«جان مکس‌ول کوتزی» نویسندهٔ سفیدپوست اهل آفریقای جنوبی که هم‌اکنون در استرالیا زندگی می‌کند، اولین کسی است که توانسته جایزهٔ معتبر بوکر را دو بار دریافت کند. او در سال ۲۰۰۳ جایزهٔ نوبل را دریافت کرده است. رمانِ حاضر در سال ۱۹۹۹ منتشر شد و جایزهٔ بوکر را برای بار دوم برای نویسنده به ارمغان آورده است.

اما داستان چیست؟ دیوید لوری مردی ۵۲ ساله که استاد ادبیات دانشگاهی در شهر کیپ‌تاون است، تا حالا دو بار ازدواج کرده و دو بار طلاق گرفته. از همسر اولش که هلندی است دختری دارد به اسم لوسی و بعد از طلاق دوم، با همسر دومش رابطه‌ای دوستانه دارد. او یک زن‌باز حرفه‌ای است. مدتی در فاحشه‌خانه‌ها با زن‌های مختلف رابطه دارد، مدتی هم دل به یکی از دانشجوهای بسیار جوان کلاسش می‌بندد. زمینهٔ تخصصی او «لرد بایرون» است، شاعری که بعد از رابطهٔ نامشروع با زنی متأهل آوارهٔ غربت می‌شود. رابطهٔ آخر دیوید به سرانجام خوشی نمی‌رسد و کار را تا به آنجا می‌کشاند که او از دانشگاه اخراج و مجبور به کوچ اجباری موقت به سمت خانهٔ دخترش لوسی می‌شود. لوسی ظاهراً هم‌جنس‌باز است ولی معلوم نیست به معنای عرفی‌اش یا صرفاً به این معنا که مدتی با دوستی مؤنث زندگی کرده است. بعد از یک اتفاق ناگوار،‌ تنشی ناخواسته در رابطهٔ پدر و فرزندی ایجاد می‌شود و اینجاست که داستان به اوج خود می‌رسد.

[امکان لو رفتن داستان از این به بعد:] این چیزهایی که گفتم همه‌اش بالقوه یک فضای مبتذل به همراه دارد ولی نویسنده انگار می‌خواسته از این راه شخصیت اصلی را وارد فضای غریب آفریقای جنوبیِ اواخر قرن بیستم کند. این رمان درست زمانی نوشته شده است که تازه چند سالی از به قدرت رسیدن ماندلا گذشته است و قاعدتاً امیدها بیشتر از یأس‌هاست ولی نویسنده به دردی عمیق‌تر اشاره می‌کند. شروع داستان با رابطهٔ دیوید با زنی مسلمان به اسم ثریاست. ثریا فقط عصرها در فاحشه‌خانه خدمت می‌کند. دیوید خیلی اتفاقی یک روز ثریا را در بازار همراه با دو پسرش می‌بیند. بعد از مدتی، ثریا به بهانهٔ مریضی مادرش از کارش استعفا می‌دهد. سپس نویسنده رو به زنی آسیایی می‌آورد و آن رابطه نیز عمری کوتاه دارد. بعد اسیر وسوسه‌اش نسبت به ملانی ایزاک، دانشجوی جوان کلاسش، می‌شود. نوع رابطهٔ او با آن دختر شبیه به تجاوز است یا به قول دیوید «رابطهٔ ناخواسته». درست معلوم نیست که چرا ملانی تن به این رابطه داده است ولی تنش زمانی ایجاد می‌شود که دوست‌پسر ملانی سر و کله‌اش پیدا شده، باعث به هم ریختن بساط عیش استاد می‌شود. وقتی او به سمت دخترش لوسی می‌رود، متوجه می‌شود دخترش در روستایی سنتی زندگی می‌کند و در همسایگی سیاهان آفریقایی روزگار می‌گذراند. یک روز سه مرد سیاه‌پوست به خانه‌شان حمله می‌کنند، هر سه مرد به دختر تجاوز می‌کنند و خودروی دیوید را می‌ربایند. اینجاست که نوع مقاومت لوسی برای شکایت نکردن به پلیس برای دیوید قابل فهم نیست. چرا دخترش نباید از آن‌ها شکایت کند؟ بعدتر دیوید متوجه می‌شود یکی از دزدها آشنای نزدیک پتروس، مرد سیاه‌پوست همسایه و کمک‌کار لوسی، است. باز هم لوسی از شکایت کردن طفره می‌رود. لوسی باردار می‌شود؛ فرزندی با سه پدر بالقوه. لوسی از سقط جنین نیز اجتناب می‌کند چون بار دیگر تحمل آن کار را ندارد. دیوید در عجب است که چرا از قید «بار دیگر» استفاده می‌کند؟ هر چه پدر اصرار به بازگرداندن دختر به شهر دارد، دختر طفره می‌رود. در عوض، لوسی راضی می‌شود که همسرِ سوم پتروس شود و در ازای آن به پتروس زمینش را بدهد ولی پتروس اجازه بدهد لوسی در خانه‌اش در پناه پتروس باشد و هیچ رابطهٔ زناشویی با پتروس نداشته باشد. لوسی حاضر به زندگی «همچون سگ» می‌شود ولی حاضر به اعتراف به شکست و بازگشت به زندگی شهری نه.

