اندرو جوانی اهل پنسیلوانیا پس از پایان دورهٔ کارشناسی دچار سؤال‌های بزرگ در مورد زندگی و هویتش می‌شود. او که در پانزده سالگی شاهد جدایی پدر و مادرش می‌شود، دچار تنش‌های روحی شده، دنبال هدفی برای زندگی می‌گردد. بعد از شکست در پیدا کردن دانشگاهی خوب برای تحصیلات تکمیلی و پیدا نکردن شغل مناسب، در بیست و سه سالگی شال و کلاه می‌کند و تصمیم می‌گیرد از پنسیلوانیا (ساحل شمال شرقی آمریکا) به سان‌فرانسیسکو (ساحل جنوب غربی آمریکا) پیاده برود. او به کوله‌پشتی‌اش پرچم آمریکا و پرچم جهان (احتمالاً همان پرچم سازمان ملل) نصب می‌کند و نوشته‌ای روی کوله‌پشتی‌اش می‌گذارد با عنوان «پیاده‌روی برای شنیدن» که عنوان کتاب حاضر نیز است. با خود عهد می‌کند که هیچ مسیری را با خودرو نرود. حتی اگر برای استراحت یا دیدن دوستان سر راه با خودرو به جایی می‌رود، دوباره به همان جا برگردد و پیاده مسیر را از سر گیرد. دیگر این که بدون گوشی هوشمند یا گوشی برای شنیدن موسیقی به راه ادامه بدهد. توشه‌اش یک ماندولین، کتاب شعر والت ویتمن، کتاب پیامبر خلیل جبران و کتاب نامه‌هایی به شاعر جوان است. بیشتر شب‌ها را در کیسهٔ خواب یا چادر کوچکی که همراهش آورده می‌خوابد. مسیرش را اکتبر سال ۲۰۱۱ شروع می‌کند و تقریباً یک سال بعد به کالیفرنیا می‌رسد. او درگیر مشکلات اقلیمی بسیاری مانند سرمای زودتر از موعد در ایالت ویرجینیا، گرمای بالای ۴۰ درجهٔ مردادماه بیابان‌های نوادا، و کوه‌های خشن کالیفرنیا می‌شود. از جایی به بعد درد کمر او را مجبور به خرید کالسکهٔ بچه می‌کند تا کوله‌اش را در کالسکه بگذارد. همین کار باعث به چشم آمدن بیشتر او در مسیر می‌شود. در این راه با آدم‌های مختلف آشنا می‌شود. چیزی که توشهٔ راه این جوان است یک حرف است؛ مردم معمولی بسیار مهربان‌تر از آنی هستند که به نظر می‌آید. خیلی جاها بی آن که او را بشناسند شب به خانه‌شان دعوتش کردند. مثلاً او با ترس به سمت ایالت نیومکزیکو، اقامتگاه بومیان سرخ‌پوست، می‌رود اما خون‌گرم‌ترین میزبانان او همان سرخ‌پوست‌ها می‌شوند. بی‌ذوق‌ترین کسانی که او توصیف کرده، ساکنان درهٔ سیلیکون کالیفرنیا هستند که انگار نه انگار کسی با کالسکه در خیابان‌های شهر راه می‌رود با آن که قیافه‌اش داد می‌زند او رهگذری عادی نیست. یکی از اتفاقات جالب این سفر، مواجهه با «رضا بلوچی» ورزشکار جهان‌گرد ایرانی است که بیشتر از پنجاه کشور دنیا را رکاب زده، چند بار عرض و طول آمریکا را پیاده رفته، و حالا قصد دارد همهٔ کشورهای دنیا را پیاده بپیماید. نویسنده خودش را در مواجهه با بلوچی به عنوان یک دلقک توصیف می‌کند چون تا قبل از دیدار او فکر می‌کرده که کار خیلی بزرگی را دارد انجام می‌دهد.

نویسندهٔ کتاب یک آمریکایی معمولی است. فکر کردنش به شدت شبیه آمریکایی‌های دموکرات است. او در مواجهه با اِوَنجلیست‌های سفیدپوست جنوب آمریکا، که به شدت معتقد به آرماگدون، مخالف شدید هم‌جنس‌بازی و البته نژادپرستند، به هیچ وجه اعتقاد خود را پنهان نمی‌سازد. با آن که بیشتر صحبت‌هایش را ضبط کرده است ولی از صحبت‌ها حرف دندان‌گیری که حتی به درد مردم‌شناسی بخورد دست آدم را نمی‌گیرد. مراجعهٔ مکرر به شعرهای والت ویتمن بیشتر نمودِ احساسات شخصی نویسنده را دارد تا یک اشارهٔ لطیف ادبی. او حتی در مورد پرسش مرگ که گاهی در سفر آن را در یک‌قدمی خود می‌دیده پاسخ درخوری نمی‌یابد و صرفاً توضیحاتی شاعرانه می‌دهد. شاید تنها نکته‌ای که از نظرم عمیق بیان شده است، در تقدیر سکوت است؛ چیزی که در هیاهوی رسانه‌ای دنیای امروز گم شده است. به قول نویسنده، چرا ذهن مردم شهرها باید درگیر اخبار بیهوده‌ای مانند ازدواج یا طلاق دو بازیگر هالیوودی باشد. چیزی که در انتهای کتاب به ذهنم رسید این بود که ای کاش همین کار را یک نویسندهٔ حرفه‌ای یا متفکر نام‌آشنا، بدون آن که خودش را لو بدهد،‌ انجام دهد. مثلاً یک لحظه تصور کنیم که یکی مثل همینگوی تمام آمریکا را پیاده برود و بعد بخواهد سفرنامه بنویسد. آن‌وقت احتمالاً با اثری قابل اعتناتر مواجه می‌شدیم. آنچه می‌خواهم بگویم آن است که پی‌رنگ این سفرنامه تا حدی مغشوش است و قصه‌ها درهم‌اند چون اتفاقات درهم افتاده است و نویسنده نتوانسته از پس یک‌دست کردن پی‌رنگ سفرنامه خوب بربیاید. البته بر او که به بهانهٔ سفر کتاب نوشته، نه آن که به بهانهٔ کتابْ سفر رفته باشد، نمی‌شود خرده گرفت. نکتهٔ‌ دیگر، نبود عکس در سفرنامه‌ای امروزی است. احتمالاً نویسنده نگرانی اجازهٔ نشر عکس دیگران را داشته که بی‌عکس کتاب را منتشر کرده است. بودن عکس در چنین کتابی می‌توانست به جذابیت آن کمک کند. البته جزئیات سفر از جمله عکس‌ها، همه در سایت این کتاب، https://walkingtolisten.com/، وجود دارد.

اگر از من بپرسند خلاصهٔ حرف این کتاب چیست،‌ باید بگویم که مردم آمریکا صاف و ساده‌تر از تصویری هستند که از آن‌ها در رسانه‌ها نشان داده شده است. بیشتر آمریکایی‌ها کارگر و روستایی‌اند و تصویری که بعضاً در ذهن ایرانی‌ها در مورد آن‌هاست که مثلاً اکثر آمریکایی‌ها تحصیل‌کرده و اتوکشیده‌اند، نسبتی با واقعیت آمریکا ندارد.