- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب
حرف میزنم
اگر به خانهٔ من آمدی
برای من
ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهٔ خوشبخت بنگرم
«فروغ فرخزاد»
در دههٔ ۱۹۴۰ مشکلی در رایانهٔ مرکزی دانشگاه هاروارد به وجود میآید. متخصصان دست به دامن هر روشی میشوند، مشکل حل نمیشود که نمیشود. آخرش میفهمند در جایی از آن رایانهٔ بزرگ حشرهای گیر کرده و آن حشرهٔ محترم کار همهٔ عالمشان را خراب کرده است. به خاطر حشره که به انگلیسی میشود باگ، حشرهزدایی یا همان دیباگ کردن میشود اصطلاحی که برنامهنویسجماعت برای اشکالزدایی از مشکلات منطقی برنامههایشان به کار میبرند.
باز هم داستان حشرهزدایی دامن مرا گرفته است. به هر دری میزنم پروژهٔ کارآموزی مایکروسافت جواب نمیدهد. صبح زود عمدتاً اولین کسی هستم که سر کار حاضر میشود، و غروب آخرین نفری که از کار به سمت خانه میرود. زل میزنم به صفحهٔ نمایشگر تا شاید فرجی شود. اولین باری است که پردازش جملات را به صورت دستهای (بچ) انجام میدهم. فایدهٔ دستهای کردن آن است که حجم زیادی از محاسبات به صورت یکجا به ماشین چندپردازندهای داده میشود و ماشین هم دلی از عزا درمیآورد و به صورت موازی پردازش را انجام میشود. نتیجهاش سرعت بالاتر پردازش است. قبلترها که شبکهٔ عصبی آنقدرها دامنگیر نشده بود، کار ما بر مدار یادگیری برخط میگذشت که هر جمله را یکی بعد از دیگری به عنوان دادهٔ آموزشی به یادگیرندهٔ ماشینی میسپردیم، یادگیرنده هم پارامترهایش را بهروز میکرد. بعدتر که شبکهٔ عصبی آمد، کارم که در حوزهٔ یادگیری ساختارمند بود، در فضای پردازش سیپییو دستهسازیِ دادهاش زیادی راهدست نبود. یعنی به فرض هم اگر درستوحسابی دستهبندی میکردی داده را، چیز زیادی از نظر بهینگیِ سرعت دستت را نمیگرفت. ولی حالا برای اولین بار دستم رسیده بود به پردازندههای گرافیکی اینویدیا. و از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؛ قبلش هم زیاد با ابزارهای مُلهم از نامپای کار نکرده بودم. سرتان را با این اراجیفِ فنی درد نیاورم: ضرب ماتریسی در ابعاد پیچیدهٔ دادههای زبانی اصلاً به سادگیِ ضرب دو ماتریس M✕N و N✕D نیست که تهش یک ماتریس M✕D دستم بیاید. همین میشد که ساعتها کارم شده بود دیباگ کردن.
درست بعد از کنکور کارشناسی، مشتریِ دائمی برنامهای بودم با مجریگری فرزاد حسنی. اسم برنامه بود کولهپشتی. بعدتر این برنامه به خاطر حواشیای کلهپا شد. ولی آن سال یعنی تابستان ۱۳۸۴ برنامه بند کرده بود به نخبههای علمی. من هم از همان بچگی دوست داشتم مثل نخبهها باشم. از حرفهایی که میزدند لذت میبردم. میدانم که اگر همان برنامه را الان جلویم بگذارند لابد میگویم چقدر شعار میدهند این نخبههای عزیزتر از جان. ولی آن موقع من عرقم که از کنکور خشک نشده بود خیلی اتفاقی کتاب «استاد عشق» نوشتهٔ ایرج حسابی دستم آمده بود. از آن کتابها بود که میتوانست جوان بیانگیزه را یکهو باانگیزه کند. شور داشتم برای پیشرفت و کار علمی. نه آن موقع میدانستم آن کتاب خیلی معتبر نیست و نه آن برنامه. هر چه که بود، ذهن پیشرفتطلب مرا را تا حد خوبی قلقلک میداد. در یکی از برنامهها مهمان در مورد مضرات نوشابهها گفت. از همان موقع پایم را گذاشتم در یک