داستان پیرنگ فرعی‌ای نیز دارد. در حین بیکاری و زندگی با دخترش لوسی، دیوید در مرکز نگهداری حیوانات زندگی می‌کند و به زنی که به نظرش اصلاً جذابیت ندارد کمک می‌کند و کم‌کم رابطه‌ای نیز بین او و آن زن شکل می‌گیرد. به قول آن زن، «سگ‌ها» فکر آدم‌ها را بو می‌کشند. یکی از کارهایی که باید انجام دهند، کشتن بدون درد سگ‌هایی است که دیگر به درد صاحبانشان نمی‌خورند و آن مرکز دیگر توان نگهداری سگ‌ها را ندارد. اولین باری که دیوید به این مرکز می‌رود،‌ دم در کودکی از دیوید پول گدایی می‌کند. فضا طوری است که گویا نویسنده به زبان بی‌زبانی زندگی سگی لوسی، زندگی سگی بومیان منطقه و زندگی سگیِ سگ‌ها را هم‌تراز کرده است.

فضای رمان برای ما غریبه است. ترکیبی است از سنت‌های قدیمی، نفرت‌های ریشه‌دوانده در ذهن سیاهان نسبت به سفیدها، فضای مدرن شهرهای بزرگ آفریقای جنوبی، باورهای اپیکوری دیوید، باورهای دینی پدر ملانی، باورهای سنتی پتروس و کنار آمدن با واقعیت این فضای غریبه از سوی لوسی. گویا فرزند ناخلاف لوسی نمادی است از آفریقای جنوبیِ‌ امروز که فرزند ناخلف آپارتاید و استعمار است. این که به جای دیوید که تخصصش ادبیات رمانتیک است، استادی با تخصص «زبان‌شناسی کاربردی» می‌آید، گویا اشاره به تغییر نگرش سیاست‌های کلی در آفریقای جنوبی دارد.

نویسنده کارش را به دقت انجام داده است. هیچ گاه در هیچ جای داستان حتی با یک جملهٔ شعاری مواجه نیستیم. همه چیز رمان سر جایش است. به همین خاطر خیلی از خواننده‌های این رمان به جای فکر کردن به پیام پشت قشر داستان، در رفتارهای هوس‌بازانهٔ دیوید و لج‌بازی غیرقابل باور لوسی مانده‌اند و به همین خاطر گفته‌اند روایت خوب بود ولی کتاب منزجرکننده بود. البته قبول دارم که پرداخت شخصیت ملانی و لوسی تا حدی باورناپذیر است.

نه آفریقا را دیده‌ام و نه می‌دانم آنجا چه خبر است. ولی اگر رمان، رمان باشد یکی از وظیفه‌هایش شناساندن فضاهای دیگر است. خیلی‌ها مثل من حوصلهٔ خواندن تاریخ ندارند و دوست دارند از مسیر داستان با فرهنگ‌ها و نگرش‌های مختلف آشنا شوند. نویسنده از پس این کار به شکل هنرمندانه‌ای برآمده است.