در «سرخ سفید» یزدانیخرم به همان سبک «من منچستر یونایتد را دوست دارم» روایت میکند با مضمونی تقریباً شبیه و سبک جملهنویسی بسیار نزدیک به کار قبلی. چند تفاوت البته وجود دارد. به نظرم، کار قبلی او شکل هذیانگونهای داشته اما در این کار سعی کرده است داستان قوام بیشتری بیابد و اندکی رو هر خردهروایت مکث بیشتری داشته باشد. داستان در مورد کیوکوشینکای سی و سه سالهای است که رماننویس ناموفقی است و میخواهد با گرفتن کمربند مشکی خودش را اثبات کند. او باید در باشگاهی قدیمی در خیابان شانزده آذر با پانزده نفر مسابقه پشت سر هم بدهد و بعد از پیروزی میتواند گواهی کمربند مشکی را دریافت کند. همهٔ رقبا یک جورهایی به گذشته ربطی دارند و به همین خاطر جریان سیال خیال میرود به گذشتهای که نقطهٔ مشترکش اتفاقات یک سال بعد از انقلاب اسلامی در تهران است. یزدانی خرم از فنون اصطلاحاً روایت پستمدرن استفاده کرده است که گاهی خلط واقعیت با داستان میشود. مثلاً در جایی کارگزار کنسولگری ایران در ایرلند حامل استخوانهای رضاخان است که به دستش دادهاند ولی حالا که پهلوی سقوط کرده است، نمیداند با آن چه کند. یا جایی دیگر، کسی مومیایی استالین در دستش است و حالا رابطش نیست و او باید تصمیم بگیرد. خردهروایتی که در ذهنم جا کرده قصهٔ خودکشی استاد یعقوب یهودی است که خود را در حوض زالو میاندازد و زالوها آنقدر خونش را میمکند که او به شکلی طبیعی میمیرد.
به نظرم این رمان آنقدر درگیر جذابنمایی خردهداستانها شده است که توان برانگیختن حداقل یک شخصیت، حتی خود کیوکوشینکا، را ندارد. خردهداستانها قشری هستند و زود از یاد میروند. اتفاقات خیلی شبیه کلید اسرار شده است و همهٔ آدمهای باشگاه یک جورهایی عقبهٔ خانوادگی خاصی دارند. این همه اتفاقات که با هم بیفتد یعنی نویسنده خواسته به هر زوری که شده داستان را دربیاورد. در مجموع این کار از کار قبلی نویسنده جلوتر است (ظاهراً اثر بعدی او هم در این سبک روایتی است) و این جای امیدواری دارد اما به نظرم نه اثر مهمی است نه قابلیت ماندگاری دارد. حتی مضمون تاریخی ویژهای نیز در خودش ندارد.