این داستان بلند را که در اوایل دههٔ پنجاه خورشیدی نوشته شده است، میشود یکنفس خواند. نویسنده خبری در صفحهٔ حوادث روزنامه میخواند که مردی به اسم سیدباباخان در روستای لاجورد خراسان از فرصت زلزله استفاده میکند و همسرش را به قتل میرساند. وقتی جنازهٔ همسرش زیر آوار پیدا میشود، آثار ضربهٔ تبر بر سر همسرش پزشکان را متقاعد میکند که کار زیر سر شوهرش است چرا که شوهرش تا حالا دو بار سعی داشته همسرش را طلاق دهد اما موفق نشده است. حالا نویسنده بر آن است که این داستان چند خطی را از صفحهٔ حوادث با احتمالات مختلف شرح و بسط دهد و نشان بدهد موضوع میتواند بسیار پیچیدهتر از این حرفها باشد. به نظرم داستان از نظر یک داستان تجربی بسیار جالب است اما نداشتن خردهداستان، قابل پیشبینی بودن انتهای آن و البته کوچک بودن فضای کلی باعث شده است آن را در قوارهٔ یک اثر تجربی نگاه دارد.
قلم نادر ابراهیمی معمولاً سه جور است: یکیاش شبیه به «عاشقانهٔ آرام» که شعارزده و گلدرشت است. دیگری شبیه «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» شاعرانه است. و آخریاش شبیه به «آتش بدون دود» تعینی است و روایت را بدون درگیری شعار و شعر پی میگیرد. این داستان از جنس سومی است که به نظرم برای اثر داستانی مناسبتر است. نادر ابراهیمی از آن پدیدههایی است در داستان معاصر که مانند اسمش نادر است. خودش است و کسی شبیهش نیست. آنانی که خواستند ادایش را دربیاورند طرفی نبستند.
یک نکتهٔ جالب: در کتاب «فوکو در ایران» دربارهٔ قانون حمایت از خانواده که زمان پهلوی تصویب شد و حواشی لغو آن پس از انقلاب اسلامی تحلیلهایی آورده شده بود. در این داستان یکی از متهمان همین قانون است که مسألهای مانند طلاق را پیچیده کرده است.