۰

این کتاب یک شاهکار است. اگر انگلیسی را خوب می‌فهمید، اصلش را بخوانید.



۱

وقتی که این کتاب در قرن نوزدهم منتشر شد، تبلیغش این جمله بود: «کتابی از چارلز دیکنز؛ کسی که از او انتظارات بزرگ داریم.» دیکنز یک نویسندهٔ عامه‌پسند ولی در عین حال کلاسیک و منتقدپسند است. به همین خاطر بعضی او را «استیفن کینگ» زمان خودش می‌نامند. برخلاف بسیاری از هم‌عصرهای خود که بیشتر در مورد اعیان می‌نوشتند، قهرمانان داستانش از پایین‌شهر جامعه بیرون می‌آمدند (مثل اولیور توئیست، دیوید کاپرفیلد و پیپ در این داستان). همین هم باعث شده بود که این کتاب برای قشر پایین‌دست جامعه جذاب باشد.



بعضی از منتقدین کارهای دیکنز را پیش‌پا افتاده با پیرنگی قابل پیش‌بینی می‌دانستند. البته این جریان از منتقدان بیشتر در زمانی پررنگ بودند که داستان‌های جریان سیال خیال در قرن بیستم به اوج رسیده بود. در آن طرف، بسیاری نویسندگان هستند که دیکنز را دوست دارند و وقتی می‌خواهند از کتابی تعریف کنند، می‌گویند که یک اثر دیکنزی منتشر شده است. کما این که وقتی کتاب «پرندهٔ‌ طلایی» نوشتهٔ‌ «دونا تارت» منتشر شد، یکی از منتقدین چنین لقبی را به داستان تارت داد. تارت در یکی از مصاحبه‌های جوانی‌اش جملهٔ جالبی گفته بود. او گفت که اگر موقعی در بیمارستان بستری شود، قاعدتاً‌ از مادرش نمی‌خواهد که برایش فاکنر بیاورد چون فاکنر پیچیده است و ذهن را بیشتر خسته می‌کند. از این نگاه، نه کتاب تارت که جایزهٔ‌ پولیتزر را برده و نه کتاب انتظارات بزرگ دیکنز پیچیده نیستند. ساده‌اند اما از عمق برخورداند.


۲

چند اصل اصلی نویسندگی وجود دارد که بعضی نویسندگان درباره‌اش سهل‌انگارند. یک اصلش این که هر شخصیتی باید مثل خودش حرف بزند. در کتاب دیکنز این اصل به شکلی خارق‌العاده رعایت شده است. دیگر اصل روان بودن نوشته است. من کمتر نویسندهٔ کلاسیکی دیدم که این طوری نوشته باشد.


مثلاً (ترجمهٔ فی‌البداهه از خودم)

نام خانوادگی پدرم پیپریپ بود و اسم مسیحی‌ام فیلیپ. زبان کودکی‌ام این دو نام را بهتر از پیپ نمی‌توانست ادا کند. این شد که خودم را پیپ صدا کردم و همین اسم روی من ماند.  (اولین جملهٔ کتاب)


خواهرم، خانم جو گارگری، بیشتر از بیست سال از من بزرگ‌تر بود و همهٔ همسایه‌ها می‌دانستند که او مرا "با دست" بزرگ کرده بود. وقتی آن زمان خواستم معنی این حرف را بفهمم، با توجه به دست‌های سخت و سنگینش، و با توجه به این که همیشه دستش بالای من و شوهرش بود، فرضم بر این بود که او، مرا و شوهرش جو را "با دست" بزرگ کرده بود. (پاراگراف اول فصل دوم)


خانم جو، خانه‌داری تمیز بود و هنر بدیعی داشت در این که تمیزی‌اش را از کثیفی غیرقابل قبول‌تر و ناراحت‌تر کند. تمیزی مثل عبادت است و بعضی مردم همین کار را با دین می‌کنند. (ص ۲۳)


من نمی‌خواهم هر آنچه که برای من در زندگی‌ام گذشت را مثل یک شعر یا کتاب قصه بخوانم. ولی به شکل کوتاه و دم‌دستی می‌گویم. همین طوری زندگی‌ام را در زبان می‌ریزم: در زندان و بیرون زندان، در زندان و بیرون زندان، در زندان و بیرون زندان. (ص ۳۳۴)



۳

تعریفی که دیکنز از مفهوم نجیب‌زاده می‌دهد به کلی متفاوت است با تعاریف مرسوم جامعهٔ طبقاتی انگلیس. از نظر دیکنز، جو، شوهرخواهر پیپ، با وجود بی‌سوادی‌اش خیلی نجیب‌زاده‌تر است از خیلی‌ها. و چقدر خوب این مفهوم را تا آخر قصه به تدریج بیان می‌کند. 


پ.ن.

شنیده‌ام نسخهٔ تلخیص‌شدهٔ این کتاب را محسن سلیمانی با عنوان «آرزوهای بزرگ» ترجمه کرده بود. ایشان دو روز پیش از دنیا رفتند. خدایش بیامرزاد.