کفش که نوشابه بینوشابه. پای حرفم ماندم تا که رسیدم به نیویورک و پاری اوقات که از بیغذایی رو میآوردم به دکههای ساندویچهای حلال که قدم به قدم دور و بر دانشگاه پر بودند. معلوم نبود چند دور از روغنهای سوخته استفاده میشد در غذا. چربی در حدی بود که نوشابه هم کارساز نمیشد. خب، قصهٔ ما شبیه همان کسی بود که موقع ماه رمضان قلیان میکشید با چای. پرسیدند چرا این کار را میکنی. گفت مرجع تقلیدم روزه با قلیان را بیمشکل میداند. پرسیدند خب قلیان درست، چای چرا؟ گفت هر آدم عاقلی میفهمد قلیان بدون چای اصلاً نمیچسبد. ما هم به همین سیاق ساندویچ چرب پنج دلاری را با نوشابهٔ یک دلاری به بدن معرفی میکردیم. از آن استثنائات بگذریم باز پای حرفم بودم تا آن که کارآموزی اولم در شرکت نوآنس در کالیفرنیا متوجه دستگاه نوشابه شدم، آن هم رایگان. و کیست که نداند حتی یک دلار هم میتواند مانع از هوس بشود. و کیست که نداند همان طور که ایران پراید خودروی عمومی است و آمریکا فورد و شورولت، به همان قیاس زمزمکولا و خوشگوار کجا و پپسی و کوکای اصل کجا؟ اما باز هم با خودم کنار نمیآمدم. فهمیدم نوشابه قندش از شربتِ ذرت است که حتی اف.دی.اِی. با آن همه سیاسیکاریاش راضی نشده آن را شکر بنامد. و بعدتر فهمیدم اینجا حتی به نان هم مقدار کمی شربت ذرت میزنند که ظاهراً طبق مطالعات میدانی باعث بامزهتر شدن نان که قرار نیست شیرین باشد میشود. اما این بار در مایکروسافت، مشکل از رایگان بودن گذشته بود. سرم درد عجیبی میگرفت که تنها ترکیب شیرینیِ شربتِ ذرت با تسکینِ کافئین در نوشابههای سیاه کوکا و پپسی یافت میشد. گاهی که آن هم جواب نمیداد مثل آنهایی که سیگار را با سیگار قبلی روشن میکنند، قهوهخوریام به آن حد رسیده بود. کافئین قهوه هم بالا و تحمل من کلاً پایین. مجبور بودم بطری خالیِ آب را دیگر نامش رسمی یا غیررسمی برای من شده بود آفتابه ببرم به آشپزخانه پر از آب کنم و هر نیم ساعت یک بار سری به دستشویی بزنم. حالا چرا آفتابه را در آشپزخانه پر میکردم؟ خب آب روشویی دستشوییها چشمی بودند و چشمِ دیدن آفتابه را نداشتند. جانشان درمیآمد تا آب آفتابهٔ به آن کوچکی را پر کنند. در این میانه هم عدهای چپچپ نگاه میکردند، گاهی بعضی میگفتند آب خوردن بیرون هستها.
نه! ولی این توبمیری از آن توبمیریها نیست. سردردم دارد بدتر و بدتر میشود. نکند این همان سردرد ناشی از ضعیفی چشم باشد؟ نه؛ چشم دارم مثل عقاب. لابد سرددرد کار ریاضیاتی سنگین است. پس چرا موقع رانندگی در آفتاب بیرحم کالیفرنیا چشمم همراه نیست؟ لابد عوارض عمل آپاندیس است ولی از چشم نیست. اصلاً چه بهتر. شبها به جای وررفتن الکی با لپتاپ و گوشی، کتاب میخوانم. با عهد و عیال میرویم به فروشگاه بارنز و نوبل سنخوزه و شصت دلاری برای خودم رمان میخرم؛ بیشترش برندههای جایزههای ادبی معتبر اخیر، یکیدو تا هم به پیشنهادهای اینوری و آنوری.
خانوادهٔ مندبل
وسط این فرصت کم به اتمام کارآموزی، مایکروسافت دوباره میخواهد برویم به سیاتل برای ارائهٔ پروژههای کارآموزیمان به صورت پوستر. یعنی صبح زود برویم سیاتل، عصر برگردیم و در عمل یک روز از ۱۲ هفتهٔ کارآموزی را میان آسمان و زمین باشیم. حوصله ندارم بار دیگر بروم سیاتل ولی ظاهراً اجباری است.
