«این سو و آن سوی متن» حاوی درسگفتارهای عباس معروفی در مورد داستاننویسی است. این کتاب قبلاً به صورت جزوهای کوتاه در اینترنت منتشر شده بود ولی نشر گردون (متعلق به خود نویسنده در آلمان) آن را در ۴۰۹ صفحه منتشر کرده است. البته به نظرم همان جزوهٔ کوتاه کفایت میکند. آغاز کتاب خیلی هیجانانگیز است: مثالهای درخور و متناسب با موضوع، ریزبینیهای ستودنی نویسنده در مورد نوشتن (مثلاً روایت داستانی در قرآن که شباهتی به نمایشهای برشت دارد) و قلم روان نویسنده همه باعث میشود که آدم دلش بخواهد این کتاب قطور را یکنفس بخواند. ولی نویسنده خود به دام دو اشتباه افتاده که خود در این کتاب، نوآموزان را از آن اشتباهات بر حذر داشته است. نخست شعار دادنهای سیاسی در کتاب. واقعاً دلیل این همه شعار سیاسی در کتاب، بازگوی چندباره و مبهم از سانسور در ایران، استبداد در ایران و اینها چه فایدهای برای نویسندگی دارد؟ دوم گزیدهنویسی که به نحوی اشتباه نخست زیرمجموعهٔ آن است. این کتاب میتوانست در نصف همین حجم جمع و جور شود و به دام تکرار نیفتاد. به جز این دو مشکلات دیگری هم هویداست. مثلاً مشکل دیگر کتابْ خودستایی نویسنده از آثار خود است. در بسیاری از جاهای کتاب برای آوردن مثال خوب از اصول داستاننویسی، نویسنده از کتابهای خود مثال میآورد. حتی گاهی چند صفحه از یکی از رمانهایش میآورد تا به عنوان نمونهٔ خوب داستاننویسی به خواننده نشان بدهد. این جوریاش خیلی جالب است. مشکل دیگر خودستایی گروهی است، این خودِ گروهی شامل رؤیایی، شاملو و گلشیری شده است. اگر اینها مُشکاند، همان بهتر که خود ببویند نه آن که عطار بگوید. اصلاً اگر خیلی خالیبندیهای امثال شاملو و گلشیری در مصاحبههایشان خود داستان است، از کجا معلوم نویسندهٔ این کتاب در خاطراتش خالی نبسته باشد؟ و آخر کلام در مورد نبود یک تصحیح تایپی ساده است؛ این کتاب پر از اشتباه تایپی است.
چند بخش کوتاه از این کتاب:
«و من معتقد بودم که زمینهها و ضرورت بیمرز شدن رئالیسم با جادو در ادبیات ایران وجود داشته است. من با آن دسته از منتقدان مخالفم که این نوع ادبی را را تحت تأخیر مارکز و بورخس میدانند. در جنوب ایران مراسم زار و آل باد هست، در آذربایجان پرخوانی هست، در ترکمنصحرا، در خراسان، و در هر جای ایران مراسمی وجود دارد که بسیاری موارد به بیماری و سلامتی انسانها و وضعیت روحی آدمها در اقلیمهای مختلف ارتباط مستقیم دارد. بسیاری از این مراسم و جادوگریها جنبهٔ روانشناسی و درمانی دارند. اما از دید بسیاری از روشنفکران خرافات و جادو و جنبل به حساب میآیند.» (ص ۱۰۷)
«اینها سادهترین متنهای کهن ماست که در هر صحنهاش پر از جادوست، آن هم جادویی از جنس فرهنگ خودمان. من در کتابهایی چون منتهیالآمال نیز از این جادوها بسیار دیدهام.» (ص ۱۱۰)
«حتماً شنیدهاید که میگویند سواره خبر از دل پیاده ندارد، و لابد هر روزه عابران پیاده را میبینید که میروند یا میآیند. اما روی واژگان تا چه حد دقت کردهاید؟ عابران پیاده در داستاننویسی از دید من کسانی هستند که مینویسند بی آنکه بخوانند. عابران پیاده ادبیات کهن پارسی را بلد نیستند حتی از رو بخوانند، چه رسد به فهمش. عابران پیاده همیشه چند نام ردیف میکنند و برای مرعوب کردن مخاطبان خود، اسم نویسندگان خارجی را بلغور میکنند. عابران پیاده زبانشان بیشتر از گوششان فعال است. بیشتر حرف میزنند تا گوش دهند. عابران پیاده دیگران را مسبب عقبماندگی خود می دانند و کمکاری خود را به حساب دیگران میگذارند. عابران پیاده دمدمیمزاجند، همهکارهاند، ابوالمشاغلاند، در هر هنری دستی دارند و از بس عجله میکنند و کمحوصله یک راه را نمیگیرند که بر آن پا بکوبند و هموارش کنند، مدام در راههای مختلف سرک میکشند و همه را نیمهکاره رها میکنند. عابران پیاده برای اثبات خود شروع میکنند به خرده گرفتن از نویسندگان بزرگ. به جای آن که میخ خود را به دیوار بکوبند؛ دیگران را مقلد و ضعیف و سارق میخوانند. و برای همین دنیا پر از متوسطها شده. داستاننویس سواره دستش پر است، و تو آرامش را در چهرهاش میخوانی. انگار بر صندلی قطار یا اتوبوسی تکیه داده و دارد تمامی جهان را از نظر میگذراند.» (صص ۳۴۲-۳۴۳)