کتابی ممنوعه در دورهٔ خودش و به نقلی پرفروشترین کتاب ممنوعه در فرانسهٔ قرن هجدهم. کاندید (به معنای خوشبینی) نوشتهٔ ولتر فیلسوف فرانسوی است. این رمان (یا نوولا) بیشتر به حکایتهای قدیمی میماند بدون آن که نویسنده به اصول امروزی داستاننویسی پایبند باشد. از جهتی با طنز همراه است و مرا به یاد کتاب «مارکو والدو»ی ایتالو کالوینو میاندازد. همهٔ هم و غم نویسنده این است که دیدگاههای فلسفی لایبنیتز را به شوخی بگیرد و راهی برای مخالفت با این نظر که جهان بر نظم و خوبی پیش میرود باز کند. کاندید، فرزند ناخلفی است که خاطرخواه مادام کونیوند میشود و پدر دختر وقتی متوجه این مسأله میشود او را از خانه بیرون میکند و آغاز سفرهای کاندید شروع میشود. مدتی اسیر بلغارها میشود و مدتی تحت مذمت مسیحیان افراطی. مدتی اسیر دست مسلمانان ترک میشود و مدتی اسیر زلزلهٔ مهیب پرتغال. تا آن که دوباره به معشوقهش برمیخورد که پس از اتفاقات عجیب و غریب، حالا کنیز مشترک یک یهودی و مردی دیگر شده است. او را نجات میدهد و اما دست روزگار آنها را به بوئنوسآیرس میرساند و چارهای ندارد که دوباره از معشوقهاش جدا شود و راهی الدرادو میشود. جایی که آرمانشهر خود را در آن مییابد. جایی که همه آزادند که هر عقیدهای داشته باشند، خبری از زندان و مجازات نیست و حتی فکر جنگ و جنایت به ذهن کسی خطور نمیکند. او آنجا را ترک میکند و به اروپا بازمیگردد و در این میانه سعی میکند که دوباره به معشوقش برسد. در نهایت هم به معشوقش میرسد که حالا زشت و آفتابسوخته شده ولی مجبور است که به قول خودش پایبند باشد و با معشوقش در طی داستان، عروس هزارداماد شده است ازدواج کند. در این داستان چند شخصیت کلیدی وجود دارند که هر یک نماد گلدرشتی هستند از طرز تفکر غالب در زمانهٔ ولتر. کاندید مانند اسمش خوشبین است و تحت تأثیر دوست فیلسوفش پنگلاس. هر بلایی که سرش میآید باز حس میکند که دنیا و مافیها بر نظم و خوبی پیش میرود و در میان همهٔ مشکلات نکات مثبتی را میبیند. پنگلاس فیلسوفی است که انگار رونوشت لایبنیتز است. حتی زمانی که اعدام میشود و به خاطر ناشی بودن جلاد جان سالم به درمیبرد، در مکالمهاش با کاندید میگوید: «به هر حال، من یک فیلسوفم و نباید به خاطر احساساتم از تفکراتم عقبنشینی کنم. مخصوصاً به خاطر این که لایبنیتز هرگز نمیتوانسته اشتباه کند و با وجود این که نظم موجود بهترین چیز دنیاست.» مارتین، دوست کاندید، یک مانوی است و همهٔ جهان را شر میبیند. وقتی که کاندید از وجود یک مانوی در دنیای امروز تعجب میکند، مارتین دوباره تأکید میکند که تفکر مانوی درستترین تفکر است. هر چقدر داستان جلوتر میرود، کاندید بیشتر با مارتین همسو میشود ولی هیچ وقت حاضر به اذعان در مورد درست بودن فکر مارتین نمیکند. بارون، خواهر مادام کونیوند، به شدت به عرف طبقاتی پایبند است و حتی پس از آن که کاندید، او و خواهرش را از بند بردگی و مرگ میرهاند باز حاضر به قبول ازدواجشان نیست. شاید مادام کونیوند، نماد آن دنیای زیبایی باشد که ولتر قصد به نقد کشیدنش را دارد. آن وقتی که کاندید ناچار به زندگی با او میشود، در مکالمه با دوستش پنگلاس میگوید: «بیا در باغمان بکاریم.» پنگلاس میگوید: «درست است. وقتی انسان به باغ عدن آورده شد، دلیلش این بود که باید روی زمین کار کند و این ثابت میکند که انسان نباید بیکار بماند.» کاندید گفت: «پس بیا بدون هر گونه مشاجرهای کار کنیم. این تنها راهی است که میشود زندگی را قابل تحمل کرد.»
به نظرم نوع نگاه ولتر فقط با همین داستان عجیب که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که حرفش را به اثبات برساند قابل اثبات بوده است. ولی از حق نباید گذشت که این کتاب یکی از نمادهای اصلی عصر روشنگری است. ولتر جهان را سیاه و خشن میبیند ولی در عین حال، راه حل را در کار و تلاش میبیند و شاید این حرف بعد از دو قرن و نیم از زمان نگارش کتاب، در تمدن غربی بیشتر به چشم بیاید. خاصه آن که این کتاب بسیار کوتاه است، ارزش خواندن دارد.
در ادامه از تاثیر افکار ولتر بر تمدن غربی نوشته اید. چرا مردم غرب چنین افکاری را پذیرفتند؟