه اتفاق،‌ هنوز این کمونیست‌ها نفس می‌کشند و زنده‌اند.

عید آمده دوباره شادی و خنده
کریسمس همهٔ دانشگاه تعطیل است. آدم به عقل این‌ها شک می‌کند که چرا این موقع عید می‌گیرند. این‌هایی که کم‌کم رنگ و بویی از دین هم ندارند بیایند درست و حسابی عید بگیرند نه در این سرمای شدید. گرچه دقیقاً موقع نوروز خودمان کلاس‌های دانشگاه هفت روز تعطیل است ولی آن‌چیزی که رسماً عید است همین کریسمس است که استادم با آن همه پرکاری‌اش به ما خبر داد که تا اطلاع ثانوی دیگر به ایمیل‌ها جواب نمی‌دهد و می‌رود تفریح کند.

چند روزی را به پیاده‌روی در مسیر کناری رود هادسن می‌گذارنیم. جالب آن‌که این مسیر سبز کاملاً‌ برای پیاده‌روها و کاملاً‌ امن است. تا پل جرج واشنگتن می‌رویم. زیبایی طبیعت مسحور‌کننده است و چشم را جلب می‌کند. هر قدم که می‌روم به روح اجداد ایرانی‌مان صلوات می‌فرستم که نوروز را برای سال نویشان انتخاب کردند تا آدم برای یک تفریح ساده به لرزهٔ سرما گرفتار نشود.


مسیر سبز

پل جرج واشنگتن

منظرهٔ منهتن از پیاده‌روی پل
 
روز دیگری هم به سمت جنوب منهتن تا ساحلی که کشتی‌ها به سمت مجسمهٔ آزادی می‌روند می‌رویم. مجسمه را فرانسوی‌ها به امریکا هدیه دادند و به نوعی نماد خوش‌آمدگویی مسافران دریایی به بندر نیویورک از اروپا است، در زمانی که نه هواپیمایی بوده و نه راهی دیگر به جز کشتی برای سفر به امریکا. هوا از بس سرد است آدم بی‌خیال تفریح می‌شود. حتی مرغ‌های دریایی هم ردیف کز کرده‌اند گوشه‌ای و نا برای رفتن ندارند.

عکسی که ورودی بندرگاه زده‌اند

یادبود

منظرهٔ مجسمه از بندرگاه

سرما امان مرغان دریایی را هم بریده

سری هم به موزهٔ سرخ‌پوست‌ها یا آمریکایی‌-هندی‌ها می‌زنیم. موزه‌ای که تاریخ غارت را با افتخار به نمایش می‌گذارد. موزهٔ‌ موسیقی هم کنارش است که البته بیشتر سازهای متجددین در آن به نمایش گذاشته شده است.




از موزه خارج می‌شویم و کمی پیاده به سمت بالای شهر می‌رویم. کلیسایی نظرمان را جلب می‌کند. پشت سر کلیسا ساختمان نصفه و نیمه‌ای است که انگار همان ساختمانی است که قرار است جای برج‌های دوقلوی مرحوم را بگیرد. وارد کلیسا که می‌شویم همه چیز بوی یازدهم سپتامبر می‌گیرد. مثل این که اینجا همان کلیسایی است که مجروحان آن روز کذا را به آن انتقال دادند. کلیسا پر است از یادبود برای آن روز و یادگاری‌های افراد مختلف به احترام کشته‌شدگان و خاطرات و دست‌نوشته‌های ملت.



ساختمان در حال بازسازی دقیقاً‌ پشت کلیساست




یکی از میزهای پریادبود کلیسا

 موزهٔ‌ تاریخ طبیعی را هم به لطف و دعوت یکی دیگر از دوستان هم‌وطن گوگلی دیدن می‌کنیم. این قدر زیبا صحنه‌های طبیعت و حیوانات را بازسازی کرده‌اند که آدم حیران می‌ماند. حیوانات را در اتاقک‌های شیشه‌ای که دور و برشان را با تزئین شبیه به طبیعت زیستگاه خود حیوان کرده‌اند نگهداری می‌کنند. قسمت فرهنگی‌اش هم آن‌قدر بزرگ است که آدم گم می‌شود. هر قسمت به تناسب کشوری که نمایش می‌دهد شبیه به همان فرهنگ تزیین شده است. ذوق و سلیقه‌ٔ تزئین موزه آدم را سر حال می‌آورد. یعنی اگر بخواهم از هر کدام از جک و جانورها و طبیعت و استخوان‌های دایی‌ ناصرها! بگویم خودش یک کتاب می‌شود.