به خیابان می‌روم
همراه سی و پنج سالگی‌ام
که شاید
در یک صبح بی‌تفاوت پاییزی
بی‌خداحافظی از برگ‌های افتاده روی پیاده‌رو 
به سفر برود

 

 

سرم را
به عقب برمی‌گردانم
شاید
راه رفته را
گذشته را ببینم
اما دوباره همان خیابان
دوباره همان من
و دوباره همان تو که نمی‌شناسمت 

 

نمی‌دانم چرا
از دیدن این همه اکنون
دردم می‌آید

 

دل‌خوش نیستم به چیزی
حتی این صدای بی‌تفاوت موسیقی
که در گوشم می‌خواند
با پیام‌های بی‌اجازهٔ بازرگانی

 

می‌خواهم به دریا بروم
به اقیانوس
که آرام روبروی من بایستد
با موج‌هایش به صورتم سیلی بزند
و بپرسد
هی فلانی
آیا چیزی از خودت را جا گذاشته‌ای
که اینقدر از غرق شدن می‌ترسی؟

 

نهنگی هستم
که به ساحل آمده است
از خشکی خیابان 
پناه آورده‌ به شن‌ها و موسیقی آب
و می‌خواهد همین‌جا بدون خودش جان بدهد

 

در خیابان هستم
و از پشت کوه‌ها
دریا هی بالا می‌پرد که مرا دید بزند
سر که برمی‌گردانم
خودش را مشغول شن‌بازی می‌کند
که یعنی من نیستم
تو با همان خیابان و همین موسیقی 
به تماشای سی و پنج سالگی‌ات مشغول باش
قبل از آن که در پگاه بی‌تفاوت پاییزی 
از دست‌هایت بیفتد و 
تو به عقب برگردی
و برگ زردی را
که زیر پایت تمام شده 
پیدا نکنی

 

ساختمان مایکروسافت، مانتن‌ویو، کالیفرنیا
۲۵ اوت-۱ سپتامبر ۲۰۲۳