احسان رضایی با برنامهٔ کتابباز شهرت نسبیای کسب کرد. برخی از برنامههایش را که از اینترنت دیدم، میشد حدس زد که حرفهایش ادا نیست. او یک کتابباز واقعی است و جلوی دوربین ادا درنمیآورد. حالا در این کتاب نوشتارهای پراکنده اما به هم متصلی را در باب کتاب، خاطرهبازی با کتاب، خاطرات کتاببازی، خاطرهبازی کتاببازی و از این دست مطالب نوشته است. او که پزشک است، آنقدر شوق به کتاب دیوانهاش کرده که حرفهٔ تخصصی را رها کرده و به کار کتاب در بخش کتاب روزنامهها و مجلات پرداخته است.
از جهاتی خودم را شبیه به رضایی میبینم. من هم کتابخوارم؛ من هم رشتهٔ تخصصیام علوم انسانی نیست، من هم بعضی اوقات توی قفسهٔ کتابفروشیها و کتابخانه میچرخم بدون آن که هدف خاصی را دنبال کنم و بهترین خاطرات زندگیام نه از فلان جای معروف در نیویورک و کالیفرنیا، بلکه پرسهزنی در کتابفروشیهای خیابان انقلاب تهران است. البته این را باید گذاشت کنار کتابخانهٔ باتلر دانشگاه کلمبیا که ظاهراً حتی کتابهای کتابخانهٔ شخصی سعید نفیسی که روی جلد این کتاب است را سالها پیش خریده و نگهداری کرده است. و دیگر کتابفروشی بوککالچر خیابان ۱۱۲ بین خیابانهای برادوی و آمستردام نیویورک که چند کوچه آنطرفتر از دانشگاه کلمبیا بود. و دیگرتر کتابفروشیهای دستهدوم کتابخانههای شهرهای سیلیکونولی.
ولی از جهاتی به رضایی شبیه نیستم. برخلاف او که از کودکی در فضایی بزرگ شده که کتاب و کتابخوانی و کتابخانه و کتابفروشی دورش جمع شده بودند، من در شهری بزرگ شدم که هیچ کدام از اینها نبود. بیپولی برای خانوادهٔ معلمجماعت هم که توضیح نمیخواهد. اما شاید چند کتاب شریعتی و مطهری بهجامانده از دوران دانشجویی پدرم، و تشویق معلم دبیرستانمان به شعر و گرفتن عضویت کتابخانه باعث شد کتابباز نسبی شوم. به تهران که آمدم شدم کتاببنداز اردوهای دانشجویی و ظرف سه روز گردش مالی کتابفروشی اردویی مختصر اندازهٔ حقوق دو سه ماه یک کارمند معمولی میشد. مینشستم روی مخ ملت و قشنگ کتابها را بهشان قالب میکردم. کما این که بعضیهاشان اعتراف کردند که من تنها کسی بودم که باعث شدم در عمرشان رو به کتاب خواندن بیاورند. اقلیتی کتابخوان ماندند و اکثریتی به همان روال عادی زندگی برگشتند. دیگر آن که من برخلاف رضایی اینقدر حافظهٔ خوبی ندارم. در کنکور کارشناسی، معارف که حفظیترین درس بود درصد بسیار پایینی گرفتم بسیار کمتر از ریاضی و شیمی که شاید اگر مثل بیشتر خرخوانها درصدم بالا میشد، رتبهام چندبرابر بهتر میشد. و حتی یکی از دلایل اصلی که این قفسهنوشت سلسلهای دیوانهوار را مینویسم آن است که اگر نکتهٔ مهمی در کتاب وجود دارد، جایی ثبت کنم. و الان سالهاست دیگر نمیتوانم بیشتر از چند خط با خودکار بنویسم و سرعت تایپ کردنم بیشتر از نوشتن با خودکار است. و دیگر تفاوت آن که من برخلاف رضایی حرفهٔ اصلیام را ترک نکردم. روزی با یکی از دوستان دانشجوی استنفورد که امریکایی ایرانیالاصل است صحبت میکردم؛ به انگلیسی چرا که رفیقمان فارسیاش بسیار افتضاح است. بحث کشید به کتابهای ادبی که هر دو خوانده بودیم. آخرش پرسید: «تو اینجا اذیت نمیشوی؟ اینجا همه مهندسند و عشق تکنولوژی و پول؛ بعد تو عشقت این است که داستایوسکی چه گفته و فرق ادبیات معاصر آمریکا با اروپا چیست؟» راستش دیگر به تنهایی در این مورد عادت کردهام. تقریباً هیچ یک از رفقایی که باهاشان ارتباط مستقیم دارم، اهل ادبیات و کتاب نیستند و من به این تنهایی مزمن عادت کردهام. چه موقعی که در شهرستان بودم و برخلاف همکلاسیها که فکرهای دیگر در سر داشتند، شعرهای اخوان و سایه را زمزمه میکردم، چه زمانی که در دانشگاه بودم و چه حالا که در قلب سیلیکونولی هستم. عادتهای آنها، یعنی در فکر بازار اقتصاد و سرمایه بودن، در من رسوخ کرده و من هیچ توفیقی در عوض کردن آنها نداشتم؛ البته تلاشی هم نداشتم.
چه توضیح کتابی شد! بیشتر شد خودنوشت تا قفسهنوشت.
من تجربیخواندهی مبتلا به علوم انسانی عادت نکردم به این وضعیت...
و هنوز نمیتونم فضای فکری منهای علوم انسانی رو درک کنم
سختیش هم اینجاست که آدمهای این فضایی که من درش هستم، تصور میکنن چون تو رشته تجربی به نقطه نسبتا خوبی رسیدن پس صلاحیت نظر دادن در همه حوزهها رو دارن و علوم انسانی رو هم یه شاخه علمی مزخرف و بیهوده تلقی میکنن و اصلا شأنی براش قائل نیستن
فضای غریبیه ولی بهبودش ضروریه و البته سخت