توی هواپیمای خط هوایی دلتا در فرودگاه سنخوزه مینشینم. درست کنار پنجره. خوبی این سفر به بیباریاش است. با یک کولهپشتی و پوستر زود جاگیر شدهام. خانمی چاق با موهایی قهوهای که از چروک صورتش برمیآید حداقل شصت سالی داشته باشد هنوهنکنان آمد طرف صندلی من. به شمارهٔ بالای سرم نگاه کرد و بازدمش را بیرون داد. ساک پت و پهنش را در باربند بالای صندلی جا داد و نشست: «آه. خسته شدم. صبح خوبیست؛ نه؟»
لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
مهماندار هواپیما میکروفون را برداشت و شروع به خوشآمدگوییهای مرسوم کرد. وسط حرفهای تکراری، که هواپیما چه جور بویینگی است و خلبان کیست، گفت «امروز کتی بعد از مرخصی طولانیاش به تیم خدمهٔ پروازی ما پیوسته است.»
پیرزن کناریام دست زد و با ادای فریاد زدن، طوری که فقط خودش و خودم بشنوم، گفت «هورا کتی. دوست داریم.»
بلندبلند خندید و به من نگاه کرد. لبخند زدم، نه از روی تعارف؛ واقعاً خندهام گرفته بود از کارش. هر وقتی پروازی به تورم میخورد، حتی گاهی سلام و علیکی ساده بین من و کناریام رقم نمیخورد. ولی این خانم حرکاتش نشانی از سکوت نداشت.
هواپیما کمکم شروع به حرکت کرد. زن دستهایش را محکم به سینه گرفت. سرش را توی گریبانش فرو برد و گفت «آه خدایا. خدایا. خدایا.» نه؛ فایده نداشت. دستهایش را جلوی گوشش گرفت. بلند گفت «آه. آه. آه.» گریهاش گرفت. اشک از گونهٔ آفتابسوختهاش جاری شد. هواپیما بلند که شد، آه عمیقی کشید و دست روی سینهاش گذاشت: «انگار که روحم را از تنم میخواهند جدا کنند. چقدر ترسناک است. میدانی این که یکدفعه از جا بلند بشوی و این همه تکان بخوری چقدر وحشتناک است؟ وای خدا.» نفس عمیقی کشید و گفت «به خاطر ارزان بودن بلیط، مسیر مستقیم را باید با سه پرواز بروم. این تازه دومیاش است. به خاطر بازنشستگی چند هفتهای آمده بودم مرخصی کنار ساحل باشم و با خیال راحت کتاب بخوانم و آفتاب بگیرم. حالا از سندیهگو [جنوب غربی آمریکا] باید برگردم کارولینای جنوبی [جنوب شرقی آمریکا] پیش همسر و بچههایم.»
گفتم «یعنی مسیرتان چه طوری است؟»
«از سندیهگو آمدم سنخوزه. الان هم میروم سیاتل. بعد هم از سیاتل به کارولینا.»
تقلا کردم چند خطی از رمانی را که همراهم آورده بودم بخوانم. یکی از چند کتابی بود که از بارنز و نوبل خریده بودم. تازه توی فرودگاه لایش را باز کرده بودم. مقالهای از گاردین خوانده بودم در مورد این رمان و فکر میکردم چیز بهدرد بخوری است. فضای رمان غریبه بود. شبیه به هیچ کدام از داستانهایی که خوانده بودم نبود. آدمهای داستان به جای زندگی کردن، هر کدام انگار داشتند مقالهٔ سیاسی میخواندند.
زن به کتاب توی دستم نگاه کرد. به خاطر وسواسی که داشتم، و دیگر ندارم، کتابها را با روزنامه جلد میکردم تا آسیبی به جلد نوی کتاب وارد نشود. این طوری عنوان کتاب معلوم نمیشد.
«چه کتابی است؟»
«رمانی است با عنوان خانوادهٔ مندبل از ۲۰۲۹ تا ۲۰۴۷.»
از موضوع رمان پرسید.
گفتم «در مورد آیندهٔ آمریکاست. فضای داستان در آیندهٔ آمریکا یعنی ۲۰۲۹ تا ۲۰۴۷ میگذرد. داستان این است که تا بیست سال آینده، آمریکا به فلاکت اقتصادی دچار میشود و رئیسجمهور، کنگره، سنا و همهٔ ارکان قدرت به دست مکزیکیها میافتد.»
