«یک دو سه ... سیزده چارده پونزده... چل و هش، چل و نه، ...، شصت و هف، شصت و هش، شصّ و نه ... فقط یکی مونده... یک نفر دیگه هم لازمه» عمه کاغذ را داشت توی دستهایش تا میکرد که به بابابزرگ میگفت. بابابزرگ استکان چایی را از دهانش دور کرد و گذاشت روی نعلبکی: «دوباره بشمار دختر، شاید اشتباه کرده باشی. هر سال هفتاد تا جور میشد...»
...