آن لحظه دلم کم شد، از روحم و از جانم
جز اشک ندیدم من، در خانۀ چشمانم
کم نه، که دلم گم شد، گم نه که تلاطم شد
دل غرق جنون تو، جان در پی جانانم
آن لحظۀ جانفرسا، جادوی دو چشم تو
سحرش به دلم چون شد... افسوس نمیدانم
زندانی چشمام دل، از خویش گریزان بود
با اشک فرود آمد از گوشۀ مژگانم
زمستان 1389
********
پینوشت: این عکس را این روزها دوستتر دارم از قبل، چونان که تو را...
http://farsi.khamenei.ir/audio-content?id=11602
البته در این مورد من از اون طرف بوم افتادم