سرش را تکان داد. غبغبش تکان خورد و رد لکهای پیری به غبغبش افتاد: «اصلاً بعید نیست این اتفاق بیفتد. همین الان هر خانوادهٔ مکزیکی چندین بچه میآورد ولی سفیدها اینقدر اهل خانواده نیستند. هر سال هم کلی مکزیکی وارد آمریکا میشود.»
گفتم «به نظرت سیاستهای ترامپ روی این مسأله تأثیری گذاشته است؟»
«اوه خدایا! نمیدانم. کارگران رستوران من در کارولینا همینطوریاش وضع خوبی ندارند. بعضیهاشان سی سال است بدون مدرک شناسایی زندگی ---»
گفتم «پس چطوری پول درمیآورند؟»
«نقدی! همه چیز را نقدی میگیرند. اصلاً کارت اعتباری و حساب بانکی ندارند.»
«بیمه پس چه؟»
سرش را تکان داد: «نه. ندارند. هر وقت هم یکیشان به شدت مریض میشود دیگر معلوم نیست چه بلایی سرش میآید. بیچارهها حاضرند هر کاری بکنند که زندگیشان بچرخد. کارگری، رفت و روب خانهها، تحویل غذای رستوران، هر چیزی که فکرش را بکنی. بعضیهاشان مثلاً ده بیست نفری توی خانهای که فقط به اندازهٔ زندگی دو نفر جا دارد زندگی میکنند تا اجارهخانهٔ کمتری بدهند.»
اصلاً یادم نیست که چطوری بحثمان کشید به موضوعات دیگر. به قاعدهٔ الکلام یجر الکلام از هر دری سخنی گفتیم. در مورد خودش گفت. شوهرش تایوانی و ده سال جوانتر از خودش بود. دو پسر جوان داشت با قیافهای بور ولی چشمهای بادامی؛ این را از عکسهای فیسبوک خانوادهاش که به من نشان داد فهمیدم.
«من برای شوهرم ایدهآل بودم. بور...» دست به موهای قهوهایاش کشید. «الان مرا با این رنگ مو ببیند حتماً تعجب میکند.» صفحهٔ فیسبوکش را باز کرد و عکس قبل از سفرش را نشانم داد. موهایش طلایی بود. «من برایش زن ایدهآل بودم. چیزی که توی رؤیاهایش تصور میکرد. یک زن بور آمریکایی.» خندید و گفت «بعد از طلاق از همسر اولم باهاش آشنا شدم. شرط کردم که اگر مرا دوست دارد حق ندارد دیگر در نیروی نظامی آمریکا خدمت کند. به خاطر عشقش به من بازخرید کرد. چه معنی دارد که شوهرم برود و مردم دنیا را بکشد؟ تازه او خلبان جنگی بود و میتوانست خیلی کارها بکند.»
قاعدهٔ الکلام یجر الکلام بود دیگر. گفت که مذهبش مورمن است اما دل خوشی از مذهبیهای شهرش ندارد. تا حالا از دو کلیسای شهرش به خاطر غرور حضار قهر کرده است.
گفت «من واقعاً تعجب میکنم که بعضیها این قدر راحت و سطحی به اعتقادات ما ایراد میگیرند. یعنی چه که چرا در مذهب ما چندهمسری است؟ این برای وقتی بود که به خاطر جنگ و بیماری تعداد مردها کم بود. مردهای ما برای رضای خداوند چند همسر میگرفتند ---»
گفتم «الان هم هست؟»
«تقریباً نه.»
وقتی در مورد حرمت ازدواج بیرون از کلیسا گفت، بحث را کشاندم به رابطههای آزاد حال حاضر در آمریکا.
«یک بار متوجه شدم پسرم دختری را با خودش آورده خانه. به مادر دختر زنگ زدم و ازش خواستم که دختر را برگرداند خانه. به پسرم هم اخطار کردم که حق ندارد سرنوشت دختر مردم را به بازی بگیرد. خدا را شکر میکنم که دختر ندارم. وگرنه نمیدانستم چطوری...» به دور و برش نگاه کرد و صدایش را آرام کرد. «چطوری با شورت پوشیدن دخترهایم کنار بیایم؟»
«یعنی مذهب شما این مسأله را نمیپسندد؟»
«مذهب ما که هیچ. همین آمریکا تا صد سال پیش از گردن به پایین باید پوشیده میماند.» دست روی گردنش گذاشت تا دقیقاً جایش را نشان بدهد. از یقهٔ گشاد پیراهنش پوست چروکیدهٔ زیر گردنش و اندکی از سینهاش که از پیری پر از لکههای قهوهای است، پیداست. به گریبانش نگاه کرد و گفت «من هم دیگر پیر شدهام و دیگر جذابیت ندارم وگرنه نباید این طوری بپوشم.» به پایش نگاه میکند. پاهایش از زیر صندلی پیدا نیست. «پاهایم هم دیگر پر از لک پیری شده و زیبا نیست. توی همین تعطیلات برای اولین بار است که شلوارک میپوشم. شوهرم ببیند حتماً تعجب میکند.»
