فکر می‌کنم سال ۸۲ بود که در جلسه‌ای ادبی در شهرستان بودم و کسی از کتاب «خواهران این تابستان» شعری خواند که بسیار برایم جذاب بود.  چند وقت بعد همان کس شعری دیگر خواند از همان کتاب که جذابیت کتاب را برایم دوچندان کرد (شعر ۱ و ۴ در پایین مطلب). آنقدر جذاب که در اولین فرصتی که به تهران رفتم آن را خریدم. در واقع پول زیادی نداشتم و این تنها کتابی بود که می‌خواستم بخرم. قبل‌تر از بیژن نجدی «دوباره از همان خیابان‌ها» را خوانده بودم ولی هنوز چیز زیادی از داستان کوتاه نمی‌فهمیدم. 

بیژن نجدی کم‌کار بود و تنها کتابی که موقع زنده بودنش از او منتشر شده است «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» است که به نظرم جزو شاهکارهای داستان کوتاه معاصر است. بعداً همسرش پروانه محسنی کتاب‌هایش را که البته زیاد هم نبودند منتشر کرد. «خوهران این تابستان» تنها مجموعهٔ شعری بود که از او منتشر می‌شد که طرح جلد و صفحه‌چینی خوبی داشت و به دلایلی که نمی‌دانم انتشارش متوقف شد و کتاب «واقعیت رؤیای من است» در واقع همان کتاب است با ناشری دیگر و طرح جلدی دیگرتر.

اگر بخواهیم موشکافانه در مورد کتاب نظر بدهیم می‌شود گفت که اگر نجدی زنده بود بسیاری از این مشق‌ها را منتشر نمی‌کرد. در بسیاری از شعرها حتی عبارات مشترک دیده می‌شود که شاید نشانه‌ای از مشق‌نویسی نجدی برای یافتن بهترین نمونه از فضای ذهنی‌اش بوده باشد. آن چیزی که این کتاب را جذاب می‌کند همان اندک شعرهای خوبش است (که برخی‌اش با کیفیت صوتی پایین با صدای خود نجدی موجود است؛ ظاهراً جایی در محفلی خصوصی آن را خوانده و با دستگاهی معمولی صدایش را ضبط کرده‌اند.)

زبان شعر نجدی مخصوص خودش است. با آن که سپید می‌نوشت، شعرهایش موسیقی داشت. با آن که ادعایی نداشت، در شعرهایش دغدغهٔ مردم، جنگ و مستضعفان عالم موج می‌زد. او همان طور که خود را پسرعموی سپیدار می‌خواند، با طبیعت همدلی شاعرانه‌ای داشت.

بگذریم؛ به جای توضیح اضافه چند نمونه از شعرهایی که به نظرم درخشان‌اند اینجا می‌گذارم (شعرها را از اینترنت برداشتم و متأسفانه مشکلات تایپی زیادی دارند)

(۱)

که گریه موسیقی تدفین است
آه، باز هم کلید سل
چنگی از این فا
چنگی از ناخن بر صورت مادران
آه، که بار دیگر لا، این فا
این پنج خط...
این موسیقی...
*
لا اله الا الله
استخوانی آورده‌اند پیچیده با سرخ بدون خون
سفید بی‌روشن
آبی‌های بی‌قطره‌های آب
لا اله الا الله
پلاک آورده‌اند
123731
این 123731 پسر بالا، پسر بالابلند تو
بردار، خاکش کن
*
و باز هم گریه‌ای سرد
آویخت بر بازوانم کلید سل، این ساز
ریخت از دهانم
می
می
می انگور
«من مست و تو دیوانه»
فاگویان و فاریزان و فاپیچان و فای هیچ
که فایی نیست و باران
با صدای لاست که می‌بارد
لا و لا
والله که لا اله الا الله
موسیقی ایرانی تدفین است.


(۲)

و حتی نیست
ستون شن برشانه های برف گرفتهٔ زاگرس
که تکیه کند باران سرزمین من
و نیمکتی بر البرز
که بنشیند گاهی ابر
پس
صندلی گذاشته ام در بالکن
دست های باران در دستم سرد
بفرمائید بنشینید باران بالا بلند من
قالیچه انداخته ام زیر پاهایت
بر سقف پشتی گذاشته ام
بالش
که تکیه کنی با تو هستم ابر
خب حالا حرف بزنیم
آن بالا چه میگذرد ؟
فرشتگان خوب اند ؟
شنیده ام خورشید پیر شده
راستی ماه چه کار میکند ؟
سه چهار شب پیش همین طرف ها بود
پشت شاخه انجیر و در آغوش درخت حیاط من
شما هم سنگ ها را می بینید
این سنگ های آسمانی و تکه های شهاب ؟
شاید منظومه ای آنجاست که شلیک می کند به منظومه دیگر
ستاره ای دیده اید سوگوار ستاره ها
با نعش ستاره ای در دست
نه؟ اصلاً؟ هیچ؟
پس نگاه کنید به قاره های ما
به سرنوشت خاک
خواهش میکنم نگاه کن باران
ببین با تو هستم ابر
پیش از آنکه راهی سفر بشوید
از رویای من تا زاگرس
از دست هایم تا البرز


(۳)
نیمی از سنگها، صخره ها، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید، ششدانگ
به دانه های شن، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به "نی" بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها، کاشی ها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من

(۴)
چقدر داشتن صابون
آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست (مادرم می گفت)
چقدر کر بودن
نشنیدن خبر از رادیو
ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار مردان خاورمیانه
خوشبختی ست (من از ترس نمی گفتم)

از کدام گوش تو
خون می چکد روی زمین که من با گوش دیگر تو حرف بزنم؟
که من حرف بزنم با گوش دیگرت
در اتاقی با جغرافیای یک گربه
کنار طرح و رنگ قالی شدهٔ پوست مادر من
در گشادگی دستانش
هفت گنبد مرده اش شیرین
به نفرین هفت گانه می شکند
و هفت پیکر برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند
کنار بوی سیب زمینی سرخ شده
و صدای برنج در سینی
شستن پنجره

چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند
خوشبختی ست (مادرم می گفت)
تو مرده ای و گودال های بی شیشه آغاز شده است
در آغوش من
سپیداری ای کاش می رویید
و گندم کاشکی سواری بود بر پشت مبارک اسب

چقدر رویای قرن دیگرم خوشبختی ست (من باید می گفتم)
شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر درخت
و روز می گذرد
بی هیچ آفتابی از فنجان قهوهٔ کولی ها
در فنجان قهوه
هیچ نیست مگر بوی مرگ پوشیدهٔ قهوه

چقدر راه رفتن یک قیچی
روی پارچه ای با گل های اطلسی خوشبختی ست (مادرم می گفت)
نیست ؟
این رویای مقدس قبیلهٔ من آیا نیست
که سرخ را به خاطر آوردن بدون رنگ خون؟ (من گفتم)
من کنار بوی نیمرو بزرگ شده ام
در اتاقکی از یخ
و روی جرزهای موسیقی
آجر بود
بر آجرهای خانهٔ من

چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست
از کوله پشتی مادرانه می افتد
گریهٔ کودکانه روی گِل
از رادیو
گفت و گوی عزای هفت روزه می آید

چقدر داشتن طناب و رخت چرک خوشبختی ست
چقدر
ندانستن اخبار خلیج فارس
ندانستن بهای طلا
روزی که تو می میری
خوشبختی ست

از کدام گوش تو خون می چکد روی زمین
که من حرف بزنم با گوش دیگرت
که من با گوش دیگر تو حرف بزنم؟