نوشتن در مورد این رمان بلند خودش یک مقالهٔ بلند چند ده صفحهای را میطلبد که فرصت نیست.
کوتاه سخن، آنچه من از خواندن دیگربارهٔ این رمان دریافتم نگاه داستایوسکی به مسألهٔ روان و عقلانیت است. او در دورهای میزیست که تفکر عقلانی و گرداندن جامعه بر مدار عقلانیت منفصل باب بود. داستایوسکی روح و عقل را آنچنان درهمتنیده میبیند که تجلی آن را در رفتارهای ایوان، برادر خداناباوری که میگوید اگر خدا نباشد هر چیزی مباح است، میبینیم. رفتارهای دیمیتری نیز گونهٔ دیگری از این نمود است. آلکسی که نماد بارز مذهب در این رمان است حرفی در مقابل استدلالهای ایوان ندارد اما عمل رضایتبخش بسیار دارد. ظاهراً داستایوسکی عادت دارد آن چیزی را کمتر به آن معتقد است در قالب شخصیتی پیچیده و قوی بگنجاند و آن که را قبول دارد در قالب شخصیتی معمولاً ساکت.
به معنایی داستان سه (چهار) برادر کارامازوف و پدر را قصهٔ روسیهٔ انتهای قرن نوزدهم دید. روسیهای که در تضادهای بین دین و عقلانیت میجنگد و نه میتواند به سوی عقل منفصل از دین برود و نه تکلیفش با دین مشخص است (مانند بو گرفتن جسد پدر روحانی زوسیما). پنداری داستایوسکی آیندهٔ تلخی را برای روسیه شبیه به آنچه برادر چهارم برای پدر رقم میزند میبیند. او خطری بزرگ در مباح بودن هر چیزی بدون وجود خدا و فهم ناقص آن از سوی لایهٔ عامهٔ جامعه حس میکند. حتی جایی هشدارهایی نسبت به جنگ در آینده میدهد. آخرین صفحات رمان که صحبتهای آلکسی برای کودکان در مورد مودت است، شاید به گونهای موعظهٔ خیالاندیشانهٔ داستایوسکی به جهان باشد.
اما در مورد شخصیتهای عجیب و غریب داستانهای داستایوسکی: به نظرم همهٔ این رفتارهای عجیب و البته عمیق شخصیتها را باید در «خانهٔ مردگان» رمان خاطرهمحور داستایوسکی در زندانهای سیبری جست. رمان مذکور را اخیراً خواندم ولی متأسفانه فرصتی برای نوشتن از آن نداشتم.
سخن آخر آن که، دیگر تردید ندارم خواندن چندبارهٔ داستان خوب خیلی بهتر از خواندن داستانهایی است که خیلی هویجوری در بازار کتاب گل میکنند.