برایش در مورد شباهتهای مذهبش با مذهب اسلام گفتم مثل ممنوعیت چشمچرانی، خمس اسلام در مقابل یکدهم مذهب آنها، حجاب و این جور چیزها. از گوشی عکس همسر و فرزندم را نشانش دادم. عکس را گرفت نزدیک چشمش تا دقیق ببیند.
مشغول صحبت کردن در مورد حرمت نوشیدن قهوه، نوشیدنیهای الکی و کشیدن سیگار در مذهبش بود که بحث را به دارو و درمان کشاند: «میدانی من هر بلایی سرم بیاید دارو مصرف نمیکنم. هیچ دارویی. اگر خدا بخواهد مرا زنده نگه دارد نگه میدارد. دارو دیگر چیست؟ معلوم نیست چه مریضیهای جدیدی با این داروها به وجود آمده است. حتی سیگار هم نمیکشم. همهٔ اینها برای...» یکدفعه چهرهاش برافروخته شد. دست روی سینهاش گذاشت: «آه. آفرین پسر باهوش. چقدر کار خوبی کردی. این کاری که کردی از قصد بود؟ این که حواسم را پرت حرف زدن کردی؟»
گفتم «نه. من هم متوجه فرود نشدم.»
موقع پیاده شدن نشانی فیسبوکش را داد تا بیشتر با هم در ارتباط باشیم. بعداً که گشتم هر کاری کردم نتوانستم اسم خانوادگی عجیبش را توی فیسبوک پیدا کنم؛ بماند این که آن موقع حساب فیسبوکم را به کل بسته بودم و بعید نبود دلیل پیدا نکردن اسمش همین باشد. الان هم به کل اسمش را فراموش کردهام. دعوتم کرد هر وقت گذارم به کارولینای جنوبی افتاد، مهمانش بشوم. از هواپیما که داشت پیاده میشد با چند مسافر دیگر خوشوبش کرد. ظاهراً موقع انتظار برای سوار شدن هواپیما با آنها طرح دوستی بسته بود.
با اوبر خودم را به مایکروسافت میرسانم. دربهدر دنبال مغازهای میگردم که سریع نهار بخورم و بعد جایی برای نماز خواندن پیدا کنم. یک بار از وسط خیابان رد میشوم و یکی از رانندهها شاکی از من که چرا بیاحتیاطی میکنم. محل ارائهٔ پوسترها در طبقهٔ آخر برج شیشهای مایکروسافت در شهر بلویو است. اول از همه لیوان قهوهای در دست نگاه میدارم برای بهانهٔ دست ندادن به غریبهها. دو ایرانی هم پیدا میکنم برای آن که بهانه بیاورم و کنار پوستر نباشم. حوصلهٔ ارائهٔ کار نصفهنیمهای که هنوز جواب نگرفتهام ندارم. پوستر را که ارائه میدهم مچالهاش میکنم و میاندازم سطل زباله.
