«لارنس استرن» در ایرلند متولد و بزرگ شد و تحصیلاتش را در انگلیس به اتمام رساند. او خیلی دیر روی به نویسندگی آورد و خیلی زود از دنیا رفت. به همین خاطر این کتاب تنها رمانِ باقیمانده از اوست. این رمان در اواسط قرن هجدهم، درست زمانی که هنوز رمان کلاسیک جای پایش را سفت نکرده بود، رمان مدرن به وجود نیامده بود و به رمان پستمدرن حتی فکر هم نمیشد، نوشته شده است و سبکش به شدت شبیه به پستمدرنهاست. داستان ظاهراً قرار است زندگی و افکار «تریسترام شندی» را روایت کند ولی آن چیزی که وجود ندارد افکار و زندگی اوست. داستان از موقعی شروع میشود که پدر و مادر تریسترام قرار است کاری کنند که بچهدار شوند، بعد میپرد به لحظهٔ زایمان و بریده شدن بخشی از دماغ تریسترام به خاطر اشتباه پزشک در زمان زایمان. تا اینجای کار حدود نصف رمان جلو رفته است چون نویسنده مثل انسانی که توانایی تمرکز بر موضوعی را ندارد هی به این موضوع و آن موضوع میپرد. داستان پیرنگ خطی که ندارد هیچ، داستان به معنای عرفیاش را نیز ندارد. از نظر زبانشناسی این داستان الهامگرفته از نظریات جان لاک بوده است و به خاطر نوآوریها و مطایبههای زبانی جزو محبوبهای امثال شوپنهاور و کارل مارکس شده است. در سه تا از فهرستهای معتبر صد رمان برتری که دیدهام، این رمان فهرست شده است. بالأخره این حجم از نوآوری در زمانی که اصلاً به چنین سبکی از روایت فکر نمیشده، قابل تقدیر است. مثلاً رسم شکل، پانویسنویسی، فصل سفید و این جور بازیهای هنری قاعدتاً امری نو است ولی میبینیم با امکانات چاپ سیصد سال پیش، نویسنده دست به چنین کارهایی زده است.
و اما بعد. بشخصه با دو گونه از آثار ادبی آبم توی یک جوی نمیرود. اولیاش عامهپسندهایی که هدفی جز سرگرمی روزمره ندارند [شاید هم آنها را نشود جزو آثار ادبی به شمار آورد] و دومیاش آنهایی که هم و غمشان تکنیک است و بس و وقعی برای سرگرمی و لذت نمینهند. به نظرم این رمان در ردهٔ دوم قرار میگیرد. من نتوانستم بیشتر از نصف رمان را تاب بیاورم و کتاب را وانهادم. شاید من اشتباه میکنم و این رمان سرگرمکننده هم هست چرا که در زمان خودش، نویسنده را به آلاف و الوفی رسانده است. هرچه باشد این رمان برای خوانندهٔ قرن بیست و یکمی مناسب نیست. تمام.