یک رمان کوتاه یا یک داستان بلند که می‌شود یک‌نفس خواند. وقتی که تمامش کردم، با خودم گفتم نظرم در مورد این کتاب چیست؟ یاد این بخش از فیلم «شب یلدا»ی «کیومرث پوراحمد» با بازی «محمدرضا فروتن» افتادم:‌ «زن بی‌حجاب نداریم. زن باحجابم نداریم. مرد بی‌غیرت نداریم. مرد باغیرتم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. هشیش، گرس، تریاک، ذغال خوب، رفیق ناباب نداریم . رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکن و بالا بنداز نداریم. شرمندتونم. هیچ چیز ممنوعه کلاً نداریم. بفرمایید تو ملاحظه کنید. خواهش می‌کنم؛ نداریم، نداریم. جشن تولد یه بچه‌ست ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه، نمایش. نمایش یه نفره.» این کتاب داستانی دارد که فقط می‌شود در دو خط خلاصه کرد: دکتر محسن نون، از آشنایان خانوادگی مصدق و از زیردستان دولتش بوده که موقع کودتا از ترس آن که به زنش ملکتاج تجاوز شود، حاضر به مصاحبهٔ رادیویی بر ضد مصدق می‌شود و تا آخر عمر از عذاب وجدان زیاد دچار تشویش و توهم می‌شود. دیگر هیچ وقت حتی یک روز خوش با زنش نمی‌گذارند و حالا که زنش مرده، جنازهٔ زنش را می‌دزدد تا بعد از بیست و سه سال در کنار او باشد. در آغاز کتاب، تکه‌شعری از «احمد شاملو» آورده شده که خلاصهٔ کل داستان هم می‌تواند باشد: «هرگز کسی این‌گونه فجیع/به کشتن برنخاست/که من به زندگی نشستم.» اما همین دو خط قصه را «شهرام رحیمیان» به شکل هنرمندانه‌ای با تغییر پشت سر هم راوی (از سوم شخص به اول شخص)، عقب و جلو بردن زمان و متنی سلیس تبدیل به قصه‌ای شاعرانه می‌کند. در نقدهای این کتاب که در اینترنت پیدا کردم، آن را با «شازده احتجاب» گلشیری مقایسه کرده‌اند و در مقایسه با آن، این کار را کاری ساده و بدون پیچیدگی داستانی عنوان کردند. حتی گردش راوی را عنصری اضافی دانستند که کمکی به جلو بردن داستان نمی‌کند. از این دیدگاه، این نقدها درست هستند ولی بیشتر از این‌ها چیزی که این داستان را جذاب می‌کند، شاعرانگی‌اش هست؛ همان‌گونه که «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نوشتهٔ «نادر ابراهیمی» را جذاب و پرفروش کرده. مثلاً این اولین جملهٔ کتاب است: 

پشت همین میز چوبی شهادت می‌دهم که دکتر نون مرد، مرد، مرد. وقتی او می‌مرد، برگ‌های سرخ و زرد از شاخه‌های تنومند فرزندانش می‌بارید و صدای گوش‌نواز خوانندهٔ محبوبش، دلکش، با جیک‌جیک صدها گنجشک و شمیم صابونی که دوای در بدبویی پیری نبود، درهم آمیخته بود.

در ادامهٔ داستان می‌فهمیم که فرزندانش دو درخت هستند که ملکتاج اسمشان را بیژن و منیژه گذاشته بود. در این داستان مصدق همیشه زنده است و دکتر نون را می‌پاید. دکتر نون از شرم مصدق هیچ وقت روز خوش به زندگی‌اش نمی‌آورد و حتی به زنش نزدیک نمی‌شود. صبح و ظهر و شام عرق می‌خورد و بیشتر از قبل در توهم فرو می‌رود. 


ملکتاج گفت: «چرا نمی‌فهمی که دوستت دارم؟»

گفتم: «چرا نمی‌خوای بفهمی که آدمی که قبل از کودتا دوستش داشتی، با آدم بعد از کودتا فرق داره.»

آقای مصدق پرسید: «چه فرقی داره؟»

دکتر نون گفت: «راستش، اونی که رفت تو رادیو مصاحبه کرد دکتر فاطمی بود، نه دکتر نون.»

آقای مصدق خندید و گفت: «راستی؟»

دکتر نون گفت: «بله.»

دکتر مصدق با طعنه پرسید: «پس چرا اونو کشتن، تورو زنده نگه داشتن؟»

دکتر نون گفت:‌‌ «در حقیقت دکتر نونو کشتن و دکتر فاطمی رو که من باشم جراحی پلاستیک کردن که شکل دکتر نون بشم.»

دکتر مصدق دم در غش‌غش خندید و گفت: «پس اینجا با زن محسن چی کار داری؟»

دکتر نون گفت: «آدم خیانتکار، خیانتکاره دیگه. به زن دکتر نون، قهرمان ملی هم خیانت می‌کنه.»


سراسر این داستان مملو است از این توهمات دکتر نون و صحبت‌هایش با ملکتاج و مصدق. در مجموع کتابی است که در یک نشست می‌شود خواند و زیبا است.