با پسری مکزیکی که او هم کارآموز کالیفرنیا بود، قرار میگذاریم با هم به فرودگاه برگردیم. چهرهٔ متفاوتش را از روز معارفه به یاد دارم. معلوم بود از بقیه کم سن و سالتر است. توضیح داد که جزو طرح سهمیهٔ کشور مکزیک برای کارآموزی مایکروسافت است. به سختی انگلیسی حرف میزند و کلی با خودش کشتی میگیرد تا حرفش را برساند. از سختی زبان انگلیسی میگوید. که خیلی وقتها حرف مربی کارآموزیاش را درست متوجه نمیشود و این شده غوز بالای غوز پیچیدگی کار حرفهای در مایکروسافت. تازه سال سوم کارشناسیاش است و امید دارد بار دیگر بیاید کارآموزی. قرار گذاشتیم با هم اوبر بگیریم. رانندهٔ اوبر سیکِ هندی است با کلاه مخصوص خودش. با لهجهٔ غلیظش چیزی میپرسد که دستگیرم نمیشود. دو سه بار تکرار میکند و متوجه میشوم ای دل غافل. درخواست دادهام با تاکسی به فرودگاه سنخوزه بروم. حالا هی آزمون و خطا میکنیم که بعد از لغو سفر، یک جوری درخواست سفر کنم که دوباره به کف همان راننده بیفتد. تلاش سوم موفقیتآمیز است. به فرودگاه که رسیدیم، مسیرم از همسفرم جدا میشود: پرواز او با خط هوایی دیگری است. خانوادهٔ مندبل را دوباره برمیدارم و سعی میکنم بیانیهٔ سیاسی در قالب رمان را هر جور شده بخوانم. رئیسجمهور مکزیکی آمریکا آمده بود در برنامهٔ زندهٔ گفتگوی با مردم، به زبان اسپانیایی به مردم آمریکا قول داده بود که دیگر ارزش دلار سقوط نکند. به مردم اطمینان داد که هواپیماهای روسیای که اطراف آمریکا میپلکند سودای جنگ ندارند. از مردم درخواست کرد که هر کسی طلا یا جواهرات در خانه دارد پس بدهد وگرنه دولت خودش وارد عمل میشود و به زور آنها را پس میگیرد. نویسنده با این حرفهایی که نوشته بود، لابد با خودش فکر کرده بود یک پا «جرج اورول» یا «آلدوس هاکسلی» شده است. سوار هواپیما میشوم و نزدیکهای کالیفرنیا تصمیم میگیرم بیخیال خواندن این رمان بدقواره بشوم.
نور آبی
بالاخره رضا میدهم بروم خودم را به چشمپزشک نشان بدهم. سردردهایم مرا بیشتر از هر وقتی کمتحمل کرده است. یکی دو هفته طول میکشد راضی بشوم به این که احتمال ضعیف شدن چشمم را بالا در نظر بگیرم. محمد خوشپندار کلینیکی را معرفی میکند که صاحب قرارداد شرکتهای رایانهای مثل مایکروسافت و گوگل است. کلینیک محدود است به چند خدمت درمانی ساده از جمله چشمپزشکی عمومی و خوبیاش آن است که معاینهاش رایگان و بدون معطلی است. به صورت اینترنتی درخواست میدهم برای دوشنبهٔ هفتهٔ آینده. در توضیحات مینویسم که دچار فشار چشم شدهام و دوست دارم با انگشتانم چشمانم را آنقدر فشار بدهم شاید تسکین بیابند. صبح دوشنبه میروم به شعبهٔ سانیویل که نزدیک خانهٔ ما در بزرگراه مرکزی سانیویل است. طبق معمول پرستار فشار خون و وزن مرا اندازه میگیرد و چندی بعد دکتر که زن جوان چشمبادامی است میآید. با دم و دستگاهش چشمانم را میآزماید و آخرش میگوید چشمانم اندکی ضعیف شدهاند ولی دلیل درد احتمالاً کار زیاد بدون استراحت است. هر کسی که با رایانه کار میکند باید قانون ۲۰-۲۰-۲۰ را رعایت کند: هر بیست دقیقه یکبار، به مدت بیست ثانیه به فاصلهٔ حداقل بیست پایی دوردست باید نگاه کنیم تا چشممان به خاطر زل زدن مداوم به نور آبی در فاصلهٔ کم دچار خشکی یا انقباض مداوم ماهیچه نشود. یاد محیط کارم میافتم که یک اتاقک دربسته است. در بهترین حالت در این روزها میتوانستم به فاصلهٔ یکپایی خودم نگاه کنم. قطرهٔ چشمی را برای خارش چشم معرفی میکند. میگویم برای درد چشم چه کنم؟ میگوید خیلیها به نور آبی رایانهها حساسند. برایم تجویز عینکی میکند که مجهز به صافی نور آبی است. میگوید وقتی عینک را به چشم بزنم همه چیز را شبیه به کاغذ کاهی اندکی زرد میبینم. به خیال خودم مشکلات تمام است و میپرسم از کجا باید عینک بخرم. باید بروم اتاق کناری که عینکفروشی است.
