"چگونه آغاز کنم؟ با چه واژههایی؟ مهم نیست، با چند واژه شروع کن. آنجا، روی برکه، ایستگاهی بود. روی برکه در ایستگاه؟ اما این درست نیست؛ یک اشتباه سبکی است. درستش چایسرا بود؛ حتی میشود گفت یک بوفه یا روزنامهفروشی در ایستگاه، اما نه در برکه. برکه فقط نزدیک ایستگاه بود. پس بگوییم ایستگاهی نزدیک برکه؛ مگر چقدر مهم است. عالی شد؛ پس میگویم: آنجا روی برکه نزدیک ایستگاه. یک لحظه صبر کن؛ ایستگاه چه شد، خودِ ایستگاه، اگر برایت سخت نیست، ایستگاه را توصیف کن، چگونه ایستگاهی بود، سکویش چطوری بود --چوبی یا بتونی-- و خانههایش چگونه بودند؛ احتمالاً رنگها را یادت میآید یا شاید مردمانی که در آن خانههای نزدیک ایستگاه زندگی میکردهاند."
این آغاز رمان «مدرسهٔ احمقها» نوشتهٔ «ساشا سوکولوف» است. در دورهٔ استبداد واقعگرایی در ادبیات روسیهٔ کمونیسم، این کتاب حتی مجوز چاپ نگرفت. ولی نویسنده آن را به انتشاراتی آمریکایی فرستاد که کارش انتشار کتابهای ممنوعهٔ بلوک شرق بود. کتاب به دست ناباکوف رسید و او از کتاب تمجید کرد. اولین بار کتاب در آمریکا و با ترجمهٔ انگلیسی منتشر شد. در دورهٔ گشایش فرهنگیِ گورباچف، این کتاب در روسیه نیز منتشر شد و مورد استقبال منتقدان قرار گرفت.
داستان از زبان یک شخص شیزوفرنیک است. بعضی از جملات کتاب (دقت کنید جمله نه پاراگراف) حدود شش صفحه است. جملات متناقض است و تقریباً داستانی وجود دارد. شخص شیزوفرنیک از قضا عاشق معلم مدرسهشان (مدرسهٔ احمقها) شده، توهم دارد که مهندس است، کلمات را نمیتواند درست ادا کند، حافظهاش مختل است، در خودش چند شخصیت میبیند و قص علی هذا. همهٔ اینها را که گفتم نشانهٔ یک رمان تجربی خوب است ولی متأسفانه این رمان، یا حداقل بگویم ترجمهاش، خوب نیست. آنطور که فهمیدم، روسها، حداقل رمانخوانهای حرفهایشان، از زبان مطنطن کتاب لذت بردهاند ولی ما که این کتاب را به زبان روسی نمیخوانیم از آن محروم میمانیم. چه میماند؟ یک کار معمولی، یک تجربه برای نویسندههای بعدی. از تکنیک که بگذریم، داستان، حتی اگر سختخوان باشد، باید خواندنی باشد. این داستان خواندنی نیست. صادقانه اعتراف میکنم که زیاد از این کتاب نفهمیدم در حالی که از نویسندههای سختخوانی مانند فاکنر لذت بردهام. شاید یک جای کار نویسنده میلنگید؛ نشان به نشان کم دیده شدن کتاب در مجامع ادبی.