متصدی عینکفروشی مرد جوانی است با چشمهای بادامی و لهجهٔ آمریکایی. اول فاصلهٔ کانونی چشمهایم را اندازه میگیرد. بعد میگوید: «واو. عجب بیمهٔ خوبی داری. میدانستی بیمهٔ تو دویست دلار از قیمت عینک را پوشش میدهد؟ علاوه بر آن ما به تو ۳۰٪ تخفیف میدهیم. اول از همه برو یکی از قابهای عینک که روی دیوار نصب شده را انتخاب کن.»
به سراغ قابها میروم: ارزانترینش ۲۰۰ دلار است. یک سیم مفتولی شاید هم پلاستیکی شاید هم لاکی بازیافتی از پلاستیککهنه، رویی کهنه… خریداریم. بهتم زده است. بهتر از این قاب با عینک دودی در هر مغازهای آخرش بشود بیست دلار. همان ارزانتر از همه را برمیدارم و برمیگردم سمت میز. ماشین حسابش را میگذارد جلویش. میگوید: «تا حساب میکنم لطفاً عینک دودیات را بردار و آن تابلو را ببین… چیزی میبینی؟» سرم را به نشانهٔ نه تکان میدهم. «حالا این عینک دودی ما را بگذار. چیزی میبینی… آهان یک طرح طاووس. این به خاطر آن است که این عینک دودی قطبیشده است.»
لبخند میزنم و میگویم: «قیمتش چقدر است؟»
«سیصد دلار.»
عینک دودی خودم بیست دلار قیمتش است. ذهنم از تحلیل این قیمتها ناتوان شده است.
«خب، محمد! قیمت این عینک میشود ۷۰۰ دلار که با حساب بیمه و کسری تخفیف باید ۳۵۰ دلار بدهی. حالا لطفاً برای عینک دوربین یک قاب دیگر بیاور تا قیمت آن را هم تخمین بزنم...»
یاد حرف چشمپزشک میافتم که شمارهٔ چشمم اینقدر پایین است که صرفاً گذاشتن عینک دور مستحب است نه واجب. میگویم بگذار همین را فعلاً بخرم بعد برای بعدی وقتی برگشتم نیویورک از آنجا میخرم.
«ولی محمد! بیمهٔ اینجا خیلی بهتر از بیمهٔ دانشجویی است.»
به سر کار برمیگردم. هفتصد دلار برای یک عینک ساده با شمارهٔ نیم؟ توی اینترنت میگردم در مورد منطق قیمتهای عینک. به یک ویدئو میرسم از خبرنگاری که به کارخانهٔ عینکسازی معروفی در ایتالیا میرود. ته حرف این است که چون مردم حاضرند برای یک عینک ساده هزار دلار بدهند قیمتش این میشود وگرنه حالا اشکالی ندارد که هزینهٔ ساخت عینک ده دلار هم نمیشود. هر فروشندهٔ جزئی هم که از این قیمتگذاری سر باز بزند، اسیر تحریم شرکتها میشود. ظهر محمد خوشپندار را میبینم و در مورد حوادث امروز میگویم، از قیمتها تا طاووس پنهان.
«حالا طاووس نبینی که نبینی. اینها بازارگرمی است. فلان سایت آنلاین برو همان عینک هزار دلاری را میتوانی صد دلار بخری.»
«آخر پولش را دادم--»
«هنوز دیر نشده. زنگ بزن لغوش کن.»
همین کار را هم میکنم. بهانه میآورم که چون سه هفتهٔ دیگر راهی نیویورکم صبر میکنم بروم همان نیویورک خرید کنم. تلاش بینتیجهای برای عوض کردن نظرم میکند ولی ناموفق است. آخرش هم عینک دید میانی برای کار با رایانه و هم دید دور با حالت فوتوکوروم را سرجمع از سایت آنلاین میخرم به قیمت ۲۰۰ دلار. که بیمه پوشش نمیدهد و آخرش دستم میآید آن گرانها هم درگیر بازی بیمه و عددهای صوری هستند برای چاپاندن جیب ملت.
سلام، مثل همیشه عالی بود. یکبار توی پیامها پیشنهاد نگارش خاطراتتون در قالب کتاب داده بودم که باز هم اصرار به این پیشنهاد دارم. اگر نگارش شما منظم تر بشه (ناگفته نماند که همسفر سراب از همسفر شراب خیلی منظم تر نوشته میشه) مثلا اول هر ماه و وسط هر ماه مخاطبهای شما هم فعالانه تر مطالب دنبال میکنن.